eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
داشتم توی ذهنم حرف‌هایم را آماده می‌کردم که در دفتر کارش را باز کرد و رفت کنار میزش ایستاد. خودم را به بی‌خیالی زدم‌. هیچ‌وقت نشد که از این چهار دیواری که اسمش را گذاشته‌اند "دفتر" دل‌خوش داشته باشم؛ نمی‌دانم خاصیت وجودی‌اش است، به دکوراسیونش ربط دارد، به افرادی که این‌جا به کمین خطاها می‌نشینند یا به نفرتم از مدرسه برمی‌گردد؟ می‌گذاشتند، تمام اسباب و اثاث را می‌ریختم کنار کوچه و یک دکور می‌زدم، هلو. کادر را هم‌ کلاً خلاص می‌کردم. هر چند که از بعضی‌هایشان نمی‌شود گذشت، از خوبی خودمان است که این‌ها هم خوب شده‌اند! چشم از در و دیوار دفتر می‌گیرم و نگاهم می‌رسد به وحید که هنوز دست به پایین کمرش گرفته بود. بچه ننه... - خب! نگاهش سمت من است. - بله؟! خوب است که کسی نیست. خودش جزو همان کادری است که بودنش بهتر از نبودنش است. عادت کرده‌ام به نگاه‌های خاص و ساکتش. حرف‌هایش یک طرف، بدمصب چشم‌هایش هم حرف دارد. - چه کردی جواد؟ از نگاهش فرار می‌کنم و می‌زنم به آن راه. حالا تا بخواهد راه را پیدا کند، چند دقیقه‌ای سر کار است: - آقا آدم وقتی می‌خواد بشینه باید حواسش رو جمع کنه. یه نگاهی بندازه بعد! بی‌حرف می‌رود پشت میز و صندلی را عقب می‌کشد و می‌نشیند. وحید با چشمانی گشاد و دهانی باز، نگاهم می‌کند. دارم فحش‌هایی که توی دلش می‌دهد را توی چشمانش می‌خوانم: - یعنی شما در این نمایش نقشی نداشتی؟ سؤالش تمسخر ندارد و خیلی جدی است! همین جرئتم را بیشتر می‌کند. این‌پا و آن‌پا می‌شوم. لبخندی تقدیمش می‌کنم و می‌گویم: - پس برم سر کلاس‌. فیزیک داریم، عقب می‌افتیم. رو می‌کند سمت وحید که هنوز دستش به کمرش است. - نظر شما چیه؟ چی گفتی وحید! سرش را می‌اندازد پایین. هر دو ساکتیم. حوصله‌ی بیشتر ایستادن را ندارم. دستش را روی میز می‌گذارد و آرام مشت می‌کند. - تو بگو چی بگم به‌تون. - آقا من تقصیری نداشتم. چرا جواد این‌طوری کرد، نمی‌دونم. همیشه از این که دنبال مقصر می‌گردند بدم می‌آید. یک شوخی معمولی را می‌کنند یک دعوای سنگین! - یه شوخی بود. این‌قدر جنجال نداره که! سکوت کرده است. دستش را می‌زند زیر چانه‌اش و با انگشت‌هایش ریش مرتبش را شانه می‌زند. ریش به صورتش می‌آید. هر چند اگر دست من باشد، هم صورتش را سه‌تیغه می‌کنم و هم به ابروهای پرپشتش یک حالی می‌دهم دخترکُش. @daghighehayearam
صدای پیامک موبایلم که بلند می شود چشم از تلویزیون می گیرم و می چرخانم دور اتاق و منتظر می شوم تا صدای اعتراض محبوبه را هم همراهش بشنوم. محمد از کنار در اتاق سرک می کشد. اول لپ هایش بیرون می آید، بعد دوتا چشم مشکی و ابروهای کشیده اش یا شاید هم موهایش که آشفته روی پیشانی اش ریخته است. از حالت صورتش متوجه می شوم که موبایل دست خودش است و صدایش را هم او باز کرده است. چشمکی به چشمان قهوه ای محبوبه میزنم. ابروهایم را بالا می دهم و با تن صدای آرام و حق به جانبی که فقط محبوبه بشنود می گویم: - بچـه تربیـت کـردی خانومـم! بفرمـا! بی اجـازه! موبایـل بابـا! ساعت ممنوعه! با چشمانش تهدیدم می کند و من فقط می توانم با لبخند تمامش کنم. محمد دستانش را پشتش پنهان می کند و با چشمان گشاد شده می رود سمت در راهرو. بلند می شوم و لپ های باد کرده اش را می بوسم و دندان می گیرم. می خواهم عکس العمل محبوبه خدشه دار نشود. - محمدجان! شما موبایل بابا رو ندیدی؟ و بعد به عمد برمی گردد توی آشپزخانه، با چشم به محمد گرا می دهم زودتر موبایل را به جعبه ی کنار جا کفشی برگرداند. کارش که تمام می شود. لب های نیمه بازش صورتش را خوردنی تر کرده است. باز هم صبر می کنم. محبوبه دوباره می پرسد: - آخه صداش اومد، گفتم بیاری بدی به بابا تا صداشـو ببنده. الآن ساعت ممنوعه است. محمد ذوق کنان راه آمده را بر می گردد سمت در و موبایل را می آورد. - آوردم، آوردم. بدم به بابا... بیا بابایی... صداشو قطع کنید! موبایل به دردم نمی خورد، دست و پای محمد را می گیرم و توی بغلم می چلانمش. دو سه تا بوس مکشی، دو تا گاز و... فایده ندارد؛ از زیر گلو تا کف پایش را می بوسم و گازهای ریز می گیرم. انقدر جیغ و داد می کند تا مریم را هم از پای اسباب بازی هایش بلند می کند و سمت من می کشاند. از دست من خودش را نجات می دهد. دست مریم را می گیرد و فرار می کنند. نگاهم چرخی در اتاق می زند و وقتی مریم و محمد را مشغول بازی می بینم و محبوبه را هم در آشپزخانه؛ موبایل را برمی دارم تا پیام آمده را بخوانم: «وقتی شعار می دید؛ حواستون نیست که ما دیگه بچه نیستیم.» ابروهایم بالا می ماند. پیام را یک بار دیگر می خوانم که پیام دیگری می آید: «نه خودتون درست می فهمید نه می خواید بذارید ما درست بفهمیم. یعنی ما که فهمیدیم، فقط بذارید زندگیمونو بکنیم!» موهای محبوبه میریزد رو ی صورتم. خم شده تا پیام ها را بخواند. موبایل را می دهم دستش که صدای پیام بعدی می آید: «تو فکر می کنی که من و ما نمی فهمیم چرا داریم زندگی می کنیم. ولی یکی نیست از خودت بپرسه برای چی داری اینطوری زندگی می کنی؟ منظورت چیه؟ اگه می خوای آدم خوبه ی داستان باشی، باشه... تو خوب!» حالا سر من است که رو ی موبایل خم شده و دید محبوبه را کور کرده است. نگاهمان همزمان از صفحه کنده می شود و به هم می دوزیم. من در صورت محبوبه دنبال سؤال ذهنش هستم و می دانم که او در چشمانم دنبال اسم نویسنده ی پیام هایی که دارد می آید. هنوز نمی شناسم و نمی دانم و هیچ هم نمی توانم بگویم. خیلی اهل حدس و گمان نیستم. - مهدی! لبخند به صورتم می نشیند. شروع کرد: - ایـن کیـه؟ منظـورش چیـه کـه بـرای چی و چه جوری زندگی می کنیم؟ می خندم. نگاهش از تعجب به سادگی برمی گردد: - جدی می پرسم. اذیت نکن! دوباره پیام می آید. با عجله صفحه ی خاموش شده را روشن می کند و رمز را می زند. پیامک تبلیغاتی است. موبایل را از دستش می گیرم و صدایش را می بندم. - کی شام بهمون می دی خانوم؟ بیام کمک. بلدما. پشت چشمی نازک می کند و می رود سمت آشپزخانه. تلویزیون که اخبار نداشته باشد هیچ ندارد. فیلم هایشان هم ده تا یکی ُخوب است که الآن در فرجه ی آن نه تای آبکی اش است. خاموش می کنم و می نشینم کنار اسباب بازی بچه ها. سفره ی خمیربازی را پهن کردند و چهارچنگولی دارند خمیرها را له و لورده می کنند. به من هم سهمیه می دهند و برایشان لاکپشت درست می کنم. لاک پشت حیوان عجیبی است. هم آرامشش دیوانه ات می کند، هم همیشه طوری سر بالا می آورد و نگاهش را می چرخاند که انگار از یک ابله چشم می گیرد به ابله بعدی می دوزد و کلا هم که دنیا را به هیچ می گیرد. از هفت دولت آزاد است و به سبک خلقتی اش راحت زندگی می کند. هر چند که ذهن من درگیر پیامک ها است: «برای چی؟ چه جوری زندگی می کنیم؟» @daghighehayearam
آن سال ها چادر یک موضع سیاسی بود. خانواده ام از سیاسی شدن خوششان نمی آمد. پدر می گفت "من ته ماجرا را می بینم، شما شر و شورش را." اما من انقلابی شده بودم. می دانستم این رژیم باید برود. در پشتی مدرسه مان رو به روی دبیرستان پسرانه باز می شد. از آن در، با چند تا پسرها اعلامیه و نوار امام رد و بدل می کردیم. سرایدار مدرسه هم کمکمان می کرد. یادم هست اولین بارکه نوار امام گوش دادم بیشتر محو صدایش شدم تا حرف هایش !! امام مثل خودمان بود؛ لهجه ی امام ، کلمات عامیانه و حرف های خودمانیش . می فهمیدم حرف هایش را. به خیال خودم همه ی کارها را پنهانی میکردم. مواظب بودم توی خونه لو نروم. پدر فهمیده بود فرشته یک کارهایی می کند. فرشته با فریبا خواهرش هم مدرسه ای بود. فریبا می دید صبح که می آید مدرسه چند ساعت بعد جیم می شود و با دوستانش می زند بیرون. به پدر گفته بود. اما پدر به روی خودش نمی آورد. فقط خواست ازتهران دورش کند. بفرستدش اراک یا اهواز، پیش فامیل ها. فرشته می گفت "چه بهتر... آدم برود اراک، نه که شهر کوچکی است، راحت تر به کارهایش می رسد... اهواز هم همین طور." هرجا می فرستادنش بدتر بود. تازه، پدر نمی دانست فرشته چه کارهایی می کند. هرجاخبری بود، او حاضر بود. هیچ تظاهراتی را از دست نمی داد. با دوستانش انتظامات مى شدند. حتا نمی دانست در تظاهرات شانزده آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتد. شانزده آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتند. ما فرار کردیم. چند نفر دنبال مان کردند. چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم می زدند به کمرم. یک لحظه موتورسواری که از آن جا رد می شد، دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش. @daghighehayearam
دکمه وصل را می‌زند و روی بلندگو می‌گذارد. انگار دنبال کسی می‌گردد تا همراهی‌اش کند. تنهایی نمی‌تواند این بار را بردارد. – سلام خانومم. – سلام. وااای، شما خوبید؟ کجایید الآن؟ صدای مادر می‌لرزد. دوباره حلقه اشک چشمانش را پر کرده است. – تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه می‌رسم ان‌شاءالله. همه خوبند؟ مادر لبش را گاز می‌گیرد. – خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه. – خونه نیستید؟ تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر می‌شود. – نه. طالقانیم. مادر آرام به گریه می‌افتد. صورت سفیدش قرمز می‌‌شود. گوشه چشمانش چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می‌شوند. پدر هر بار که می‌رود، چشم انتظاری‌های مادر آغاز می‌شود. انتظار حالت چشم‌های او را عوض کرده است. نگاهش عمیق‌تر و مظلوم شده است. چشم‌هایش روشنایی دارد، محبت و آرامش دارد. علی گوشی را می‌گیرد. – سلام بابا. – بَه سلام علی آقا. خوبی بابا؟ – چه عجب! بعد از چند هفته صداتونو شنیدیم! – خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟ علی نمی‌خواهد جواب سؤال‌های پدر را بدهد. – تا یک ساعت دیگه می‌رسید. نه؟ – بله. فقط علی‌جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال‌واحوال کنم. این چند روزه دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو ‌دیدم. حالا که شما… و سکوت می‌کند. – علی؟ – بله این را چنان بغض‌آلود می‌گوید که هرکس نداند هم متوجه می‌شود. – شما چرا وسط هفته اون‌جایید؟ چرا همه‌تون… علی… طوری شده؟ صدای هق‌هق گریه من و مادر اجازه نمی‌دهد تا چیزی بشنویم… *** به اتاقم می‌‌روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می‌بینم. هر وقت می‌خواستم مردی را ستایش کنم بی‌اختیار پدر در ذهنم شکل می‌گرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد. چشم‌هایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده‌ام. علی می‌رود سمت پدر، فرو رفتن دو مرد در آغوش هم و لرزش شانه‌هایشان، چشمه اشکم را دوباره جوشان می‌کند. این لحظه‌ها برایم ترنم شادی‌های کودکانه و خیال‌های نوجوانانه‌ام را کمرنگ می‌کند. درِ اتاقم را که باز می‌کند، به سمتم می‌آید و مرا تنگ در آغوش می‌فشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره‌ام را باید در صندوقچه همین خانه بگذارم و ترکشان کنم. @daghighehayearam
ما چهار نفر با هم خیلی مچ شده بودیم. با بقیه هم شاید رفت و رُب داشتیم اما اصل حالمان و محورمان، جواد بود. چند سالی من و جواد دوتا قطب متضاد بودیم که مدام در کلاس، جرقه میزدیم. هیچ چیزمان به هم نمی خورد الا میل مان به تفریح. خلاصه شد آنچه نباید می شد. یعنی اینقدر کنارش بوده ام که حتی حرف مردمک چشمش را هم میتوانم بخوانم. چشم قهوه ای روشن جواد حالات خاصی دارد. من همۀ حالاتش را می دانم. هم خوشی و لودگی هایش را. هم ناراحتی و خستگی اش را. من همۀ حالاتش را حفظم؛ عصبانیتش را، مخصوصا وقتی که کاری را بخواهد انجام دهد و کسی مانعش شود. کلا جواد هر کاری را اراده بکند باید مطمئن باشی که آن کار تمام است و وای به وقتی که نشود. یعنی کسی مقابلش قد علم کند، کار شدنی را نشد کند. جواد روز و شبش مالیده میشود. من، همۀ نگاه های جواد را می خواندم. چشمانش یک معرفت خاصی داشت که هیچ کس نداشت. کافی بود یک بار از یکی مرام ببیند، بعد اگر هزار بار هم نامردی می دید تا برایش مَرام وسط نمی گذاشت نامردی هایش را تحمل میکرد. بعد که با هم مساوی میشدند کلا قید طرف را میزد. یک طور لوطی دلبر بود. من کلا جواد را از بر بودم. یک بار حاضر میشد دنیایت را بسازد. یک باره هم که از این دنیا خسته میشد دنیا را به چاه میسپرد و تمام. دلش سیر می شد از هرچه داشت و آسمانش گرفته و ابری... انگار که دنیا برایش کوچک بود؛ به در و دیوار میزد برای یک جای بزرگ تر. تنگش می گرفت از همه چیز و خسته می شد، همین هم گِل می زد به حال همه. آرشام هم یک سال بعد از رفاقت من و جواد، شد رفیقمان. خیلی رام نبود. جفتک هایش بی حساب و کتاب بود. اما خب یک پالون خوبی داشت، آن هم اینکه دل این را نداشت کسی را خراب ببیند. همان لطافت کودکی! اول شاید داد می زد، اما بعدش کوتاه می آمد و یواشکی می رفت دنبال اینکه بفهمد چرا داد زده بود. یعنی خودش می رفت هرچه پاره کرده بود را رفو می کرد. اولش شاید حق بهجانب برخورد میکرد، اما دلش، دل بود. میرفت حل و هضمش میکرد. حالا با یک ماچی و پوچی، یک فست و فودی، یک بستنی حتی لیسی... اما علیرضا از روی سادگی دوست داشتنی بود. همین بود که بود و بلد نبود دو زار عقلش را به کار بگیرد. خانوادۀ پر پول بی عقلی هم داشت که کاش نداشت. پرورشگاه بزرگ میشد بهتر از دامن این ننه و لقمۀ این بابا بود. همیشه یکجوری در جمع ما خودش را آرام میکرد و ما سه تا هم میدانستیم. جواد جمع ما را به او وصل کرد؛ به مهدوی. مهدوی فوق لیسانس شریف داشت. یک موجود از لپ لپ درآمده بود. ذهن خلاقی داشت. حداقل در برخورد هایش با ماها که طور دیگری بود. از بچگی هرچه معلم دیده بودیم دو حالت بیشتر نداشت. یا کلا فکر ما را نمیکرد، یا که اصلا فکری نداشتند. خون ما را می کردند توی شیشه که درس، قلمچی، آزمون، تست... نداشت ها هم که بیخیال موجودی به نام انسان بودند. بود و نبودمان را در درس و مدرک میدیدند. برایمان یک کاخ می ساختند که از سیفونش تا سالن پذیرایی اش بر یک معادله بنا میشد؛ درس و مدرک. نداشت ها هم مثل چغندر میدیدند همۀ دانش آموزها را؛ که آمده اند از زیر بتّه و باید بمیرند کنار همان بتّه. تو بگویی هر دو دسته گاهی، نگاهی، آهی خرج ما کنند. اَبَدا. اینکه ما غیر از تِست، نیاز به نان تُست داریم برای زنده ماندن اصل مسلم بود اما... آموزش و پرورشمان یک چمن زار راه انداخته است و یک تابلو زده بالای سر درش: مدرسه!! اما این مهدوی از لپ لپ درآمده بود، فرق داشت. به موسی(ع)قسم، معلم نبود. اشتباهی آمده بود. همان موقع ها هم همراه موسی(ع)از کوه طور آمده بود پایین که به خاطر طول عمر کشیده بود به دورۀ ما. شاید هم با عیسی(ع)رفته بود آسمان، الآن آمده بود. شاید هم چون ما خیلی بی پدر و مادر بودیم، دل ها برایمان سوخته بود و خلاصه مهم این بود که مهدوی پیامبر جدید بود. آمد و آمد و آمد خورد به تور یک قوم ظلم های که از قضا اسمشان دانش آموز بود. هرچه که بود، تک بود. @daghighehayearam
حجم درس و پژوهشی که در این چند ماه برای خودم تعریف کرده ام حتی اعتراض پروفسور نات را هم بلند کرد. دلیل می آورد این کار برای دو سال است، اما دکتر فرنز با تاکید گفته بود که میثم در این چند ماه میتواند؛ نتایج تحقیقات چندماهه میثم بهترین گواه است. مشغول که میشوم، تا ساعت هشت شب جز نسکافه‌ای که در اتاق قهوه درست میکنم و جز دوباری که نگهبان از مقابل در آزمایشگاه نگاه میکند و بیصدا سایه اش رد میشود،اتفاق دیگری نمی افتد. نتیجه کار را که در لپتاپ ذخیره میکنم ساعت توی ذوقم میزند در خیابانهای ساکت و تاریک فقط سایه سیاهم تا مقابل آپارتمان همراهیم میکند به غیر از دوسه دسته جوانهای مست و ولگرد و شیشه های شکسته شراب و استفراغ بدبوی کنار پیاده رو،بقیه خیابان خبری جز رد شدن گه گاهی ماشینها ندارد برعکس تهران خودمان که تا پاسی از شب شلوغ است و پر از هیاهوی زندگی. یکی دو هفته اول را میرفتم خانه پرهام با خانمش چندسال است که اینجاست و از دوستان برادرم احمد بود‌. اما بعدش دیگر حس میکردم کنار آنها هم،حالم خوش نمیشود خیلی سعی میکردند که من احساس کنم برادر و خواهرم هستند،اما نگاه های هرکس انرژی خاص خودش را دارد هیچ چشمی عمق نگاه پدر و مادر و لذت محبت خواهر و برادر را ندارد حتی جمع های ایرانیهای ساکن وین هم جمع فامیل نمیشود و این میشود یک حجم بزرگی از دلتنگی،که مینشیند روی دلت خسته کلید می اندازم و دررا باز میکنم. همزمان آنا در قاب در واحدش ظاهر میشود. همانجا می ایستم و با چند کلمه حالش را میپرسم. از بیحالی جَک میگوید و نگرانی اش. میخواهد که سری به جک بزنم. نفس آرامی میگیرم. میگویم:جک هم دلش میخواد کمی توی روز تعطیل ریلکس کنه. میگوید که بعد از ظهرها یک دو ساعتی جک را میبرد بیرون تا تفریح کند و جک هم خیلی دوست دارد،اما امروز حتی حال نداشته از رخت خوابش بلند شود و هرچه بوسیده و نوازشش کرده فایده نداشته است. واقعا در جوابش باید چه بگویم اگر درباره بچه بود میشد بگویم بچه خواهرم یا برادرم هم گاهی اینطور شده یا اینکه سرما خورده است،اما هیچ راه حل خاصی برای سگ پشمالویی به نام جک ندارم. بقیه حرفش را در سکوت گوش میدهم و برای جک آرزوی سلامتی میکنم. در خانه را که میبندم دلم برای آنا میسوزد هیچوقت سعی نکردم بفهمم چرا این دختر با اینکه بیشتر از بیست سال ندارد اینطور تنهاست و در چشمانش رد افسردگی پیداست. این اولین یکشنبه بود که روز تعطیل را در آزمایشگاه گذراندم. یکی دو هفته قبل با سینا راه افتادیم برای دیدن زیبایی های اتریش.برخلاف ایران که شب،پارکها پر از شور و حال خانواده و سروصدای بچه هاست،اینجا روزهایش شلوغ و از ابتدای غروب در سکوت فرو میرود و شب هم که کمتر میشود بچه و زنی در خیابان دید!هفته گذشته در پارک مقابلمان یک بچه خورد به تابلویی که محدب بود و کار آینه را میکرد.به دقیقه نکشیده سه پارک بان خودشان را رساندند کنار تابلو. برایم جالب بود که مادر بچه را بازخواست نکردند،بلکه معذرت خواهی کردند و دلجویی.سینا خنده اش گرفت و گفت:به نظرت اگر ایران بود چه برخوردی میکردند؟حساب کار آمد دستم و با چشم دنبال دوربین های مداربسته گشتم که کل پارک و آدمهایش را رصد میکند مطمئنم پارکبان ها اینجا نبودند و کسی خبرشان کرد که به این موقعیت آمدند. یک لحظه حس بدی درونم جریان پیدا کرد.با سینا موزه راهم زیرورو کردیم. دکوراسیون و فضاسازی آن چشمگیر بود و البته بازدید از یک قسمت موزه گران بود که ماهم مثل خیلیهای دیگر قید دیدنش را زدیم.من و سینا به خاطر درس سنگین و پروژه هایی که داریم بیشتر از چند ساعت در هفته زمان تفریح نداریم.تنهایی،هر دوتایمان را کمی به هم نزدیک کرده است اگر بفهمد امروز را در آزمایشگاه گذرانده ام برایم متاسف میشود. هفت سال است که برای درس آمده و در آزمایشگاه روی پروژه ای کار میکند. آرام و زودجوش است و یک دنیا حرف ذخیره دارد برای زدن حالا هم یک جفت گوش و یک دوست همراه و همفکر پیدا کرده است.سی و پنج ساله است دوتا پسادکترا رد کرده و چندتا پروژه هم تحویل داده است،ولی شور و حال جوانی را در رفتار و حالاتش نمیبینم.سرش فقط به درس گرم است و تنهاست دکتر سینا تنها نیامده بود،اما دوسال بعد از آمدنش به اتریش از همسرش جدا شدند همسرش الان ازدواج کرده است و سینا در پانسیون زندگی میکند. تا پایان فرصت مطالعاتی،تا فرودگاه و پروازم به ایران،سینا همراه خوبی بوده و نگذاشته بود آنا و غربت،ضربه فنیم کند آخرین موضوعی که با سینا درباره آنها در فرودگاه صحبت میکنیم،حرفهای پروفسور نات است که خواسته بود نروم و بمانم.دعوتنامه دانشگاه و صحبتهای دکتر فرنز و یکی دوتا از بچه ها و موقعیت خوبی که پیشنهاد کرده بودند سینا در سکوت همه را گوش داده بود و گفته بود وقتی بروی ایران بهترمیتوانی تصمیم بگیری!امکانات و داشته های اینجا را دیدی،مدل زندگی راهم دیدی،میمانی خودت و انتخابت! @daghighehayearam
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید. @daghighehayearam 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
📚 📖 صدای تقه،­ سرش را برگرداند سمت دری که با فشار دست سینا باز شد. نگاهش از صورت خندان سینا تا ابروهای در هم شهاب کشیده شد. سینا گفت: – با تاخیر اما دست پُر، سلام! دستِ پیش آمده­ ی­ شهاب را فشرد و منتظر ماند تا پشت میز جاگیر شوند. سینا سر بالا گرفت و گفت: – آقا امیر میدان کارمان مشخصه؟ یعنی اصلاً می­ دونیم کجاییم و چه کار باید بکنیم؟ امیر لب برچید و دستانش را به تایید تکان داد و وسط تخته نوشت: – این ­بار میدون کار، شده قلب ایران! کوچه خلوت بود و در سرمای پاییزی نگاه سینا مانده بود روی پیرمردی که شهاب را به حرف گرفته بود. دل سینا شور می­ زد و از این­که پیرمرد شهاب را رها نمی­ کرد عصبی شده بود. داشت کم کم پیاده می­ شد تا پیرمرد را به طرف خودش بکشد که شهاب دست پیرمرد را فشرد و به سمت ماشین آمد. وقتی شهاب در ماشین را باز کرد و سوار شد، تازه سینا نفس راحتی کشید: – این پیرمرده کی بود؟ سرایدار خونه روبه رویی بود؟ چی گفت بهت؟ نصف عمر شدم! شهاب دستی بین موهایش کشید و صندلی ماشین را کمی عقب داد تا پاهای بلندش راحت باشد و گفت: – الان راه بیفت که دیگه این­جا امن نیست. غیر از دوربین بالای خونه، دوربین ساختمون روبه رویی هم، روی در این خونه تنظیم شده. از اون دوربین من رو دید که اومد سراغم. سینا ماشین را روشن کرد و دنده عقب از کوچه بیرون رفت. کمی عقب­ تر ماشین را پارک کردند و در ماشین دیگر و از انتهای کوچه وارد شدند و دوباره خانه را تحت نظر گرفتند. سینا میان راه پرسید: – چی می­ گفت؟ چقدر سمج بود! – داداشتو دست کم گرفتی! یه جوری پیچوندمش که نزدیک بود برای صرف قهوه هم دعوتم کنه. – تاریک هم بوده، خیلی دید به دوربین نداشتیم! شهاب ارتباط گرفت با آرش که در اداره منتظر تماسشان بود: – سلام ببین آرش جان خونه دوتا دوربین داره، یه دوربین هم برای خونه­ ی روبه روییه که روی در این خونه مسلطه. رصد این سه تا دوربین با خودت. غیر از این­ که حواست باشه یه ساعاتی این دوربینا باید خاموش بشن! ارتباط را که تمام کرد، چشم گرداند روی ساختمان­ های کوچه و گفت: – معلوم نیست کدوم همسایه خبر داده. این دو روز که این­ جا هستیم ظاهراً رفت و آمد خونه خیلی غیر معقول نیست؛ فقط این­ که یه خونه شده موسسه، دلیل نمیشه که همسایه­ ها اعتراض خاصی بکنند؛ این ­قدر خونه ­ها بزرگ هست که صدا به صدا نرسه! خانه ­های بزرگ و کم جمعیت این محله­ ها، رفت و آمد های غیر متعارف را زود مشخص می­ کرد. برای ساکنین خانه­ ها شاید همسایه ­ها چندان اهمیت نداشته باشند. اما این سردی روابط بین­شان دلیل نمی­ شود که به امنیت خودشان اهمیتی ندهند. سینا با این فکر هایی که در سرش دور می­ زد گفت: – البته با کشف امشب که یه خونه­ ی دیگه هم رفت و آمد مشکوک داره میشه گفت حتما یه چیزی دیدن! – اون چیزی که دستمون اومده اینه که این ­جا توی شریعتی یه خونه ­است که بیشتر از نود درصد رفت و آمد این خونه رو زن­ ها دارن فقط سه تا مرد، ثابت صبح وارد می­شن و عصر هم همون سه تا خارج می­شن. یعنی به طور کل فضای خونه رو باید زنونه حس کرد و زنونه برخورد کرد و زنونه اطلاعات به دست آورد. @daghighehayearam 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 🌺🌸 🌸 ۲ نشانۀ آن روز که تازه داشت از هیاهوی بلوغ درمی‌آمد را جدی نگرفته بود! روزهای نوجوانی و لحظه‌های متفاوتی که گاهی روان را سرد می‌کند و گاه گرم و پر از هیجان! گاهی تنهایی را به هر جمعی ترجیح می‌داد و گاهی برای فرار از خودش حاضر بود ساعت‌ها توی خیابان قدم بزند تا فکرهای بی‌خودش را به تجربه‌های تلخ نرساند! شاید اوج سرکشی و فرار و اعتراض علنیش را از همان روزی که محمدحسین بعد یک ماه از دانشگاه آمده بود نشان داد؛ پاییز سال سوم دبیرستان، عصر پنج‌شنبه‌ای که به‌خاطر آمدن محمدحسین، مانده بود خانه... حیاط نقلیشان با گلدان‌های شمعدانی که مادر دور تا دور باغچه می‌چید حال و هوای خوبی داشت. سبزی‌های قدکشیده از لبۀ باغچه سرک می‌کشیدند و با نسیمی که می‌وزید سر و دست تکان می‌دادند. مصطفی بی توجه به آن‌ها زیر سایۀ تنها درخت حیاط نشسته بود و بال کبوتر را وارسی می‌کرد. پرهای سفید زیر دستش نرمِش نشان می‌دادند. جای زخم دیگر پیدا نبود. چشمان گرد و مشکی کبوتر تکان و لرز آرامی داشت که نمی‌گذاشت نگاه از آن بگیرد. این نگاه کبوتر را دوست داشت. اما مادر صدایش کرده بود و از تنهایی و خیال بیرونش کشیده بود. - دوباره رفتی پیش کبوترات! بیا کارت دارم. دوباره گفتن مادر از روی کلافگیش بود! از وقتی که کبوتر را زخمی پیدا کرده بود و آورده بودش خانه کنار دوتای دیگر، بیشتر از قبل کنار قفس می‌نشست. خودش هم نمی‌دانست چرا دارد این‌طور برای کبوتر وقت می‌گذارد... شاید طوق سبز دور گردن کبوتر و رنگین کمان شدنش وقتی که در نور سر می‌چرخاند این‌طور بازیش می‌داد! هفت رنگ بودن و رقص رنگ‌ها یا بازی دادن نور خورشید و انعکاس متفاوت آن! می‌خواست امروز بال کبوتر را بچیند تا بتواند گاهی از قفس آزادش کند. نگاهی به قیچی و کبوتر کرد و لب‌ برچید. نچی کرد و کبوتر را داخل قفس گذاشت و پا پس کشید سمت ساختمان. عمداً سر و صدا راه انداخت تا سکوت را به هم بریزد. از هال پانزده متریشان گذشت که مادر سر از آشپزخانه بیرون آورد: - باشه! سرو‌صدا کن. داداشت که بلند شد خودت جوابش را بده. 🌸 🌺🌸@daghighehayearam 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
دقیقه های آرام
📚 #عشق_و_دیگر_هیچ 📖 #قسمت_اول شروعی بی‌ پایان وقتی نشست روی صندلی، آن‌ قدر ذهنش آشفته بود که جنس ص
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 📚 📖 به همان سرعت که رفته بود برگشت. قدم‌هایش را بلند برداشت و وقتی حواسش جمع شد که چند قدمی اتاق شمارۀ سیزده ایستاد. مادر چشمانش را بسته بود و سر به دیوار، لب‌هایش تند تند تکان می‌خورد. فرهاد حس کودک سرخورده‌ای را داشت که برای خلاف نکرده تنبیه می‌شود و هیچ کاری هم از دستش برنمی‌آید. نه راه فراری داشت و نه امیدی. حتی نفسش هم در ریه‌هایش حبس شده بود و خیال بیرون آمدن نداشت. ولی حال باید مقابل مادر خودش را خوب نشان می‌داد. به زحمت تلاش کرد تا نفس عمیق بکشد و حرفی برای گفتـن پیدا کند. چند قدم نزدیک‌تر شد اما باز هم کلمات را پیدا نکرد؛ باید چه می‌گفت؟ الان که ده دقیقه مانده بود تا شروع جلسه، باید با این زن دلواپس چه‌کار می‌کرد؟ ابروهایش بی‌اختیار در هم پیچیدند. – مامان! زن با شنیدن صدایی آشنا چشمانش را باز کرد و سر چرخاند. با دیدن فرهاد اشک جمع شده در چشمانش بهانه‌ای برای باریدن پیدا کرد. لبانش را به زحمت از هم گشود و زیر لب زمزمه کرد: – جانم مادر. اومدی فرهاد؟ قرار نبود غصه‌ها رو تنهایی به دوش بکشی! مادری کردم که غم نبینی! تنها اومدی، تنها رفتی من خبردار نشدم؟ فرهاد این را نمی‌خواست. دقیقا از همین حال و قال واهمه داشت که راضی شده بود حکم بر علیهش بدهند اما تن به غم نگاه او ندهد. قدمی نزدیک‌تر شد و گفت: – مامان اینجا جای شما نیست؟ – اومدم تنها نباشی! همان لحظه در اتاق باز شد و سرباز سبزپوش سرگرداند در شلوغی سالن و صدایش را بلند کرد: – فرهاد محبوبی! هر دو با هم چرخیدند سمت سرباز. مادر که تکیه از دیوار گرفت، او هم دست گذاشت پشت کمر مادر و سر خم کرد کنار گوشش و گفت: – مامان فقط این رو بدون که یه عمر آبروتو نریختم! اشک با شدت بیشتری روی صورت زن غلتید و زمزمه کرد: – من زندگیمو برات گذاشتم می‌ دونم، می ‌شناسم، باورت دارم. حالام نمی ‌ذارم با زندگیت اینطور رفتار کنی. این جملات برای فرهاد بار داشت و شانه ‌هایش تحمل این همه بار را نداشت. چیزی در تمام سرش جوشید و حس کرد رگ ‌های چشمانش متورم شده‌ اند و اگر لحظه‌ ای پلک نزند از فشار پاره می‌ شوند. چشم بست و لب گزید تا حرفی نزند. 🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8