#قسمت_بیست_و_هشتم
دیـوار پشـت سـرم سـخت می شـود انـگار. عکس العمل ذرات اسـت. ذرات بی جـان و جانـدار می فهمنـد و انسـان مسـلط نمی فهمد. سـرم درد می گیرد. چشمانم را می بندم.
- مگه الآن چه چیزی عوض شده؟
می نشیند. چشمان خسته ام را باز نمی کنم.
- نگاه کن منو.
پلک هایـم را سـخت از هـم جدا می کنم. اشـک بی اجـازه روی صورتم می چکد.
- تـو فکـر می کنـی کـه مـن یـه عوضـی ام؟ یـه کافـر احمقـم؟ تو چـی فکر می کنی؟
- مـن فکـر می کنـم کـه چـرا اولیـن کسـی کـه دلمـان می خواهـد کنـار بذاریمش! اولین کسی که باهاش قهر می کنیم! اولین کسی که سرش داد می زنیم. اولین کسی که دعوامون می شه باهاش خداست. چرا؟
تکیه می دهد به دو دستش و سرش را رو به سقف می گیرد:
- بگو. حرف بزن. امشب به سؤال و جوابم کاری نداشته باش. حرف بزن... حرف بزن.
- واقعا دلم می خواد شماها بگید. من نمی دونم. تا حالا باهاش دعوا نکردم. قهر نکردم... شاید شک کردم... خسته شدم... اما...
- دروغ می گی. دروغ می گی. دقیقا ما رو می فهمی. اما دلت نمی خواد باورکنی. بگو بقیه اش رو.
حرفـی نـدارم بزنـم. انـگار همـه ی وجـود خـودم تشـنه ی خلـوت شـده اسـت. اطرافم، طراوتش را از دسـت می دهد. ذهنم از تکاپو می افتد. کاش می شـد مـن هـم بخوابـم. می ترسـم تـا امشـب تمـام شـود مـن هـم تمام شوم. بی رمق دراز می کشم. حالم آنقدر به هم ریخته هست که دلم بخواهد تا ابد سکوت کنم و دیگر حرف نزنم. می آید روی صورتم.
- تـو رو قـرآن نخـواب، تنهایـی دیوونـه می شـم. اگـه بگـم می ترسـم از تنهایی و خواب، باور میکنی.
دسـتم را دراز می کنـم. آرام می کشـمش بـه سـمت زمیـن. مجبـورش می کنم تا سـرش را روی دسـتم بگذارد. چقدر بشـریت بی پناه است. کاش خدا را داشت. لذت آغوش گرمش، حتما آرامش می کرد.
- خـدا رو نمی خواهیـد چـون فکـر می کنیـد جلـوی خوشـی هاتون رو می گیـره. کاش قبـول می کردیـد کـه خـدا آدم رو آفریـده تـا از دنیـا لذت ببـره، در حالـی کـه این ها خوشـی نیسـت؛ هوسـه. لذت تمامـی ندارد. خسـتگی و دل زدگـی نـداره. بـا روح آدم جـوره. هوسـه کـه وقتـی تمـوم می شه، تنهایی و دربه دری می آره.
مقابـل خـواب مقاومـت می کنـد. رگه هـای خونـی تمـام سـفیدی چشمانش را پر کرده است. خدا وعده ی لذت می دهد. آدم ها عجله دارند. آدم ها خود خواهند. قیـد خـدا را می زننـد بـه خاطـر یـک انسـان دیگـر، بـه خاطـر یـک لیـوان نوشـیدنی، چنـد میلیـون کاغـذ بـه اسـم پـول. قیـد خـدا کـه همـه چیز است می زنند به خاطر تمام آن چیزهایی که زود هیچ می شود. دستش را روی صورتش می کشد و می گوید:
- حرف بزن. برام حرف بزن.
دارد خوابـش می بـرد. حرفـی نمی زنـم. می گـذارم تـا صبـح تلافـی ایـن چند شب نخوابیده را بخوابد.
@daghighehayearam
#قسمت_بیست_و_هشتم
مصطفی که به جواد زنگ زد کنارش بودم، برای هر دویمان عجیب بود. جواد قبول کرد، ماشین بابا را برداشتم و رفتیم خانه ی مهدوی. ایستاده بودیم کنار ماشین تا مصطفی بیاید. دائم میترا را چک می کردم، از چند روز پیش گوشی اش را خاموش کرده بود و خاموش مانده بود.
ستاره زنگ می زند، نمی دانم جواب بدهم یا نه، جواد سرش را روی موبایلش خم کرده و مشغول است.
- ستاره است!
سر بلند می کند و به صفحه ی گوشی ام نگاه می کند، حرفی نمی زند، دوسه بار زنگ می زند تا جواب می دهم.
- وای آرشی چرا دیر جواب دادی؟
- بگو!
- اه بداخلاق نشو، میای اینجا؟
- اونجا کجاست؟
- با بچه ها اومدیم پارک، گفتم تو هم بیایی!
دلم یک شادی حسابی می خواهد.
- چه خبره؟
- وا! همیشـه چـه خبـره، بچه هـا بسـاط کردنـد دیگـه، بیـا خـوش می گذره، میای؟ آره... جون ستاره!
بساط کرده اند... قلیون دو سیب و چیپس و پفک و عکس سلفی.... نه این ها الآن حالم را خوب نمی کند... دخترها هم هستند دیگر و... نه، یک شادی حسابی تر...
- نمی آم.
و قطع می کنم. جواد می پرسد:
- نرفتی چرا؟
- گل بگیرن به همه شون!
حال این روزهایم را نمی دانم، جایی می خواهم بروم که وقتی تمام شد و رفتم خانه نگویم تف به هرچه ولگردی است. عکس هایی را که گرفته ام زیر و رو می کنم؛ سلفی و غیرسلفی. صدبار پارک رفته ایم. حتی فکر کردن به بازی های هیجانی اش دیگر برایم لبخندی نمی آورد... یک بازی جدید هم...
با بچه ها قرار می گذاشتیم جیغ بزنیم. پسرها و دخترها، صدای جیغ هر گروه بلندتر بود باید بستنی میداد. ما عمدا بلندتر جیغ می زدیم... اما دخترها از ترس جیغشان وحشتناک تر میشد. هر بار هم بستنی می دادند.
بعد چه می شد؟
الان که نمی روم چه می شود؟
یک جای زندگی می لنگد. این حالم به خاطر میترا است یعنی؟
نکند میترا آنجا بوده و خودش نخواسته زنگ بزند و ستاره را جلو انداخته، یک لحظه ته دلم شاد می شود. قفل موبایل را باز می کنم و شماره ی ستاره را می گیرم:
- وای آرشی جونم! میای، بگم کجاییم؟
- میترا اونجاست؟
صدایش تابلو عوض می شود:
- وا... نه، سراغ میترا رو از من می گیری!
- سیروس چی؟
- سـیروس امشـب پارتی گرفته بود، بی شـعور ما رو دعوت نکرده بود. ما هم اومدیم اینجا عشق و حال، تو هم بیا دیگه!
قطع می کنم. سیروس پارتی گرفته است. کجا؟ پس چرا من را خبر نکرده؟ میترا چرا گوشی اش خاموش است. ستاره را هم که دعوت نکرده، چه پارتی ای گرفته که بچه ها را نصفه دعوت کرده است!
- جواد، کی با سیروس خیلی مچه؟
- بیا بیرون از فکر میترا و سیروس!
- فقط بگو کی؟
نگاهم می کند و وقتی که دیگر می خواهم فریاد بزنم، می گوید:
- مهران...
میترا پارتی سیروس بود... باید بروم. ا گر میترا آنجا باشد... راه می افتم تا سوار ماشین بشوم که دستم را کسی می کشد. نگاهم را برمی گردانم. دست جواد به بازویم قفل شده است.
- بذار کارمون تموم بشه، هر قبرستونی بگی باهات میام!
از هر چی پارتی است بدم می آید، پارتی یک مهمانی است پر از دخترهای لجنی که دنبال پسرهای لجن می افتند، می خورند، می رقصند، ناز می کنند، ناز می خرند، مست می کنند و هر غلط دیگری. میترا و سیروس را با هم آتش می زنم که دارم آتش می گیرم.
نه نمی توانم صبر کنم!
- احمق! جلوی مصطفی زشته!
- مصطفی خر کیه؟
- هـر کـی! همین جوری هم زندگی مـا تابلو. حداقل الآن اثباتش نکن!
مصطفی با دست پر از کتاب می آید. جواد دستم را فشار می دهد و مجبورم می کند تا سوار شوم. نمی فهمم که کی بسته ها را جا می دهند و ناچارم همراهشان بروم تا ته ته شهر، تا حالا اینجا نیامده بودم... مصطفی و جواد از ماشین پیاده می شوند و من حتی شیشه را پایین نمی کشم، تا پنجاه بسته را در کوچه پس کوچه ها بدهند پنجاه ساعت می کشد. برای من که می خواهم دنیا را خواب ببرد خوب است.
@daghighehayearam
اینک شوکران ۱
#قسمت_بیست_و_هشتم
اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد .به صبوری و تو داری منوچهر است. هر چه قدر از نظر ظاهر شبیه او است ، اخلاقش هم به او رفته است .
هدی فروردین به دنیا آمد .منوچهر روی پا بند نبود .توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده، پانزده سال است ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم .دو تا سینیِ بزرگ قنادی شیرینی گرفت و همه ی بیمارستان را شیرینی داد.
یک سبد گل میخک قرمز آورد. آن قدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمی آمد .
هدی تپل بود و سبزه. سفت می بوسیدش .وقتی خانه بود، با علی کشتی می گرفت، با هدی آب بازی می کرد .برایشان اسباب بازی می خرید .هدی یک کمد عروسک داشت .
می گفت
«دلم طاقت نمی آورد .شاید بعد، خودم سختی بکشم ،ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیدهم، بغل گرفتهم، باهاشان بازی کردهم.»
دست روی بچهها بلند نمیکرد. به من میگفت «اگر یک تلنگر بهشان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچهها در ذهنشان میماند برای همیشه.» باهاشان مثل آدم بزرگ حرف میزد. وقتی میخواست غذایشان بدهد، میپرسید میخواهند بخورند. سر صبر پا به پایشان راه میرفت و غذا را قاشق قاشق میگذاشت دهانشان.
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_هشتم
سهیل صبر نمی کند تا حرفم را بشنود. با عصبانیت بلند می شود. خم می شود روی میز و صورتش را نزدیک صورتم می آورد و آرام می گوید:
_ لیلا! بس کن تو رو خدا! این همه پدرت با حقیقت زندگی کرد، آتیش کجای دنیا رو تونست خاموش کنه؟ غیر از اینه که مدام خودش در سختی رفت و آمد و دوری از شما و جنگ توی این کشور و اون کشور بود. آره اینا حقیقته، اما این قدر تلخ هست که من هیچ وقت نخوام برم طرفش. می خوام راحت باشم. تو رو هم دوست دارم. می خوام آروم زندگی کنی. اگر پدرت می موند سر زندگی مجبور نبود این همه سال تو رو از خونه دور کنه، این که با پدرت سر ناسازگاری گذاشتی و تحویلش نمی گیری رو هم می بینم و هم می دونم. علتش هم تقصیر اونه. این همه حق گرایی پدرت چه نتیجه ای داشته لیلا؟ من دیگه نمی خوام تو رو غصه دار ببینم. می فهمی؟
نمی فهمم. نمی خواهم منش و بینش پدرم را اینطور ساطورکشی شده بفهمم. بستنی می آورد. سهیل لبخند می زند. بستنی را می گیرد و مقابلم می گذارد. گریه ام را قورت می دهم. چه کار سختی! باید زودتر از این یاد می گرفتم اشکم از چشمم روی صورتم نریزد. باید اشکم از قلبم بچکد. هر چند رنگ خون باشد و در رگ هایم جریان پیدا کند. این طور دیگر هر کسی جرئت نمی کرد دایه مهربان تر از مادر بشود برایم.
_ لیلا! ببخش عصبی شدم. اصلا نفهمیدم چی گفتم. ببین لیلا! بیا بی خیال بشیم. من تو رو می پرستم. دیگه حرف فلسفی منطقی نزنیم. محبت مون رو باهم بگیم.
راست می گوید. بین عاشق و معشوق فلسفه و منطق مزخرف ترین علم کلامی است؛ اما درست نمی گوید. با منطق عشق، فلسفه کلامی معشوقین شکل گرفته است. ولی الآن نه او عاشق است و نه من معشوق.
آرام بلند می شوم. چرا عصبی نیستم؟ چون تازه دارم می فهمم دنیا چه رنگی است بر چه ایده هایی دارد جلو می رود که این قدر خشن و خونین و زشت است.
صندلی را سر جایش می گذارم. نگاه به چشمانش نمی کنم تا دلم نسوزد. به آرم طلایی سر آستینش خیره می شوم و می گویم:
_ راست می گی پسر دایی! اگه الآن این جا نشستیم و ادای عاشقی در می آریم و اگر موفقیم و طبل برداشتیم و می کوبیم تا عالم و آدم حسرت زده نگاهمون کنند، اگه می تونیم موسیقی لایت گوش بدیم و کافی میکس رو در عالم واقع کنار تمام این پسرها و دوستای خوشگل شون بخوریم، چون خیالمون راحته چند نفری هستند که پای همه حقایق عالم هستی وایسادند. من شاید مثل تو فکر می کردم، اما الآن ازت ممنونم که برام گفتی. هرچند که من نمی خوام افکارم مثل افکار شما خودخواهانه و پست باشه.
رنگ چهره اش سفیدی را رد کرده و به سرخی رسیده. می ترسم و چشم می گیرم. بلند می شود و مقابلم می ایستد. به ثانیه ای دستش با شدت به صورتم می خورد. زمان لحظه ای می رود و بر می گردد. در گوشم زنگ بلندی به صدا در می آید، چشمانم را می بندم تا بتوانم صدای زنگ را کنترل کنم. تازه سوزش صورتم را حس می کنم. چشم باز می کنم. دستش روی هوا مانده است. تقصیری ندارد. دردش آمده، شنیدن حق تلخ است. لبخند می زنم، اما تمام تنم می لرزد. دستم را مشت می کنم. لبم را به دندان می گیرم. کاش می توانستم برای چند دقیقه ای بغض نکنم، به زحمت چشمانم را باز می کنم و نگاهش می کنم. فقط می گویم:
_ حق، اون کودکیه که زیر آوار می مونه، چون جامعه جهانی سرزمینش رو می خواد. فرقی هم نمی کنه، سرخ پوست آمریکایی باشه که زنده زنده سوزوندنش، یا اون بچه کشور همسایه که گریه می کنه و می گه من نمی خوام بمیرم. حق گرسنه سومالیایی که بچه اش داره جلوش جون می ده و آمریکا گندم اضافه ش رو توی دریا می ریزه. این هم حقه، هم واقعیت. من حالا فهمیدم که باید به پدرم افتخار کنم.
تا می آیم بروم دستش را مقابلم می گیرد.
_ لیلا، من غلط کردم. ببین... دستم بشکنه. خواهش می کنم صبر کن.
اگر لحظه ای دیگر در این فضای مستانه بمانم بالا می آورم. دستش را پس می زنم و تند پله ها را پایین می روم. از در که بیرون می روم، کسی صدایم می کند. بر می گردم. پدر و علی هستند. صورتم را می پوشانم و همراهشان سوار ماشین می شوم. جواب سوال های پی در پی علی را می دهم. هنوز گنگ و منگم. هم از سیلی ای که خورده ام، هم از سهیل. چقدر تغییر کرده است!
@daghighehayearam
#قسمت_بیست_و_هشتم
ماهواره روشن است و صد کانالش را زیر و رو می کنم. رقص ها را دیده ام. تکراری شده است. یک دختر که یک جسم منظم دارد، می ایستد جلوی دوربین و چشم هزار هزار آدم، با موسیقی یکی دیگر، از شست پا و مچ پا و زانو و کمر و سر و دست و دوباره انگشت دست را تکان می دهد. تکان تکان می دهد و بقیۀ مردم هم با ذوق این میمون رنگی را تشویق می کنند. از تمام رقصیدن هایم احساس حقارت می کنم.
کانال را عوض می کنم:
- من هستم و تو.
این را آن عوضی ها می گویند:
- من و تو. یعنی فقط ما دو تا هستیم و هرکاری می خواهی بکن کس دیگری حق ندارد حرفی بزند. خدا هم که یُخدو... هیچ. همین می شود که علیرضا عوضی سه تا ولنتاین عمرش برای سه تا دختر متفاوت سه تا خرس قرمز خریده و خرشان کرده و خرش کرده اند که پول خرجشان کند. گلشیفتۀ پست فطرت که شب ولنتاین آمد کافه و کادو گرفت، فردا صبح و عصرش با کس دیگر...
به قول مهدوی لذت دنیای من و هیچ. دیروز خواهر آرشام را غافل گیر کردم و از دستش سیگار را کشیدم. فقط نزدمش، عکس هایش را با پسرها در کافه ها و پارک ها دیدم و داد زدم. من جنس خودم را می شناسم. رذل که بشود، هرزه می کند. یا شاید هم برعکس. بی حیایی
هرزگی که ببیند. پست می شود. پست!
بی حوصله و گیج از خانۀ آرشام می زنم بیرون. همه اش تقصیر علیرضا است. با همان دوستان کذایی رفته بود شمال. تلفن هم آنتن نداشت. جواد محکم نشسته بود سر درس. با مصطفی بیشتر می پرید. شاید هم مصطفی زیاد دور و برش بود. اما مهم این بود که خیلی از گاهی های رفاقتی نبود. بهانه هم نمی آورد که کنکور دارم و فلان و بهمان. وقتی که نمی خواست حرفی را بزند، نگاهت می کرد و دیگر هیچ.
موبایلم را چک می کنم. باز هم جواد نه در تل است که با فیلترشکن سرپا نگه داشتمش، نه در اینستا.
عصبی شده ام کمی. این را از موبایلم که خرد شده افتاده پای دیوار می فهمم. نگاه تاسفبارم کاری جلو نمی برد. خرد شد. خاک بر سرش؛ اپل اصل هم به دیوار بخورد می ترکد.
راه می افتم. دستم را که روی زنگ خانه شان می گذارم می فهمم رسیدم. در باز میشود بدون حرف. حتما جواد نیست. مادرش که مقابلم می ایستد مطمئن می شوم نمی داند جواد کجاست. رنگ مو های مادرش عوض شده، دفعۀ پیش شرابی بود، حالا طلایی.
مادر جواد خیلی خونگرم است. دستش را که جلو می آورد، ناخواسته دست می دهم و تازه می فهمم که چقدر سردم. می کشدم داخل خانه.
- بهش زنگ نزدی؟ عیب نداره. الان من می گم اومدی.
می نشینم روی مبل مقابل صفحۀ دو متری که دارد فیلم نشان می دهد.
همان فیلمی که مادر آرشام هم دنبال می کند. گاهی که جایی مهمان بودیم و ماهواره داشتند پایه بودم، اما یک طوری شدم. یعنی یکجوری بود. دخترهایش قشنگ بودند، ولش کن.ولش کردم. شرف که ندارند؛ خیانت زن های شوهردار را راحت نشان می دهند. بعد زندگی می شود گ...
تا حالا توی سرِ ما می زدند که چرا یک مرد می تواند چهار تا زن بگیرد، اسلامِ ظالم. حالا خودشان می گویند زن جان! برو با چهار تا، چهل تا، چهارصد تا مرد باش؛ حقت رو، بگیر. بعد هم برده می کنند و بارکد پشت گردن زن می زنند و می فروشندش. عصر جاهلی برگشته.
اما حال و هول مادر جواد این روزها، با چند سال پیش، فاصله اش از خانه است تا پشتبام و دیش. چشمانم را می بندم و تف می فرستم به فرهنگشان که عقاید شان را اینطور جذاب قالب می کنند.
دلم برای مادرم تنگ می شود. الان من چرا اینجا آمده ام وقتی که...
مادرم یک زن است؛ یک انسان. می فهمد! با صدای تقّی که می شنوم چشم باز می کنم:
- خوابت میاد وحیدجان!
نگاه از موهای افشان مادر جواد می گیرم و به لیوان شربت روبرویم می
دهم و نمی گویم:
- خوارم. یعنی احساس خواری می کنم.
اما می گویم:
- نه. زحمت کشیدید. جواد کی میاد؟
می نشیند و پا روی پا می اندازد. ساپورت چه نقشه ای پشتش بود که این طور در کشور ما پر شد. مهدوی می گفت غربی ها برای زنان کابارهای طراحی کردند اما تمام زن های سالم ما مشتاقانه استفاده کردند! خدا رحمت کند، شلوار چیز خوبی بود. دست می برم لیوان پر از یخ را برمی دارم. خنکی اش بهترم می کند. من باید بروم. جواد برود و بمیرد که معلوم نیست این موقع کجاست. نمی دانم چطور از خانه بیرون می زنم. خداحافظی می کنم یا نه. به زحمت قبول می کند که بروم.
در را که به هم می زنم، به دیوار تکیه می زنم و چشمم را تا ته باز می کنم تا فقط درخت روبرو را ببینم. نفس هایم را بیرون می دهم تا خنکی غروب را ببلعم. وای مادرم. از کف پایش می بوسم تا فرق سرش. مادرست!
@daghighehayearam
#اپلای
#قسمت_بیست_و_هشتم
مرگ پایان لذتهایی است که اگر نباشند زندگی خیلیها لنگ میزند و اگر هم باشند زندگی رو به فساد میرود. آرش لذت زندگیاش تازه شروع شده است. همین که دیگر غصهٔ هر چه در دنیاست را نمیخورد برای من نشان این است که به آرامش رسیده است. پیرمرد همسایهٔ تراس نشین وقتی مُرد کسی نفهمید. یعنی بعد از دو روز که از دانشگاه آمدم تا سرم آرام بگیرد با صدای جیغ آنا پریدم سمت راهپلهها. پیرمرد بین راهپله و مقابل درب خانه خودش دمر افتاده بود. پلیس دخترش را خبر کرد من هم به رسم ایرانی خودم رفتم تشییع مثلاً. ده نفر بودیم با کشیش و یک مامور حمل جنازه. آنا بدون سگش آمده بود و یکی دوبار هم ناخواسته آستین من را گرفت. دست خودم نبود شروع کردم به فاتحه خواندن و مدام نگاه میکردم ببینم دخترش چهطور است. خیلی با وقار رفتار کرد و من دیرتر از بقیه از سر قبرش رفتم. اگر آنا گیر نمیداد شاید برای شب اول قبر هم میماندم. دلم برای حلوا و خرما هم تنگ شده بود ولی اگر کل اروپا هم میمردند بوی حلوا را هم نمیشنیدم. آنا ترسیده بود و آخرهای شب بیبهانه آمد زنگ زد. من آدم دلداری دهنده نبودم. چند کلمهای کنار در همکلامش شدم و چند جملهای از خدا و محبت و بخشش و بهشت گفتم و همین هم شد که یک دو ساعتی آنا از دینم پرسید و آنقدری کشید حرفهایم که خوابش گرفت. آرام شد و رفت.
آرامشی که همه دنبالش به در و دیوار میزنند و پیدایش نمیکنند. آرش درودیوار و در و داف برایش مهیا بود. پول برایش ارزش نداشت بس که راحت در دست داشت؛ اما اینها برای آرش اسباب بازی بود و او بزرگ شده بود. خیلی بزرگ و همینها بود که اذیتش میکرد. کوچکی دنیا و بازی خوردن آریاو... اذیتش میکرد.
امشب سرشار از آرشم. دلم میخواهدش و نمیتوانم برای یک لحظه هم داشته باشمش. نمیدانم چرا اما تماس میگیرم با آریا. صدای نفسهایش را که میشنوم آرام برایش حرف میزنم. روزهایی که کنار آرش در آزمایشگاه بودیم و... آنقدر که صدای گریهٔ من و آریا میشود تمام کلمات مکالمهمان. آریا آرام که میشود نفس میگیرم تا بخوابم، اما قبلش میگویم آرش به حساب من خیلی پول ریخته است. میخندد و میگوید: حتماً بهت گفته چکارش بکنی . دفعه اولش نبوده.
صبح باید به شهاب بگویم برود دنبال ثبت مؤسسهای به نام آرش. آرش، با پسوند بهمن مصائبی. همان شهیدی که آرش بچهاش را از میان خیابان به آغوش کشید و خودش جان داد. باید همسرش را پیداکند و اجازه بگیرد.
تا خود صبح جان میکنم و بعد از نماز خواب به چشمانم میآید. چند ساعت نشده حس میکنم روشنی زیاد چشمانم را اذیت میکند. رد نور را که میگیرم، به پنجرههای بیپرده میرسم، کلافه مینشینم و به این فکر میکنم که کِی آمدهاند پردهها را باز کردهاند و من اصلا نفهمیدم! بلند میشوم و رختخواب را جمع میکنم.
—سلام! چشممون روشن!
رو بر میگردانم، لبخندش کنار در اتاقم مزهٔ تیکهاش را میبرد. مقابل هم مینشینیم به خوردن صبحانه.
—از درس و بحث چه خبر؟
این را پدری میپرسی که نگران باشد. اتفاقات این مدت تراز زندگیم را به هم زده است. لقمهام را قورت میدهم و میگویم :نفسگیر!
قاشق عسل را روی نونش میمالد.
—قبلاً شبها حتماً میدیدمت! این مدت یا نیستی ، یا خوابی، یا توی اتاق و درس.
استکان چاییام را میگذارم زمین.
—مادرت نگران حجم درس و کارته.
اینبار که میآیم لقمه را قورت بدهم گیر میکند، لیوانم را بر میدارم و سر میکشم، داغیش اذیتم میکند، پدر عقب میکشد و تکیه میدهد. سفره را تا میزنم روی نانها تا خنک نشود. استکان کمر باریک خالی را از مقابلم بر میدارد و میگوید: خودتو اینقدر اذیت نکن بابا!
قوری را بر میدارم و خم میکنم روی استکانها، شیر سماور را باز میکند تا نیمهٔ خالی را پر کند.
—مادرت خونه نیست، خیلی بدهها...!
الآن دقیقاً همین از ذهنم گذشت. استکان را برمیدارم و دنبال خرما چشم میگردانم، باید بگویم که خوبم! میپرسم: شما پردهٔ اتاق رو باز کردید؟
سرش را تکان میدهد و میگوید: مجبورم کرد، میگه پردههات دیگه بهش دهه افتاده، پوسیده! پول ریختم به کارتت، برو بخر تا بدوزه.
دهانم میسوزد: من پرده بخرم؟
@daghighehayearam
#قسمت_بیست_و_هشتم
کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند.
برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد.
وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم.
با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!»
اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»
@daghighehayearam
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
📚 #زنان_عنکبوتی
📖 #قسمت_بیست_و_هشتم
برگشت به همان روزی که او برای اولین بار دعوتش کرده بود؛
تمام تصویر آن روز در مقابل چشمش رژه رفت؛ وسواس گرفته بود که برای اولین دیدارش با چه تیپی ظاهر شود.
سخت انتخاب کرد و ساعت ها وقت گذاشت. از شانس بدش بعد از چند ماه قهر، پدر و مادرش آمده بودند خانه اش! جدیدا بیشتر معترضش می شدند. او هم مقابل چشمان همیشه نگرانشان به حالت قهر از خانه زد بیرون:
تولد گرفته بود. کافه قرق بود. وارد که شدم اولین چیزی که تو نگاهم نشست، استایل و مارک پوشیدنش بود! سنگ تموم گذاشته بود. خیلی نبودن شاید ده پونزده نفر. همه هم خیلی با هم صمیمی و راحت! من بینشون غریبه بودم. اما طوری تحویلم گرفتن که انگار دوستای قدیمی هستیم.
همون جا دم در شال و مانتو رو ازم گرفت و گذاشت روی میز و منو با ادا و اطوار خودش معرفی کرد. کلا خیلی سرزنده بود. همه هم کنارش خوش بودن. من رو هم کنار فربد نشوند.
یعنی اولش که صندلی رو عقب کشید گفت:
فربد هواشو داشته باش که خیلی تکه. این حرفاش برای من از هزارتا تشویق بیشتر اثر داشت.
گفت:
فربد عکاسه، باهاش راه بیای می تونی پیجتو بترکونی. اونور آب مدرک گرفته. این جا بین ماها اومده زنده بمونه: هان فربد زنده ای دیگه. نمیری که منم می میرم.
جشن تولدی که تا الان هم در خاطرش مانده بود. قبلا تولد و مهمانی مختلط رفته بود اما خب این جا با بقیه ی مهمانی ها که دیده بود متفاوت بود! رابطه شان فراتر از یک مهمانی بود. انگار همه برای هم بودند و هیچ حد و مرزی نداشتند. بعد هم دور هم بودنشان یک سبک خاص داشت.
برای من جالب بود تکه هایی که به هم می انداختند هم تشکیلاتی بود. تیپ ویژه بود!
زندگی در دنیای جدید را این جا استارت زده بود و حالا داشت مرور می کرد. از همان زمان، همه ی لحظات برایش رنگ دیگری گرفت. لحظاتی که در جمع بود، حس بودن داشت. همان ها را هم همه جا تعریف می کرد. هرچند روز که تمام می شد و نوبت به آخرهای شب که می رسید، سیاهی طوری روی روانش فشار وارد می کرد که خیلی وقت ها ترجیح می داد در خانه تنها نباشد! تلخی ها را سرشکن می کرد در زیادی رفت و آمدها! شب و روز و آدم ها را تحمل می کرد؛ این تحمل ها گاهی می شد یک سردرد شدید، یک تنش کلامی، یک فشار عجیب و تلخ روی قلبش، که کم کم سعی کرد با وجود او کمبودهایش را جبران کند… جبران می شد، جبران می کرد. جبران داشت یا نه؟ الان جبرانی او برایش چه بود؟ زندگی آرام، یعنی بی عذاب وجدان.
سرش را گذاشت روی میز، دلش می خواست برنده باشد؛ قهرمان همه ی قصه ها و این قصه هم. نباید بی انرژیی می شد، برای برنده بودن و برنده شدن حاضر بود همه کاری بکند. همه کاری.. همه هم به او همین را می گفتند.
با او به خاطر همین صمیمی شد؛ از همان اول آشنایی تحت تاثیر شخصیت پر انرژیش خواسته بود که همه ی گذشته را خفه کند. انگار که زندگیش قفل بوده و حالا برایش کلید زندگیش را زده بود…
@daghighehayearam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸
🌸
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_بیست_و_هشتم
برای هردوتایشان عجیب بود. شب محسن تماس گرفت. عصبی که میشد دلش سیگار میخواست. مدتی بود که بهخاطر محمدحسین روشن نمیکرد.
- چطوری مصطفی؟
- کنکور که نباشه، عالم خوبه!
محسن حرفش را مزهمزه کرد، مصطفی هم منتظر بود.
- این شیرینتون یه دوماهیه زوم کرده، یعنی تلاش میکنه که حرف بزنه.
مصطفی نمیدانست چه بگوید! اصلاً چرا محسن باید اینها را به او بگوید؟ شیرین چرا باید با محسن ارتباط بگیرد؟ شماره محسن را از کجا آورده است؟
شیرین یکبار که دیده بود مصطفی حسابی دارد پشت گوشی بگو بخند میکند تیز شده بود روی مصطفی. بعد از اینکه تماس را قطع کرد، اسم محسن را دید. بارها اسم محسن را از زبان محمدحسین و مصطفی و خاله شنیده بود. پیدا کردن شمارهاش کار سختی نبود. مصطفی موبایلش را روی میز گذاشت تا سینی چای را بگیرد و بچرخاند.
تا برود آشپزخانه سینی را بگذارد، شیرین شماره را برداشته بود.
شیرین خسته از بیتوجهی مصطفی، دنبال راهحل جدید میگشت. یک راهحلی که مصطفی را به خروش بیاورد.
ته دلش حسادتی را زنده کند. کمی غرور برای شیرین خوب بود. اینکه نشان بدهد از مصطفی دل کنده است و دیگر برایش مهم نیست. با محسن ارتباط گرفت.
هرچند محسن همراهی نکرد و همهچیز را به طنز تمام کرد.
عشق تمام شدنی نیست... هرچه بگذرد شورش بیشتر میشود. وقتی به وصال هم نرسد آتش میشود. خاکستر وقتی میشود که به نفرت برسد. بد میسوزاند خاکستری که سرد نشده است.
🌸https://eitaa.com/daghighehayearam
دقیقه های آرام
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 📚 #عشق_و_دیگر_هیچ 📖 #قسمت_بیست_و_هفتم و تیر خلاصی که به
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸
📚 #عشق_و_دیگر_هیچ
📖 #قسمت_بیست_و_هشتم
کودکی راحت میگذرد و بیدغدغه، همه چیز را بازی میبینی و ساده و خوب.
یک قهرمان و تکیهگاه داری به نام پدر و مادر و یک مشت اسباببازی!
اما در نوجوانی یک لحظه حواست پرت بشود، یک پیچ میافتد وسط راهت و میروی...
البته درست این است که دیگر متوقف میشوی.
نوجوانی فصل زنده شدن حسهاییست که نه میتوانی بگویی مزخرف است و نه میتوانی سرت را بیندازی پایین و دنبالش بروی. فصل سردرگمی بین غرایز است و یک پدر و مادر باحال میخواهد تا حالت را بفهمند و همراه خودشان تو را بکشانند و دنبالت راه بیفتند تا یک وقت گم نشوی.
شاید هم نوجوانی فصل شناخت است و انتخاب. چون خیلی دلت میخواهد یک کنجی داشتهباشی و ساعتها در این کنج تنهایی کز کنی و به هر چه هست و نیست و باید و نباید فکر کنی. غرق خیالاتی بشوی که قهرمان تمامش خودت هستی و شکستناپذیری خودت یک اعتماد به نفس خوبی هم، راهی زندگیت میکند. همین هم باعث میشود که قدرت ریسک کردن را پیدا کنی؛ بالاخره تو قهرمان خیالت کج و کولهات هستی و در عالم واقع میخواهی آن خیالت را به حقیقت پیوند بزنی.
اما کسی نمیداند که نوجوانی خودش یک درد است. مرز بین بچگیها و ریش و سبیل است. من این مرز را هدر دادم؛ نه بچه ماندم، نه به ریش و سبیلم رسیدم همهاش شد دعوا و درگیری بین دو تیم پایتختنشینی که پول پارو کردند و من را بین هیچ و پوچ تنها گذاشتند.
من محصول برنامۀ نود و مجریی هستم که شور میانداخت در دل من بدون یک اندیشه و هدفی.
با صدا و سیما قرارداد میلیونی داشت، من اما ساعتها پا دراز خودش که حتما کردم مقابل تلویزیون و عربده کشیدم بابت هر گل و خطا و پنالتی و... نفهمیدم که هیچ است و بدون مایه زندگیم فطیر شد.
همین هم شد که نه خودم را شناختم، نه استعدادم و نه قدرت ریسکی درونم جوانه زد. کل شب تا صبحم و برعکسش، صفحات مجازی بود و کانالها و کل کلهای هیچش.
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8