eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
ناگهان من را در آغوش گرفت و به سینه فشرد و گفت : « دلم برایت تنگ می شود . تو تنها کسی در این دنیا هستی که من رازی مشترک با او دارم ، برای همین برایم ار همه عزیزتری ، خدا حفظت کند . » دلم می خواست با او بروم و مثل او امام را صدا بزنم.از فکر اینکه احمد می رود و ممکن است دیگر او را نبینم ، دلم به درد آمد . نمی دانم چرا مطمئن بودم احمد که برود ، یقین من از دیدن سرور به خیال بدل می شود ، همان چیزی که پدر و مادر به آن نسبت می دادند. از سرمایه ای که پدرم داده بود و پولی که خودم جمع کرده بودم ، حیواناتی خریده و آن را به مسافرین و زواری که از حلّه به کاظمین و سامرا می رفتند ، کرایه می دادم و خود هم ناچار همراهشان می رفتم بعضی از مسافرین به خصوص تجار و آن ها که دستشان به دهنشان می رسید ، فکر می کردند که مرا هم همراه حیواناتم اجاره کرده اند . امر و نهی می کردند و از پول کرایه کم می گذاشتند و خلاصه حسابی حرصم می دادند . یادم است یه روز از کاظمین برگشته بودم . مسافرانم تجاری بودند که از کاظمین مال التجاره به حلّه می آوردند . جز اینکه مثل نوکر با من رفتار می کردند ، بیش از اندازه بار حیواناتم کرده بودند ، طوری که آن ها را از نفس انداختند . دست آخر هم از آنچه طی کرده بودیم ، کمتر پرداختند و این باعث دعوا شد ، اما هرچه جوش زدم و داد و فریاد راه انداختم فایده نکرد . رئیس کاروان گفت : « همین است که هست . یک دینار هم بیشتر نمی دهیم . » من هم وقتی دیدم در افتادن با آن ها بی فایده است ، از خستگی روی سکو نشستم . دهانم از خشم کف کرده بود و بدتر از آن ، جانم آتش گرفته بود . شترهایم نالان و خسته روی زمین ولو شده بودند و اسب هایم از نفس افتاده بودند . دستار از سر باز کردم و عرق سر و صورتم را خشک کردم . چشمم به لباس سفیدی افتاد که کنارم آرام موج می خورد . سر بلند کردم ، مردی بود لاغر اندام و بلند قامت با موها و ریش قهوه ای و تبسمی بر لب که مرا تا حدودی آرام کرد گفت : « شما محمود فارسی هستید ؟ شنیده ام حیوان کرایه می دهید . » گفتم : « من محمود فارسی هستم ، اما حیوان کرایه نمی دهم . مسافرین قبلی چنان بلایی به سرم آورده اند که دیگر قید این کار را زده ام . بروید سراغ کسی دیگر . » با مهربانی گفت : « آخر همه که محمود فارسی نمی شوند که در کمترین زمان ما را به سامرا برسانند . » داغ دلم تازه شد . گفتم : « بله دیگه ، ما این طور رسیدگی می کنیم ، آن‌وقت زوار حق ما رو می خورند . » خندید . دندان‌هایش مثل مروارید سفید بود . گفت : « که آدم با آدم فرق می کند. ما چند نفر زوار شیعه هستیم که می خواهیم زودتر برویم . پول کرایه ات را هم پیش می دهیم ، به هر قیمتی که خودت تعیین کنی . حالا برادری کن و جواب رد نده . » صدایش چنان دلنشین بود که خلق تنگم ر باز کرد . گفتم : « فعلا که حیواناتم خسته اند . فردا آن ها را به کنار چشمه می برم . بیایید آن جا تا جواب بدهم که می آیم یا نه » گفت : « خدا خیرت بدهد .» و راه افتاد . باد در عبایش افتاده بود و موج برمی‌داشت . @daghighehayearam