eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
- بفرما در خدمتیم که... - تو چرا اینقدر لجبازی؟ حاضـر نیسـت ندیـده بگیـرد. مـن هـم حاضـر نیسـتم تسـلیم شـوم. میگویم: - جان! معرفی خودم، خانوادم، محل سکونتم، تعداد همسر. از این سؤالا اولش می‌کنند. - چرا اینقدر لجبازی؟ کوتـاه نمی آیـد. بایـد رد کنـم. کلا بایـد دنیـا را بـه هیـچ گرفـت. قاعده و قانونهـا همـه‌اش کشـک اسـت. خوشـی و لذت را هیـچ مانعی نباید متوقفش کند و من اهل همین هیچم! - سؤال بعدی؟ - با این لجبازیت می‌خوای چیو اثبات کنی؟ خـود خـرم هـم می‌دانـم کـه چـه لجبـاز یکدندهای هسـتم؛ اما خوشـم می‌آید. مقابل دیگران کوتاه نمی آیم و آن‌ها را مجبور می کنم که هر چه می گویم عملی کنند. به حرف هایش بی محلی می کنم و می گویم: - سؤال بعدی؟ راحت من را تحلیل می‌کند: - آدم های لجباز، خودخواهند. - من اهل راحت پذیرفتن نیستم. - دیگه نه تا این حد! - اینقدر خودخواهیشون زیاده که حتی حاضرند به خاطر اون، کل سرمایهشون رو هدر بدهند. - جـان مـن؟ البتـه مـن بابـام پولـداره، امـا هیچـی از سرمایه شـو بـه نـام مـن نکـرده، ولی شـما غصه نخور، من یکی یهدونـهام، همش به خودم میرسه. میدانـد کـه دارم مسـخره‌اش می‌کنـم، امـا مـن همینـم کـه هسـتم. زور بیخود می زند. - اگه یه جای زندگیشون ایراد داشته باشه، کم‌وکسری داشته باشه، بـه جـای دیـدن قسـمت پـر لیـوان، از روی لجبـازی کل زندگی شـون رو خراب می کنند. سـلامتی و آرامش و هزارتا دارایی دیگه رو نمی بینن و... دقیقـا عیـن خـود نفلـه‌ام. ایـن را ذهنـم می‌گویـد. بایـد می‌رفـت روانشـناس می‌شـد نه این که خودش را علاف سـیصد تا جوان مثل من کند. مستقیم نگاهش را به من می دوزد. در نگاهش تحکم و تمسخر و تشر نیست. چیزی هست که نمی‌فهممش. یعنی در امثال او ندیده ام. جملـه ی آخـرش را نمی‌شـنوم. بـا حالـت خاصـی سـرش را تـکان می‌دهـد. انـگار دارد یـک آرزو را که قرن هاسـت دنبالش اسـت، زمزمه می‌کند. زیر بار حرفش نمی روم و با پر رویی می گویم: - نشنیدم چی گفتید. می‌شه دوباره تکرار کنید؟ - سـر یـه جـزء زندگی‌شـون رو خـراب می‌کننـد. بعـد هـم فکـر می‌کننـد فقـط خودشـون مشـکل دارنـد و بقیـه دارنـد راحـت زندگـی می‌کننـد. همیشه هم قیافه‌ی حق‌به‌جانب می‌گیرن! چند وقتیه که سـؤالی ذهنم را بد درگیر کرده اسـت. حالا دارد همین مشکل ذهنی من را پاسخ می‌دهد. می‌گویم:‌ - اصلا چرا زندگی باید نقص داشته باشه؟ @daghighehayearam
در خانه را که باز می کنم مادر پنجره را باز می کند و سر بیرون می آورد. برای لبخند و صدای سلامش، سر تکان می دهم و جواب می دهم. خریدها را توی آشپزخانه می گذارم. - چه عجب ما شما رو دیدیم. می بوسمش: - حالا قبول کردی که اشتباه کردی منو به دنیا آوردی. یه کبوتر به جاش می خریدی بیشتر به دردت می خورد. - دوباره شروع کردی بچه؟ یک سیب می شویم و می دهم دستش: - بـاور کـن مامـان مـن! کبوتـر، هـم بـرات تخـم می ذاشـت. هـم بق بقـو می کرد. هـم اجنـه رو دور می کرد. من فقـط بلدم مثل جن بیام و برم. داداش خوبه؟ چی شد دوباره اینجا... بازم مژده؟ مامان سر درد دلش باز می شود. می مانم تا حرفش را بشنوم و با میوه شسته می روم سراغ مسعود. چشمان بسته اش مطمئنم می کند که بیدار است: - آدم اگه دلش برای نگاه داداشش تنگ بشه باید چه کار کنه؟ چشمانش را باز می کند و لبخندی که صورت زردش را کمی از بی حالی درمی آورد: - سلام، چه عجب. مگه من بیفتم که تو پاشی بیای. دستش را آرام می گیرم. می دانم وقتی که این درد به بدنش می افتد طاقت کمترین فشار را ندارد. - تو بلند بشی که دنیا رو به هم می ریزی. من انقدر بی خاصیتم که بلند شدنم هیچ کاری جلو نمی بره. خوبی؟ - می بینی که... - این دکترا بایـد مدرکشـون رو بنـدازن تـو رودخونـه. یـه سـاله این طور می شی و نمی فهمن... چشمانش را می بندد و آرام می گوید: - مهـم خودمـم کـه می دونم چیـه؟ اونـا هـم نـه درد رو می فهمـن نـه درمانـش رو. فقـط دعـا کـن بتونـم ایـن پـروژه رو به آخر برسـونم. تحویل بدم برم. دستش را می گیرم و آرام آرام کف دستم را رویش می کشم. چشم باز می کند: - مهدی! - داداش... بـا یکـی از اسـاتید صحبت کـردم، می گفت داداش تو اولین نفر نبوده که وقتی می خواسته برگرده این طور شده... بغض نمی گذارد حرف بزنم. چشمانش می خندد: - ده بار دیگه هم برم، برمی گردم، با همین حال و روز هم... - مژده کجاست؟ رو می گیرد از من و می خواهد که بنشیند. کمکش می کنم. به هر جایش دست می زنم می گوید: - وای... سوختم مهدی... سوختم... آروم... می سوزد. تمام بدنش انگار آتش است. وقتی می نشیند زیر لب می گوید: - اونم زنه دیگه، خسته می شه، وقتی منو دید سرحال بودم. قرار نبود این طور بشم، فقط خدا رو شکر که بچه ها رو با خودش نگه می داره. حرفی نمی زنم تا دلش را نسوزانم. - بریم حمام. بدنت رو با آب سرد بشورم بهتر می شی. برایش میوه پوست می گیرم از روند پروژه اش می پرسم. مختصر جواب می دهد. حمام که می رویم به زحمت طاقت می آورد. آب سرد و عرق کاسنی را کاسه کاسه روی بدنش می ریزم. نمی گذارد دست بکشم. نمی گذارد صابون بزنم. نمی گذارد حتی سرش را آب بزنم. فقط گاهی آرام می گوید: - مهدی، تمومش کن. دنیا تمام می شود. فرقی هم ندارد. برای همه تمام می شود. پولدار و فقیر، صاحب منصب و گدا، زن و مرد... دور تندی هم دارد گذرانش که حتی زمان نمی دهد یک لذت را مثل آب نبات نگهداری و مزمزه کنی. زود تلخ می شود. حداقل آدم با خالقش این زمان را بگذراند و شرافت و عزت و انسانیتش را به حراج نگذارد. محمدحسین مرگ را مسخره گرفته بود. چون به هیچ وجه حاضر نشده بود عزت و شرفش را با چشم آبی ها معامله کند. @daghighehayearam
- حالامن قربانی شدم یاتو؟ منوچهر زل زد به چشم های فرشته. از پسِ زبانش که برنمی آمد. فرشته چشم هایش را دزدید و گفت «این که این همه فکرندارد. معلوم است، من.» منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ "۲۱ بهمن ۵۷ " که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد. حالا احساس می کرد اگر آن روز حرف های منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره‌ذره ی وجود او برایش ارزش دارد و زیبا است. او مرد رؤیاهایش بود؛ قابل اعتماد، دوست داشتنی، ونترس. هرچه من ازبلندی می ترسیدم او عاشق بلندی و پرواز بود. باورش نمی شد من بترسم. می‌‌گفت «دختری با سه، چهار تا ژ۳ و یک قطار فشنگ دوشکا، ده، دوازده تا پشت‌بام را می پرد، چه طور از بلندی می ترسد؟ کوه که می رفتیم، باید تله اسکی سوار می شدیم . روی همین تله اسکی‌ها داشتم حافظ قرآن می شدم .من را می برد پیست موتورسواری . می رفتیم کایت سواری . اگر قرار به فیلم دیدن بود، من را می برد فیلم های نبرد کوبا وانقلاب الجزایر. برایم کتاب زیاد می آورد، مخصوصا‍ً رمان‌های تاریخی، با هم می خواندیم‌شان. منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن .خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخوانده بود. برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه، با دوستش، علی، برادر خوانده شده بود، فقط به‌خاطر این‌که علی روی پشت بام خانه‌شان یک قفس پر از کبوتر داشت. پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می‌پرسد «می خواهی درس بخوانی یا نه؟» منوچهر می گوید «نه.» برای این‌که سرعقل بیاید، می گذاردش سر کار توی مکانیکی. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار. به من می گفت «تو باید درس بخوانی.» می نشست درس خواندنم را تماشا می‌کرد. دوست داشتیم همه‌ی لحظه ها در کنار هم باشیم. نه برای اینکه حرف بزنیم، سکوتش را هم دوست داشتم. @daghighehayearam
حقیقتاً دوست دارم بدانم نوشته‌های دفتر علی، خیالی است یا داستان جوانی که از اصل قضیه کناره گرفته و حالا که احساسش فروکش کرده، با تسلط و تحلیل، گذشته‌اش را نوشته است. همیشه این دیر فهمیدن‌ها چه‌قدر زجرآور است! وقتی می‌فهمی که زمان گذشته است و دیگر نمی‌توانی کاری انجام بدهی. قالیچه را برمی‌دارم. کتابم را زیر بغلم می‌گیرم و در پناه سایه دیوار حیاط دراز می‌کشم. اگر نمی‌ترسیدم که اهل خانه بیدار شوند، فواره حوض را باز می‌کردم و از صدای آب لذت می‌بردم. در این فضا حال و حوصله خواندن درباره تاریخ آمریکا را ندارم. کتاب را بالای سرم می‌گذارم که نبینمش. دستم را زیر سر ستون می‌کنم. بوی ریحان و تره حالم را جا می‌آورد. به قول مسعود: چینه‌دان احساسم پر از لذت می‌شود. خیره می‌شوم به قامت کشیده ریحان‌ها و برگ‌هایی که از دو طرف دستشان را باز کرده‌اند. ماچ صدا داری برایشان می‌فرستم که صدای خنده علی متوقفم می‌کند: – حالی می‌کنی ها. لبم را تو می‌کشم و نگاهم را بالا می‌آورم، دمپایی می‌‌پوشد و می‌‌آید: – عشق‌اند این ریحون‌ها. با تعجب چشمانش را گشاد می‌کند: – دیگه نه به این غلظت. این جنس مذکر، اگر کمی دلش را روغن‌کاری می‌کرد، دنیا خیلی قشنگ‌تر می‌شد. اصلاً کجا ظرافت و لطافت را می‌شود حالی این‌ها کرد. هر چند که هر وقت دلشان بخواهد، قوه ادراکه تشخیص زیبایی‌شان بالاست. و الا که مثل بُلَها فقط نگاهت می‌کنند و تو باید ممنون باشی که قضاوتت نمی‌کنند. می‌نشینم تا علی هم بنشیند. می‌گوید: – خوشمزگی و خوش‌بویی‌شو قبول می‌کنم، اما درک لذت عشق را باید دفاع کنی. شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم، -تو دراز بکش و از زاویه دیدی که من داشتم چند دقیقه نگاه کن، بعد حسّت رو بگو. بلند می‌‌شوم و کمی از قالیچه فاصله می‌گیرم تا تمرکزش به هم نریزد. علی دراز می‌کشد؛ حالا دارم از بالا ریحان‌ها را می‌بینم. همه دست‌ها رو به آسمان بلند شده‌اند. چه بانشاط… یاد باغچه طالقانمان می‌افتم. ظهرها و غروب‌ها با چه ذوقی سبزی می‌چیدم. دلم برای آن روزها تنگ شده است. پدربزرگ وقتی سبزی می‌کاشت و به درخت‌ها رسیدگی می‌کرد، هم‌صحبتشان هم می‌شد، گاهی برایشان حافظ و سعدی زمزمه می‌کرد. گاهی همین‌طور که بیل می‌زد درددل هم می‌کرد، زمانی خسته کنار جوی آبشان می‌نشست و تسبیحش را به یاری می‌گرفت و لذت‌مند نگاهشان می‌کرد. فرق آن میوه‌ها و سبزی‌ها را فقط موقع خوردن می‌فهمیدی. @daghighehayearam
فکر نمی کردم جواد با رفتن فرید اینطور لت و پار بشود. همه حالشان خوب شده بود و فقط همان یکی دو روز اول خراب بودند، اما جواد رفته بود توی خودش. موقع تشییع بهت زده فقط تابوت را نگاه کرد. نماز هم که خواستند به جنازه بخوانند، پوزخند زنان عقب ایستاد و نخواند. هرچه هم لا اله الا الله گفتند، جواد هیچ نگفت. قبل از ماشین نعشکش هم خودش را رساند بالای قبر و چند دقیقه ای مات قبر و چالی اش بود. همۀ ماها بَد ترسیده بودیم. راستش فرید خیلی فول تیپ بود. فول خوراک، فول هیکل. دلبری اش از نر و ماده، مخصوص خودش بود. حال شکالت پیچ، کرده بودند توی یک پارچۀ ارزان قیمت سفید و چپاندند توی یک چاله. من که اول و آخر دنیا برایم صفر شد. از وقتی که دیدم روی دهان و توی دماغش پنبه گذاشته اند، تمام معده ام به هم ریخت و خورده نخورده نهار ظهر را پشت درختچه ای بالا آوردم. علیرضا گفت: - با یک اعتقاد زندگی کرد، با یک اعتقاد دیگه دفنش کردن. چند چنده دنیا؟ دست کیه؟ چه خبره؟ جواد وقتی سنگ های سنگین را گذاشتند و خاک ریختند دیگر نماند. رفت.نبود. تا چند روز هیچ جا نبود. اینستا هم آن نمی شد و پیام ها تیک نمی خورد. مادرش شاکی بود، مدرسه نمی رفت... قرار گذاشتیم جواد را از این حال دربیاوریم. یک هماهنگی کردیم و در خانۀ خالی سرش خراب شدیم. تعجب نکرد، اما تحویلمان هم نگرفت. آرشام تیز شده بود روی حس های جواد. صدای موسیقی را که بلند کرد با اشاره اش جواد را هم کشیدیم وسط. همیشه خوب می رقصید، اما این بار آرشام عروسک گردانی می کرد انگار. بالا پایین چپ راست. مثل سنگ سخت شده بود و هیچ نشان نمی داد، رنگش هم سفید شده بود و چشمانش سرخ که یکهو فرو ریخت. اگر آرشام زیر بغلش را نگرفته بود، سرش به کنار میز می خورد. توی بیمارستان موبایل جواد دست من بود که زنگ خورد. به جای اسم و فامیل، کلمۀ "هست" افتاد. فکر کردم شاید اسم هستی را مخفف نوشته. جواب که دادم صدای مردانه ای سلام کرد و سراغ جواد را گرفت. "مهدوی" بود. گفتم بیمارستانیم. باور نمی کردم بیاید. به ساعتی نکشیده آمد و اول باهمه مان دست داد و بعد رفت کنار جواد که بیهوش بود. انگشتانش موهای جواد را خیلی نرم نوازش کرد. از ما نپرسید چی شد؟ چرا شد؟ فقط دست از سر موها و صورت و دستان جواد برنمی داشت. حضورش مثل یک نسیم بود که به تن عرق کرده بوزد! نمی دانستیم چه بگوییم. دلم یک آرامشی گرفت، فقط همه اش میترسیدم که... آرشام گفت: - چیزی نخورده خیالتون راحت! لب گزیدم از این چِرت آرشام. اما مهدوی حتی سرش را هم بالا نیاورد. به کار خودش مشغول بود. آرشام دوباره با طعنه گفت: - خونشون بوده، جایی خلاف نکرده! باز هم مهدوی عکس العملش به ما نبود. سرش را خم کرد کنار گوش جواد و نشنیدم چه گفت. انقدر ماند تا مادر جواد آمد. هراسان بود و شالش افتاده بود و آرایشش هم پخش از گریه. عقب کشید مهدوی و حرفی نزد. چند لحظه بعد جواد چشم باز کرد. مهدوی پیشانی جواد را بوسید و میان سر و صدای مادر و پدر و خواهر جواد ترجیح داد برود. بعد از این اتفاق، جواد هر روز یک حرفی داشت از مهدوی بزند... بچه ها نسبت به وجود و کارهایش آلرژی گرفته بودند. اما نمی شد بگذرند از سؤالشان که " از برگزیدۀ قوم " چه خبر؟ بعد بچه ها سناریومی نوشتند؛ - "مهدوی هم چون موسای کلیم است که در میان قومش متحیر مانده است. حال که از آسمان بر آنان مائده ای چون غذای بهشتی فرود می آید غُر می زنند که ما را مائده ای زمینی ده! بعد هم بچه ها هرچه دستشان بود را بالا میگرفتند که "از اینا از اینا" ، ومی خوردند. - "عیسی از قومش پرسید اگر من برای شمایان معجزۀ الهی بیاورم شما آدم می شوید؟ همگان تایید کردند و تصدیق. چون غذا از آسمان فرود آمد. هیچی دیگه نشد که پا حرفشون بایستند." جواد تا قبل از این اتفاق ها، همیشه با این مدل سناریوهای مسخره بچه ها همراهی می کرد. یکبار حتی گفت: - خدائیش این همه کله گنده، این همه معجزه دیدند، بازم حرف خدا رو گوش نمیدن، اون وقت به مای جوون میگن: خفه شو ! گوش کن! یکبار همین را به مهدوی گفته بود. مهدوی خندیده بود و سر به تایید تکان داده بود. جواد که اصرار کرده بود، مهدوی جواب داد: - کی میگه اونا گنده بودن؟ مگه گنده بودن به مدرکه. اونی حالیشه و باشعوره که ضعف و تنهایی و نیاز خودش رو و قدرت و حضور و محبت خالق رو می بینه! اونا باد کردۀ آمپولی ان!!! @daghighehayearam
نگاهم روی چند ایمیلی که آمده میچرخد. هنوز جواب استاد گورودی دانشکده برق و الکترونیک وین را نداده ام. لپ تاپ را میبندم و بلند میشوم. کارهایم را پوشه بندی کرده ام و سپرده ام به ذهنم؛تهیه بقیه موادی که لازم دارم،دستگاه پلاسما که باید تعمیر بشود،دانشجویان ارشدی که قرار است دکتر علوی جدیدا در تیم وارد کند،گزارش دوره ای از نتایج کارهایم تا این مرحله که باید در جلسه هفته آینده آزمایشگاه ارائه بدهم،سخنرانی انگلیسی برای مقاله پذیرش شده در کنفرانس بین المللی شریف. نت گوشی را روشن میکنم،پیام های دکتر علوی میرسد!مثل هرروز!پیگیری های دقیق و سحرگاهیش! _ سلام آقا میثم‌،منتظرم! با نظمی که از او سراغ دارم،لطف کرده که فحش نداده است. استاد علوی کنار تمام خوبی هایش،خیلی دقیق و جدی است. شش دانگ ذهن و حواست را میکند برای خودش! پیام برای دو ساعت پیش است!استاد منتظر جواب تست تی آی ام نانو ذرات است تا ببیند اندازه شان با محاسبات قبل منطبق بوده یا نه!دیروز نوبت به نمونه من نرسیده بود و من هم برای استاد توضیح نداده بودم. از دیشب این دومین پیامی است که میدهد. با عذر خواهی مینویسم:امروز ساعت هشت با اپراتور دستگاه قرار دارم. نتایج را با تصاویر ارسال میکنم. این هفته باید در جلسه آزمایشگاه ارائه داشته باشم و هنوز انطباق نتایج مرحله قبل با تست مشخص نشده است. هر چند روز یک بار قسمتی را که بررسی کرده است میفرستد تا توضیح و رفع اشکال کنم. بار قبل به اعمال نکردن خطاها در اندازه گیری ایراد گرفته بود و با آرش و شهاب نمودار را بر مبنای خطاها دوباره کشیدیم تا دقت کار نشان داده شود. هنوز جواب نداده است به توضیحم. تا عصر کار میکنم و بحث و تکرار و بررسی و تحلیل. متحیر و کلافه ام. خوشی اولیه ای که از نتایج در دلم افتاده بود حالا به یک حجم عظیم از شایدها و بایدها تبدیل شده است. یکی دوماه کار شبانه روزی و بی خوابی ها اگر نتیجه ندهد چه؟ بین دو فکر گیر افتاده ام؛یا دارم کشف جدید میکنم،البته نتایج تکرار شوند،یا کلا توی انجام آزمایش و نوشتن پروتکلش سوتی داده ام. نگاهم را از دستگاه میگیرم و در آزمایشگاه میگردانم. علیرضا دستش را دور سرش چرخانده و همان طور که تکیه داده دارد کار میکند. شهاب هم خم شده روی دستگاه. آرش هم که کلاس است و هنوز نیامده،نگاهم را میدوزم به صفحه لپ تابم. چشمانم خسته میشوند و در و دیوار و میز و وسایل همه به یکباره به سمتم هجوم می آورند انگار... نمیتوانم بمانم. بلند میشوم و کیف و جزوه هایم را داخل کمد آزمایشگاه میگذارم و در مقابل نگاه های متعجب شهاب و علیرضا بیرون میزنم. جلوی در با سوسن شفیعی روبرو میشوم. چند روزی است که برای انجام بخش شبیه سازی و محاسباتی آزمایش ها به آزمایشگاه دکتر علوی رفت و آمد دارد و کمی ارتباطش را با من بیشتر کرده است. نمیتوانم بفهمم که شفیعی فی الحال نقطه ای از ذهنم است یا مگس مزاحم. دو سال پیش هم گروه شدیم و اولین پروژه را باهم شروع کردیم. قرار بود برای پروژه سیالات موضوع انتخاب کنیم؛اولین پیام را او داد. _ سوسن شفیعی هستم. برای موضوعی که قراره پیشنهاد بدیم،من یک مقداری سرچ کردم،براتون میفرستم یه نگاهی بندازید. نظری دارید و موضوعاتی مد نظرتان است به این موارد اضافه کنید. نگاه کردم و یکی دوجا نظرم را گفتم و تمام شد. اما تمام نشد. چون تازه اول کار بود و عنوان مصوب شده بود! تحقیق همچنان بود و زمان را ما مدیریت نمیکردیم بلکه با مدیریت زمانه پروژه را جلو میبردیم. این همان نقطه آغازینی است که دست خود آدم نیست و در زندگی زیاد اتفاق می افتد که تو فکر میکنی داری کار و بارت را مدیریت میکنی اما برعکس؛چون از اولش حواست به چیدن مهره های صفحه نبوده است سر که بالا می آوری کیش و مات شده ای. کار خوب پیش میرفت و غیر از فضای دانشگاه گاهی شبها در فضای مجازی طبق روال،ارتباط درسی داشتیم. توضیحات تکمیلی و رفع اشکالات را برایش میفرستادم. کم کم کنار کار احوالم راهم،طور دیگری میپرسید و ابراز نگرانی میکرد از سرفه هایم. با بچه ها از استخر که برگشتیم. برگشتن دیدم شهاب کلاه نیاورده. با سینوزیتی که دارد و آنقدر بی فکر است که... کلاهم را دادم و بعد هم روی مسخره بازی بستنی خوردیم و شد سرفه هایی که حالا شفیعی را نگران کرده بود. ته دل گاهی یک چند قلپی خون است که فقط با انگیزه جابه جا میشود. اگر همه خون با پمپاژ پر و خالی میشود،این چند قلپ فقط گیر چند کلمه،یک نگاه یا یک خوش آمد است. جوابش را دادم که:(خوبم) همین. هرچند قلپ های خون را ظاهرا کنترل کردم،اما بابش باز شده بود دیگر. مخصوصا از وقتی که وحید آدرس پیجم را به همه داد پایین پست هایی که چند شب یکبار میگذاشتم،حتما سوسن کامنت میگذاشت و گاهی هم در دایرکت بعضی از نظراتش را... @daghighehayearam
آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.» پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود. در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند. آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند. @daghighehayearam 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
📚 📖 شهاب با چشم هایی گرد شده و ابروهایی پریده گفت: – می گم یه هفته بعد، تو سوال سخت می پرسی! سینا قاطعانه گفت: – فقط تا فردا شهاب. تا فردا به من مورد و مکانی که میشه نفوذی بشه رو می گی! و از سر میز بلند شد و رفت، اما قبل از این که بیرون برود دوباره رو کرد سمت شهاب و گفت: – تا امشب گزارش کامل همراه با نظر خودت رو می خوام! بعدش یه کله پاچه مهمون منی! چطوره؟ هوم؟ الان دیگه اون چشم و ابروتو جمع کن! شب ساعت یازده شهاب تمام موردها را دوباره برای سینا چید و مسیر رفت و آمد همه را بررسی کرد. هم روی مورد باید دقت می کردند و هم زمانی که می خواستند میکروفون را نصب کنند. شهاب گفت: -یه چیزو حواست باشه، اگر شب موقع برگشت میکروفون رو نصب کنی، ممکنه فردا با یه کیف دیگه بزنه بیرون و بیاد محل کارش! کلا اینا در حال تیپ عوض کردنن! -وای… نگو که مسیر آمدنشون رو باید بررسی کنی و دو روز وقت می خوای! شهاب دستی کوبید پشت کمر سینا که نیم متر پرت شد جلو: – داداشت تمام و کمال کار انجام میده. سینا با گزارش تکمیلی که شهاب داد مسیر دو تا از زن ها را بررسی کرد. سوژه ای که سینا انتخاب کرد؛ یک زن بیست و شش ساله و عاشق پوشیدن لباس لی بود. این کار خودش بود و قرار شد شهاب هم برود سراغ سوژه ی بعدی. این دو نفر افرادی بودند که می شد از طریق آن ها به فضای داخلی خانه راه پیدا کرد. سینا همراه نیرویش افسر عملیات رفت سمت مترو و شهاب سمت میدان آزادی! زن که در تور قرار گرفت… همراهش شد تا شلوغی مزخرف مترو. تمام زوایای این ایستگاه را حفظ بود و نقطه ی اصلی وصل میکروفون را در نظر داشت. نگاهی به نیرو انداخت و او سری تکان داد. زمان وصل میکروفون که رسید، نیرو مقابل زن قرار گرفت و کیف دستیش را رها کرد. تمام محتویات کیف پخش زمین شد. نیرو عصبی و با ناراحتی رو به زن گفت: – خانوم… خانوم! این چه وضعشه؟ زن کمی عقب کشید و هراسان از عکس العمل او خم شد تا وسایل را جمع کند. وسایل کیف بیشتر از آنی بود که راحت جمع شود و غرغرهای نیرو، زن را وادار کرد تا بنشیند و کیفی که رو دوشش بود را زمین بگذارد. سینا خودش را رساند. نشست و گفت: – زن ها همیشه گیجند. ببین خانم با کیف این آقا چه کار کردی؟ نیرو با ابروهای در هم رفته از زن دفاع کرد: – نه آقا خب این خانوم حتما کار داشتند که عجله کردند. الان هم با هم جمع می کنیم. شما زحمت نکشید. خانم شما هم خودتون رو ناراحت نکنید. حین گفتگو، سینا میکروفون را نصب کرد. وسایل جمع شد و نیرو با زن همراه شد! زن از موقعیت پیش آمده راضی بود، سر صحبت را با نیرو باز کرد و چرایی عجله اش را گفت. فرصت پدید آمده بود. بعد از مترو هم با توجه به هم مسیر شدنشان نیرو را کشاند سمت محل کارش. معلوم نبود او دارد تور پهن می کند یا نیرو! سوژه ی شهاب اما، امروز مثل دو روز قبل با اتوبوس که نیامد هیچ، اصلاً نیامد. شهاب ت.م را گذاشت و خودش رفت اداره برای رصد هدایت بقیه ی تیم… تمام زن های دیگر هم مدل رفت شان را عوض کرده بودند. با سینا تماس گرفت: -شما و خانم سلامتید؟ @daghighehayearam 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 🌺🌸 🌸 ۲ حرف‌های بچه‌ها را خودش هم بلد بود. می‌دید که هربار که پارک می‌روند و خیابان گردی، بچه‌ها و دوستانشان چه حال و هوایی با هم دارند. شاید خودشان را به راهی دیگر زده بودند که کیف کنند، اما می‌فهمیدند که دارد دور و اطراف چه می‌گذرد. همین ستاره بعد از اینکه فرهاد آن‌طوری پسش زد، افتاد روی دندۀ لج. دو ماهی گریه‌کنان التماس فرهاد را کرد، حالا از لج فرهاد با حمید یکی شده است. اما هنوز دلش فرهاد را می‌خواست. خودش گفته بود صد سال هم بگذرد، فرهاد یک مزه دیگری برایش دارد. مثل خودش که مصطفی برایش اولین و آخرین بود. ساعت‌ها و روزها به مصطفی فکر کرده بود، به عکسش خیره شده بود. تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته بود، اما مصطفی راه نمی‌آمد. مخصوصا این دوسالی که یکهو قد کشیده و پشت لبش در آمده، انگار که مرد شده باشد، عوض شده است. خودش هم توی این سال‌ها که بدنش روی فرم آمد تمام ذهنش از بچگی کنده شد. حالا دریای آرزوهایش پر موج بود و دلش می‌خواست این دریا پر از ماهی‌های بی‌نظیر و صدف‌های مرواریددار باشد. اما مصطفی با کم محلی‌هایش کوفتش کرد. مدام می‌چپید توی اتاقش به بهانه‌ی درس و دیگر تا موقع خداحافظی نمی‌آمد. مطمئن بود مصطفی کسی را برای خودش در نظر دارد. مخصوصا این چند ماهه که خیلی به پوشش و هیکلش می‌رسید. خاله گفته بود؛ دفاع شخصی می‌رود و شنا. گفته بود، گروه کوهنوردی درست کرده‌اند. شیرین نمی‌دانست مصطفی در چه برزخی دست‌وپا می‌زند. نمی‌دانست باید چه‌کار کند. معلم ریاضیشان گفته بود آرزویی که ممکن است فقط در حد و قیافۀ یک خیال بماند را کنار بگذارید، چون زمانی به خودتان می‌آیید که می‌بینید این آرزو مثل بادکنک بوده، حجم زیاد داشته اما فقط باد هوا! شیرین این حرف را خوب می‌فهمید؛ اما نمی‌خواست قبول کند. می‌ترسید اما کنار نمی‌گذاشت. بارها به خودش می‌گفت دیگر نه به مصطفی فکر می‌کنم، نه به عکس و فیلم‌هایش نگاه می‌کنم. اما باز هم با اختیار خودش هر دو کار را انجام می‌داد. نمی‌خواست بتواند و نمی‌دانست دارد چه می‌کند با آینده و حال و دلش! https://eitaa.com/daghighehayearam
دقیقه های آرام
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 📚 #عشق_و_دیگر_هیچ 📖 #قسمت_نهم قسمتی از قبرستان مدام مح
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 📚 📖 نگاهم منتظر است که یک پسربچه با شیشۀ آب می‌آید برای شستن قبر. خالکوب دارد می‌گوید الان نه که او نشسته است. خیس دستش را دراز می‌کند، حتما می‌شود. پسربچه بطری آب را کنار قبر می‌گذارد و به سبک خالکوب می‌نشیند کنار قبر. این صحنه‌ها ادامه دارد که دستی ظرفی مقابلم می‌گیرد. نگاهم اول شیرینی خانگی را می‌خورد، بعد چهرۀ زن را می‌بیند. - بخور، جوونی دعا کن من شفا بگیرم. دیگر اصلا برنمی‌دارم. - بخور مادر برای من هم دعا کن که جوون دست گلم رو خدا بهم برگردونه! بی‌اختیار دست دراز می‌کنم و یکی برمی‌دارم. بویش را دوست دارم. زن می‌رود تا کنار همان قبر. تعارف که می‌کند چند دقیقه‌ای هم می‌نشیند. دو سه تا پسر جوان با سر و صدا از پله‌ها پایین می‌آیند و تا کنار قبر هم با همان سر و صدا می‌روند. زن بلند می‌شود بدون ظرف شیرینیش. صحنۀ جذاب هم یک کت و شلوار پوش کراواتی است که دست دختری در دستش می‌نشیند کنار قبر. دختر اگر عروسی دعوت نباشد، حتما نوعروس است که اینطور... خالکوب باز هم تکان نمی‌خورد. وقتی از مقابلم رد می‌شوند بوی عطرشان و صدای خندۀ مرد به خودم می‌آوردم که سلما را دیده بودم جای زن. سر پایین می‌اندازم. دستانم را به صورتم می‌کشم. فعلا چیزی که نیاز ندارم خیال سلما است. بوی شیرینی تمام دماغم را پر می‌کند. نگاه می‌کنم به دستانم. شیرینی دستم نیست اما دهانم پر از مزه‌اش است. کی خورده بودم؟ آب دهانم را با لذت قورت می‌دهم و نگاهم مات بقیۀ شیرینی‌ های روی قبر می‌ماند. گرسنه‌ام است اما بیشتر از آن دلم جایی می‌خواهد که چند ساعت، فارغ از همۀ دنیایی که دارد لهم می‌کند بخوابم. یک خواب بی‌دغدغه. فکرم آنقدر در هم است که اختیار کارهایم را از دست داده‌ام. زندگی بعضی زیر است، بعضی هم رو. من اما کل زندگیم زیر و رو شده است. نه اینکه از اول هم خیلی درست و با قاعده جلو برود، نه. اما خب این همه در هم پیچیده نشده بود. یعنی آدم تا بچه است و خیلی سرش به سرد و گرم زندگی نیست، همه چیز را خوب و خوش می‌بیند. به خاطر همین هم هست که اگر امروز دعوا کند، فردا راحت آشتی می‌کند. بعد هم که نوجوان می‌شود، باز هم خیلی حالی‌اش نیست دور و اطراف چه می‌گذرد، فقط یک چیز را می‌فهمد، آن هم خواسته‌های تازه سر زدۀ هوسش را. وقتی هم که به خواسته‌اش می‌رسد، تمام زندگی برایش رنگی و شهر فرنگی می‌شود. کلی هم خیالات می‌چیند و حالش را هم می‌برد. اما، امان از جوانی که تازه عقلت می‌فهمد دنیا یک خبرهایی دارد و تو هم باید شناگر ماهری باشی تا خبرهای خوب را از دریای دنیا برای خودت جمع کنی و اگر کمی ول بچرخی و بی‌فکری کنی، مدام سرت می‌خورد به در و دیوار و درب و داغان می‌شوی. ًمن الان زندگی‌ام دقیقا رسیده است به همینجا! از تمام زیر و بم های زندگی اگر کمی، فقط کمی حواسم جمعش بود، کار به دادگاه و حکم نمی‌رسید. آن هم برای من که تازه می‌خواهم عقد کنم. 🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8