eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
مرد گفت : « نمی خواهید حنظل بخورید ؟ » احمد گفت : « هرچه از شما برسد ، نیکوست » سرور دو حنظلی را که مردِ همراهش به او داده بود ، در دست چرخاند و نیمه کرد و به ما داد و گفت :اینک من می روم ، اما خیالتان آسوده باشد.تا ساعتی دیگر از اینجا نجات خواهیدیافت . » حنظل را به دهان گذاشتم . با آن که شیرین و خنک بود ، اما مزه نمی داد ، چون فکر جدایی از او تلخ تر از طعم حنظلِ شیرین بود . گریان گفتم : « باز هم شما را خواهیم دید ؟ » احمد روی پای او افتاد و گفت : « نمی شود ما را هم با خودتان ببرید ؟ » سرور موی او را نوازش کرد و گفت : « هر وقت مرا از ته دل بخوانید ، می بینید» . شما از من خواهید بود ، احمد زودتر و محمود دیرتر . » نرم و سبک برخاست . مرد سپید پوش نیز . نالیدم : «آقا ! » آن ها سوار بر اسب شدند . احمد مبهوت ایستاده بود . مرد به خداحافظی دست بلند کرد و حرکت کرد . به دنبالش دوبدم و فریاد زدم : « ما را فراموش نکنید .» نگاهشان کردم تا آخرین تپه محو شدند . @daghighehayearam