#از_کدام_سو
#قسمت_بیست_و_یکم
زنـگ خانـه را پشـت سـر هـم می زننـد. محبوبـه بـا عجلـه از آشـپزخانه بیـرون می آیـد. چشـمان مشـکی اش را تـرس و تعجـب پر کرده اسـت. گوشی را برمی دارم. صدا خراشیده و زار است:
- آقای مهدوی، یه توک پا بیا پایین.
لباس می پوشم. ذهنم درگیر است.
توی کوچه از قیافه ای که می بینم ماتم می برد. پشت درخت تکیه به دیوار روبه رو داده است. مثل همیشه خوش فرم نیست؛ یعنی از سر تا پایش روی فرم نیست. نگاهـم نمی کنـد. چشـمانش مـات زمیـن اسـت. مـی روم سـمتش و دستم را دراز می کنم. دستش را از پشتش بیرون نمی آورد و به زحمت سرش را بالا می آورد. چشمانش قرمز و ورم کرده است و... حـال زارش را نمی توانـم بازخوانی کنـم. تـا بـه حـال این طـور شکسـته نبوده است. بازویش را می گیرم، مقاومت نمی کند و همراهم می آید. در ماشین را باز می کنم و سوار می شود. نمی خواهد حرف بزند. حس می کنم حال و روزش یک اعتراض بلند است. در ذهنم دنبال جایی می گـردم کـه بتوانـد راحت تمام فریادهایـش را بزند. زمان آرامش ما دو تا نیست. غروب ابری پاییز، همراه خودش سنگینی خاصی دارد که با این حال غریب جواد، سنگین ترش هم کرده است. اندوه بدی به دلم می نشیند. چـارهای نـدارم. راهـی مدرسـه می شـوم و نمازخانـه اش. وسـعت می خواهد تا در و دیوار با بدنش، دعوایشان نشود. صدای خشخش کفش هایش در سالن خالی طنین می اندازد. این حالش کمی دلهره بـه دلـم نشـانده کـه ترجیـح می دهـم بـا سـکوتم بـه آرامـش بکشـانم. در نمازخانه را که باز می کنم کفش هایش را درمی آورد و چند قدم داخل نشـده ولـو می شـود روی زمیـن. مثـل مردهـای سی سـاله شـده اسـت. کنـارش می نشـینم و بـه دیـوار تکیـه می دهـم. چنـد دقیقـه ای هیـچ نمی گویم اما باید سکوت را بشکنم.
- خوبی جواد؟
سـرش را برمی گردانـد. نگاهـش دردی بـه چشـمانم منتقـل می کند که آشناست. سفیدی چشم هایش پر از رگه های خونی است. مردمکش دو دو می زنـد. نگاهـم را پاییـن مـی آورم و بـه دهانـش مـی دوزم. بایـد کاری کنم تا به حرف بیفتد.
- دو روزه مدرسه نیومدی! طوری شده؟
مکث طولانی و صدایی که به زحمت می شنوم.
- طوری شده؟ آره یه جوری شدم! یه طوری شده!
سـرش را برمی گردانـد و بـه دیـوار می چسـباند. تـه ریـش، صـورت گندمـی اش را مردانـه کـرده اسـت. آرام آرام سـرش را بـه چـپ و راسـت تکان می دهد... می خواهم حال و روزش را به لباس مشکی اش ربط بدهم. اما خیلی وقت ها مشـکی پوش اسـت. سرم را پایین می اندازم و به پرزهای قالی نگاه می کنم. زیر لب آرام چیزی زمزمه می کند.
@daghighehayearam
#قسمت_بیست_و_یکم
از روی میز پایین می آید و نقلی برمی دارد، می چرخد سمت من و نقل را می گذارد توی دهنش:
- خب!
- خواستنی می شن! آدم بی وجدان باشه که مسخره کنه!
- شاهکاره، اوکی... داراییشون رو فدا کردن واسه من، اوکی... جواب سؤالم رو می خوام!
- بـده و بسـتونه دیگـه... معامله کردن، اون دنیاشـو نمی دونم، اما این دنیا کم کمش اینطوریه که با مرده ها فرق می کنن؛ مرده ترس داره، اینا آرامش دارن. مرده فراموش می شـه، اینا عزیز کرده می شن!
نقل دیگری برمی دارد و صندلی جلو می کشد و می نشیند:
- اوکی، قهرمان ملی، دوسـه تا کشـور دیگه هم دیدم، مجسـمه و میدون و تاجگل و احترام نظامی...
- فرقه بین قهرمان ملی اون ها و جوان های ما!
با سکوت خیره می شود توی صورتم. بعد از چند لحظه نگاه از من می گیرد و می دوزد به میز و آرام می گوید:
- عکس باباتو می شه ببینم.
کیفم را باز می کنم و عکس بیست و دو سالگی اش را بیرون می آورم.
ابرو بالا می اندازد و عکس را می گیرد:
- ایوّلا... چـه شـاخ... خـوشگل هـم بـوده، پس بـه بابات رفتی اینقدر تو دل برویی!
ابرو درهم می کشم، آدم نمی شود این جواد.
- عکس دیگه هم داری؟
عکس را از دستش می گیرم و می گذارم توی کیفم.
- با همین سن رفته؟
- چند سال بالاتر، ولی همین طوری بود.
تلفن دفتر که سر و صدا راه می اندازد بلند می شوم، هم زنگ تفریح را می زنم و هم تلفن را جواب می دهم. دیگر تا ظهر نمی رسم با جواد حرف بزنم، خودش در دفتر می چرخد، می رود دوتا چای می گیرد و وسط کارها و مراجعاتم با نقل مقابلم می گذارد، سر کتابخانه می رود و کتاب ها را زیر و رو می کند. پشت میز می نشیند و تلفن جواب می دهد. ساعت آخر هم مصطفی که می آید، می نشینند و از درس ها حرف می زنند.
پیام آمده است: «چند تا سؤال در ذهنم بالا و پایین می رود، حضوری می خواهم بپرسم، آخر این هفته فرصت دارید؟»
سر بلند می کنم و می بینم که جواد و مصطفی دارند پیام را می خوانند، مصطفی می پرسد:
- کیه آقا مهدی؟
جواد می گوید:
- شماره ش چه آشناست.
صفحه را خاموش می کنم. مصطفی خندان می گوید:
- آخر هفته رو ببندم؟
@daghighehayearam
#هوای_من
#قسمت_بیست_و_یکم
از روی میز پایین می آید و نقلی برمی دارد، می چرخد سمت من و نقل را می گذارد توی دهنش:
- خب!
- خواستنی می شن! آدم بی وجدان باشه که مسخره کنه!
- شاهکاره، اوکی... داراییشون رو فدا کردن واسه من، اوکی... جواب سؤالم رو می خوام!
- بـده و بسـتونه دیگـه... معامله کردن، اون دنیاشـو نمی دونم، اما این دنیا کم کمش اینطوریه که با مرده ها فرق می کنن؛ مرده ترس داره، اینا آرامش دارن. مرده فراموش می شـه، اینا عزیز کرده می شن!
نقل دیگری برمی دارد و صندلی جلو می کشد و می نشیند:
- اوکی، قهرمان ملی، دوسـه تا کشـور دیگه هم دیدم، مجسـمه و میدون و تاجگل و احترام نظامی...
- فرقه بین قهرمان ملی اون ها و جوان های ما!
با سکوت خیره می شود توی صورتم. بعد از چند لحظه نگاه از من می گیرد و می دوزد به میز و آرام می گوید:
- عکس باباتو می شه ببینم.
کیفم را باز می کنم و عکس بیست و دو سالگی اش را بیرون می آورم.
ابرو بالا می اندازد و عکس را می گیرد:
- ایوّلا... چـه شـاخ... خـوشگل هـم بـوده، پس بـه بابات رفتی اینقدر تو دل برویی!
ابرو درهم می کشم، آدم نمی شود این جواد.
- عکس دیگه هم داری؟
عکس را از دستش می گیرم و می گذارم توی کیفم.
- با همین سن رفته؟
- چند سال بالاتر، ولی همین طوری بود.
تلفن دفتر که سر و صدا راه می اندازد بلند می شوم، هم زنگ تفریح را می زنم و هم تلفن را جواب می دهم. دیگر تا ظهر نمی رسم با جواد حرف بزنم، خودش در دفتر می چرخد، می رود دوتا چای می گیرد و وسط کارها و مراجعاتم با نقل مقابلم می گذارد، سر کتابخانه می رود و کتاب ها را زیر و رو می کند. پشت میز می نشیند و تلفن جواب می دهد. ساعت آخر هم مصطفی که می آید، می نشینند و از درس ها حرف می زنند.
پیام آمده است: «چند تا سؤال در ذهنم بالا و پایین می رود، حضوری می خواهم بپرسم، آخر این هفته فرصت دارید؟»
سر بلند می کنم و می بینم که جواد و مصطفی دارند پیام را می خوانند، مصطفی می پرسد:
- کیه آقا مهدی؟
جواد می گوید:
- شماره ش چه آشناست.
صفحه را خاموش می کنم. مصطفی خندان می گوید:
- آخر هفته رو ببندم؟
@daghighehayearam
#قسمت_بیست_و_یکم
شهر خلوت بود. خود دزفولی ها همه رفته بودند. یک ماهی می شد که منوچهر نیامده بود. با علی توی اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی آمد. از پشت پرده دیدم سه، چهار تا مرد توی حیاطند.
از بالا هم صدای پا می آمد. علی را بردم توی اتاقش، در را رویش قفل کردم . تلفن زدم به یکی از دوستان منوچهر و جریان را گفتم.
یک اسلحه توی خانه نگه می داشتم . برش داشتم، آمدم بروم اتاق پذیرایی که من را دیدند.
گفتند «اِ، حاج خانم خانهاید؟ در را باز کنید.»
گفتم «ببخشید، شما کی هستید؟»
یکیشان گفت «من صاحبخانه ام.»
گفتم «صاحبخانه باش. به چه حقی آمده ای این جا؟»
گفت «دیدم کسی خانه نیست، آمدم سری بزنم.»
می خواست بیاید تو. داشت شیشه را می شکست. اسلحه را گرفتم طرفش. گفتم «اگر یکی پا بگذارد تو، می زنم.»
خیلی زود دو تا تویوتا از بچه های لشکر آمدند. هر پنجتایشان را گرفتند و بردند. به منوچهر خبر رسیده بود. وقتی فهمیده بود آن ها آمده اند توی خانه، قبل از اینکه بیاید، رفته بود یکی زده بود توی گوش صاحب خانه. گفته بود «ما شهر و زندگی و همه چیزمان را گذاشته ایم، زن و بچههامان را آورده ایم اینجا، آن وقت تو که خانوادهت را برده ای جای امن، این جوری از ما پذیرایی می کنی؟!»
شام می خوردیم که زنگ زد. اف اف را برداشتم. گفتم «کیه؟»
گفت «باز کنید لطفاً.»
پرسیدم «شما؟»
گفت «شما؟»
سربه سرم می گذاشت. یک سطل آب کردم، رفتم بالای پله ها. گفتم «کیه؟» تا سرش را بالا گرفت بگوید «منم» آب را ریختم روی سرش و بدو بدو آمدم پایین . خیس آب شده بود. گفتم «برو همان جا که یک ماه بودی.»
گفت «در را باز کن . جان علی . جان من .»
از خدایم بود ببینمش . در را باز کردم و آمد تو. سرش را با حوله خشک کردم. برایش تعریف کردم که تو رفتی، دو، سه روز بعد آقای موسوی و خانمش رفتند و این اتفاق افتاد. دیگر ترسیده بود. هر دو، سه روز می آمد. اگر نمی توانست بیاید، زنگ می زد.
@daghighehayearam
#قسمت_بیست_و_یکم
با سهیل سوار هواپیما هستیم. صدای خندهاش و قهقهه بقیه مسافرها در دلم هول انداخته است. از دهانهایشان بخار قرمز بیرون میآید. قلبم به تپش افتاده است. سرم کوره آتش است و بدنم یخ کرده و میلرزم. دنبال راه نجات، از پنجره به پایین نگه میکنم. ارتفاع هواپیما کم است. زمین هم قرمز است و خاک رنگ دیگری دارد. مردم چشم ندارند و میدوند. وقتیکه راه میروند زیر قدمهایشان جنازههای تکهتکه شده است. با بیخیالی میخندند و روی خونها، روی سرها، روی بدنها قدم میگذارند. چقدر بیرحمند! وحشت میکنم از آنچه که میبینم. لال شدهام انگار! دنیا زیر پاهایم جمع میشود، کوچک میشود، گرد میشود، مثل کره زمین میشود. اما کره زمینی که سبز و آبی و خاکی نیست و صدای فریاد از آن بلند است. بیاختیار من هم همراهشان فریاد میکشم.
با صدای آرام پدر و احساس رطوبت دستمالی که روی پیشانیام است، متوجه اطرافم میشوم. چشم که میگردانم مادر را میبینم که دارد دستمال را جابهجا میکند و پدر که موهایم را نوازش میکند و صدایم میکند. تب کردهام و هذیان گفتهام. چه خواب وحشتناکی دیدهام. سرما به جانم افتاده و نمیتوانم جلوی لرزش تنم را بگیرم. چند لیوان آب میوه حالم را بهتر میکند. پدر میماند کنارم و مادر را مجبور میکند که برود بخوابد.
ظهر فردا دوباره سهیل میآید و من صدایش را میشنوم که با مادر گفتوگو میکند، اما نمیتوانم خودم را از رختخواب جدا کنم. دارد اصرار میکند که مرا ببرد دکتر.
– تو که میدونی لیلا دکتر برو نیست. الآن هم حالش بهتره.
پدر هر بار نگران، حالم را میپرسد و تبم را کنترل میکند. بار آخر کنار گوشم میگوید:
– غصه نخوریا، بابا!
غصه چیست؟ آب است؛ شربت است؛ زهر است؛ غذا است؛ درد است؛ چه معجون تلخی است که همه نباید بخورند، ولی میخورند. همه دنیا قرار بوده که غصه خودشان را بخورند یا غصه همدیگر را؟ فرق این دو تا چیست؟
این چند جمله را مینویسم و دفترم را میبندم و میخوابم. عصر علی از سر کار میآید با میوه و شیرینی آرد نخودچی.
میآید و احوالم را میپرسد. معلوم است که میخواهد جبران این مدت سکوتش را بکند. شاید اگر گذاشته بودم حرف بزند و گذاشته بود حرف بزنم اینطور نمیشد.
تا با دمنوش آویشن شیرینیها را بخورم، بیتعارف دفترم را از روی زمین برمیدارد و صفحهای را که خودکار بین آن است باز میکند.
– علی نخون!
– نوشتنی رو مینویسن که خونده بشه، و الا برای چی خودکار حروم کنی؟
این استدلالش برای عصر حجر است به قرآن! از جیب اولین شاه قاجار هم بیرون آمده است. خودکار را برمیدارد و مینویسد:
«غصه جامی است پر از نوشدارو ی تلخ! اگر نباشد انسانیت مرده است و اگر باشد، لذتی میمیرد؛ اما در این جام، همیشه نوش نیست، گاهی نیش است و اصلاً دارو هم نیست؛ آن هم برای کسانی که غصه خودشان را میخورند و همّشان، علفشان است، خودخواهند؛ میپوسند در گنداب دنیا. آنهایی که غصه دیگران را میخورند، دوست خدا میشوند که هر کدامشان با تپش آسمان، مثل باران بر زمین باریدهاند. جان میدهند تا زمین جان بگیرد، سبز میشوند و گرسنگان و تشنگان را نجات بدهند.
دفتر را روی پاهایم میگذارد. از اتاق بیرون نمیرود و روی صندلی پشت میز مینشیند. تا من متن را بخوانم، کاغذهای مچاله را باز میکند و صاف میکند؛ خجالت میکشم از نقاشیهایم. الآن پیش خودش فکر میکند که عاشق سینهچاک سهیلم و نقاشیهایم نتیجه جنون است. لبخندی میزند و میگوید:
– سهیل رو تفسیر کردی!
– خودت گفتی فکر و تصمیم با خودم.
@daghighehayearam
#اپلای
#قسمت_بیست_و_یکم
خیابان ها و کوچه های شهر را یک شبانه روز پیاده میروم. فقط وقتی مینشینم که پاهایم خم میشود و وقتی بلند میشوم که آرش را میبینم،مقابلم ایستاده و در چشمانم حرفهایش را میزند. گریه کردن را یاد گرفته ام تازه. شاعر شده ام،چون دیوانه شده ام. اصلا حافظ را درک نمیکردم و حالا تمام بیتهایی که پدر زمزمه میکرد،برایم شده اند مثل واگویه هایی که آرامم میکند.
سه روز کشید تا پدر و مادرش را خبر کنند و از آمریکا بیایند. تا آریا بفهمد فراتر از دنیا مرگ هم هست. سر قبرش ارکستر آورده بودند و سوزناک هم مینواخت. همه تعلل میکردند انگار همه از واقعیت فرار میکردند!نفهمیدم چطور خودم را داخل قبر انداختم و بدن آرش را تحویل گرفتم. نفهمیدم وقتی کفن را از روی صورتش کنار زدم تا روی خاک بگذارم چه شد. سرمای صورتش مرا یاد آبی انداخت که از آب سردکن کنار خیابان خوردیم. همانکه رویش نوشته بود بنوش به یاد حسین!همان که از آنچه رنگ تعلق بگیری آزادت میکند!
کسی به شانه ام میزند و میگوید:آرام تکانش بده می خواهند تلقین بخوانند. یاد آن سحری که همه بعد از نماز رفتیم زیر پتو و آرش...آرش سر سجاده نشسته بود.
آرام آرام تکانش میدهم. هیچکس ندید چقدر آرش آرام و زیباتر شده بود. بوسیدمش. انگشتر در نجفم را در آوردم و روی لبان خندانش گذاشتم.
_نمیتونم خدا...نمیتونم!
آنقدر بعد از تلقین کنارش میمانم تا شهاب و استاد علوی بیرونم میکشند دنیا را نمیفهمیدم موسیقی مزخرف سر نزار را نمی فهمیدم،اما ضجه های آریا را میشنیدم. خودش را میزد دستانش را گرفته بودند تا روی صورتش نکوبد. آرش مقابل من به خاطر آریا سیلی خورده بود. آریا خبر نداشت. ندید نه آرش سیلی خورد. من رفته بودم خانه شان خانه مجردیشان خالی بود و از وسایل پر. دو تا جوان که این همه تیشتان تیشتان نداشتند.
تا آرش رفت چایی دم کند دسته ایکس وسوسه ام کرد و مشغول بازی شدم. آرش طعنه زد که:ترک عادات مزخرف بچگی و نوجوانی موجب مرض است.
خندیده بودم به حرفش. چقدر عمر نازنین را پای این بازی های صدمن یک غاز گذاشتیم که اگر رفته بودیم پیش مش رمضان الآن حداقل یک نانوایی داشتیم کنار پروژه ها نان هم دست مردم میدادیم. آرش هنوز سینی چای را مقابلم نگذاشته بود که زنگ آپارتمان را زدند. گفت:راحت باش،شاید همسایه باشه،و الا با کسی قرار ندارم. در را که باز کرد صدای لطیف دخترانه ای در گوشم پیچید:آریا... خیلی نامردی!پست تر از تو ندیدم!
تا بخواهم دو جمله را هضم کنم صدایی بلند شد که نمیگویم سیلی بود،ولی رو که برگردانم فهمیدم که سیلی بود. آرش لال شده بود صدای هق هق گریه و جیغ دختر بلند شد:چطور دلت میاد با من این کارو بکنی؟من میخوامت آریا!
آن روز دلم خواست یک سیلی هم من به آرش بزنم که سکوت کرده و حرف نمیزند دوباره داد زد:من به خاطر تو میدونی چه کارایی کردم. به خاطر تویِ پست فطرت.
قبول ندارم فطرتها ایراد دارد انسان خودش همه چیز را مشکل دار میکند.
_چرا حرف نمیزنی؟چرا نگام نمیکنی؟خودمو میکشم آریا!میفهمی... میکشم!
میخواستم بلند بشوم و بروم یکی توی دهان دختر بزنم؛وقتی که باید هوار میکشید،صدای قهقهه اش بلند بود و حالا هم که باید غرورش را حفظ کند،اینطور ایستاده و التماس میکند یکی هم بزنم توی سر آرش تا به حرف بیاید...که لب باز کرد.
_خانم من برادر آریا هستم الآن نیستن منم نمیتونم براتون کاری بکنم.
دختر مات مانده بود که آرش دروغ میگوید یا نه. سکوت فضا یعنی که داشت تجزیه و تحلیل میکرد صورت و حرف آرش را. واقعا چه اهمیتی دارد مهم تمام حس و حالی است که برباد رفته و به این زودی ترمیم نمیشود اصلا ترمیم میشود؟
چشمم به صفحه تلویزیون بود و دستم بازی میکرد. هوش و حواسم پریده بود خواستم حواسم را به بازی بدهم و کلمات را پیدا کنم تا جمله بسازم،که در خانه باز شد و آریا آمد آرش میر غضب بود آریا رفت سمت اتاق و آرش هم زمزمه صحبت دو برادر کم کم تبدیل به فراصوت شد.
_خفش میکردی آرش!
صدای آرش را نمی شنیدم.
_غلطو اون کرده که اومده سراغ تو و حرف مفت زده. بعدم زندگی خودمه میخوام به گند بکشمش.
من مرده این استدلال ها هستم همه ادعا دارند که زندگی خودشان است؛اما به مشکل که میخورند کل اجتماع و مسئولین را به نقد میکشند انفرادی میخورند اجتماعی توقع میکنند.
بالاخره صدای آرش هم بلند شد.
_باشه...باشه!زندگی خودت پس چرا دختر مردم رو کشیدی وسط این لجن زار؟اینا آدمن آریا!
_به من چه؟مگه من گفتم،خودش خواست!
و خدا عقل را آفرید.
آریا فریاد زد:خودش خواست...اوکی؟
_همیشه خودشون میخوان حرفا و کارای تو هم هیچ اثری نداره؟
_و انسان،عقل را چال کرد تمام اینها را عقل بی پدر و مادرم با چشمان بسته دارد کنار گوشم زمزمه میکند:_اصلا غلط کرده اونده سراغ تو کی گفت تو باهاش حرف بزنی؟به قول خودت،خودم خراب کردم بذار خودم جمش کنم.حال اون دختره متوهم رو هم میگیرم.
و انسان،بی عقل به زندگی ادامه داد...
@daghighehayearam
📚 #زنان_عنکبوتی
📖 #قسمت_بیست_و_یکم
شهاب پیغام حرکت را داد! کوچه ی پهن و پر درخت در تاریکی ساعت یازده شب فرو رفته بود اما سینا حاضر نبود در سکوت شهاب فرو برود و پرسید:
– چند درصد امکانش هست که کسی از افراد همون سال این جا باشن؟ اون افراد که همشون یا تعهد دارند یا جریمه. یه عده رفتند سرِ جای خودشون، یه عده موندن ایران.
شهاب ابرو درهم کشید و رفت سمت ماشین. ذهنش درگیر این مرد بود که ته چهره اش به آدم های نا میزان نمی خورد اما… استارت زد. صبح ساعت هفت باید پیش امیر می بودند برای تحلیل روند.
– حواست با منه شهاب؟
– اوهوم. خیلی امکانش هست.
– خب پس می شه از اونا ورود کرد.
نچ. مار گزیده اگر هم باشن. اینا مارمولک تر از این حرفان.
همراه شهاب روشن و خاموش شد و اسم فرمانده هر دو را به سکوت کشاند. امیر طاقت تا فردا را نداشت؛ سلام و خسته نباشیدش نیروها را زنده می کرد…
شهاب گزارشش را داد:
این زن سیاه پوشِ نیمه شب، تنها کسیه که اول وقت می آد با ماشین، در طول روز بدون ماشین از موسسه بیرون می زنه، دوباره برمی گرده و تا آخر وقت، همه که می رن او می مونه و چراغ روشن و… البته سینا شماره ی ماشین هر دوتاشون رو داد به آرش!
– خوبه! برید به سحری خانمتون برسید!
– منظورتون کتک وقت سحره دیگه!
خندید امیر و لب زد: نوش جون. تا فردا!
سینا وقتی در خانه را باز کرد که محبوبه مقابل در نشسته بود و در نور کمی که حاصل خواب بچه ها بود بافتنی می بافت. پلاستیک لبویی که خریده بود را گذاشت روی میز و گفت:
– بَه، فقط جبرئیل می دونه یه مرد خسته با دیدن خانمش چه قدر انرژی می گیره!
محبوبه بلند شد و سینا را مجبور کرد که بچرخد. بافتی را که به میل وصل بود، روی سینا اندازه گرفت؛ باید حلقه ی آستینش را می انداخت:
– ببین دیگه پای حضرت جبرئیل رو وسط نکش! تا حالا خدا و اهل بیت بودن، فایده نداشت نه؟ فکر کردی من کوتاه میام!
سینا برگشت و بافت را از دست محبوبه گرفت و کمی زیر و رو کرد:
– نه جبرئیل چون مظلومه گفتم بهشون متوسل بشم شاید به حرمت ایشون از سر تقصیراتم بگذری! در ضمن حواسم هست که این قرار بود تا امروز تموم بشه، من فردا بپوشم! از کم کاری خوشم نمیاد!
حرفش تمام نشده راه افتاد سمت اتاق تا لباس عوض کند و محبوبه ماند با چشم های گرد شده از روی زیاد سینا:
– فقط حضرت جبرئیل می دونه که شما مردا چه اعجوبه هایی هستید!
سینا سر از اتاق بیرون آورد و گفت:
– آی آی خانم حواسم هست که چی می گی! قرار بوده من فردا با این پلیور برم سر کار! به خاطر حضرت جبرئیل دو روز بهت وقت می دم ضعیفه! فقط دو روز!
محبوبه میل ها را زمین گذاشت و رفت سمت آشپزخانه. پلاستیک را باز کرد و لبوها را توی بشقاب چید. به حواس جمع سینا با این همه مشغله آفرین گفت و بی توجه به خواب بودن بچه ها بلند گفت:
– رفت تا سال دیگه!
سینا با گردن کج از اتاق بیرون آمد:
– بانوی من!
– اصلاً!
– شما را به جبرئیل قسم!
محبوبه نتوانست خنده اش را کنترل کند:
– ببین چرا به ایشون وصل شدی! من می ترسم فردا به حضرت عزرائیل برسه کار!
سینا شیر آب را باز کرد تا دست و رویی بشوید و هم زمان گفت:
این حرفا حالیم نمی شه! پلیور من رو بباف تا کار به بقیه نرسه! من فردا باید این رو می پوشیدم! تازه لبو رو هم باج گرفتی دیگه!
صبح فردا محبوبه رفته بود تا با خانم های همسایه قدم بزند و سینا که بیدار شد، پلیور را آماده کنار لباس های اتو شده اش دید:
– به جبرئیل بگم حیف مرد نشدی یه خانم مثل محبوبه خدا بهت بده!
@daghighehayearam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دقیقه های آرام
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 📚 #عشق_و_دیگر_هیچ 📖 #قسمت_بیستم ☔️| روز دوم وسط بلواری
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸
📚 #عشق_و_دیگر_هیچ
📖 #قسمت_بیست_و_یکم
- هوم!
- متوجه شدم نفهمیدی! خودم این مدت دوتا کار برات میکنم. یکی زبونت رو باز میکنم، یکی حالیت میکنم.
- هوم!
ُ- آدم کنار این آدمای ملی راه میره، کل حیثیت و آبروش پودر میشه.
اعتماد به نفسش له میشه. قبول داری؟
- هوم!
سیگاری که دستم بود را گرفت و در جاسیگاری خاموش کرد:
- حیف پول این سیگار که خرج تو کردم.
حیف پول سیگار نیست، حیف زندگی من است که تا به حالش مثل سیگار تفریحی دود شده و معلوم نیست کجا رفته است. حیف خرجی است که انسان از عمر و استعدادش میکند و بعد هم حاضر نیست هیچ نصیحت و راهنمایی را بپذیرد و آدم شود.
- یعنی مثل من و شاهرخ که با زور و کتک و تلخی دنیا داریم به سمت دیگری کشیده میشویم و دل هر دو تایمان هم قبول دارد که خیلی فرصتها بوده که میشـده با اختیار خودمان برویم یک کار درسـتتر را انجام بدهیم تا الان به غلط کردن نیفتیم.
دلم میخواهد یکی دو ساعت برای یکی حرف بزنم. این خانۀ خالی از مادر و این حال ودهوای خودم و شاهر پخ و این دعوا و دادگاه و حکم زبانم را باز میکند:
- میدونی شاهرخ، آدما خودشون قهرمان خودشونند. به خاطر همین هم کل زندگیشون رو یه باره میترکونند! ما هم از بچگی خوشمون میاومده که برای خودمون یه کسی باشیم... کس بودن رو هم، همینی که میبینی هستیم، تعریف کردیم. اما الان میبینیم عجب آدمای مزخرفی هستیم.
- هی... فقط یه آرزو دارم!
- هوم!
- برگردم، بچه بشم. یه بیست سال بچه بمونم. بعد هر وقت خواستم بزرگ بشم که فکر نکنم زیر بارش برم، تجدید میکنم کودکی رو. چه طوره؟
- هوم!
سر از دیوار برمیدارم و نگاهش میکنم. در حال خودش است. سیگار را از دستش میکشم و خاموش میکنم. میگوید:
- من دلم خیلی با این حرف تو نی. جون کندم تو بچه گیم. دوباره برگردم؟
َ- نوجوونیت؟
- افتضاح!
- الان؟
میخنـدد طولانی و دو سه بار میکوبد روی پایش. دستش را دراز میکند و قوری چای سرد شده را خم میکند روی استکان.
- به یاد ننهم این استکانا رو آوردم و الا که من چایی داغ توی لیوان میخورم.
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8