دقیقه های آرام
📚 تابِ طنابِ دار ✍ مهدی پناهیان @daghighehayearam 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
تاریخ دوباره تکرار میشود...
غافل شوی شکست را مجدد تجربه خواهی کرد...
رمانی در مورد وقایع۸۸، کاملاً مستند.
#تاب_طناب_دار
#مهدی_پناهیان
@daghighehayearam
#برشی_از_کتاب
جای خالی عکسهای زهرا را بیشتر از روزهای قبل حس کرد. همکاری زهرا با دارودستهی متین توی برپایی نمایشگاه، یک علامت سؤال بزرگ در ذهن مجتبی درست کرد. مجتبی شاید اگر شور و اشتیاق زهرا برای نمایش عکسهایش توی نمایشگاه آنها را نمیدید، انقدر گیج و کلافه نمیشد.
سؤالها پشت سر هم توی ذهنش میآمد و جوابی برایشان پیدا نکرد:
«چرا زهرا با اون همه اصرار نباید راضی بشه حتی یه دونه از عکساش بیاد توی نمایشگاه انجمن؟ چرا هر چی بیشتر بهش اصرار میکردم، بدتر پا پس میکشید؟ نکنه... .»
نکندهایی که داشت جلوی همهی علاقهاش به زهرا علامت سؤال میگذاشت: علاقهای که زهرا مدتها از آن بیخبر بود.
#تاب_طناب_دار
#مهدی_پناهیان
@daghighehayearam
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#برشی_از_کتاب
یاد وقتی افتاد که رفته بود فرهنگسرای بهمن تا با زهرا صحبت کند و راضیاش کند.
- اینهایی که شما گفتی برای من دلیل نمیشه.
حتی توی چشمان مجتبی نگاه نمیکرد. هیچوقت نگاه نمیکرد و با چند کلمهی کوتاه جوابش را میداد. همیشه همینطور بود. کوتاه میگفت و میرفت و مجتبی هم نمیتوانست کاری بکند.
- اینجا جای پاتونو سفت میکنید، زهرا خانوم.
زهرا اینبار نگاه تندی به مجتبی انداخت، اما مجتبی توجهی نکرد و ادامه داد: «من میخوام به بعضیا ثابت کنم که شما عکسات حرفهایتر از اون درسی هست که براش خوندی و مدرک گرفتی. اما اصلاً انگارنهانگار یه هفته است یه مرد داره بهت اصرار میکنه و با نه گفتنات داری غرورشو میشکونی.»
ابروهای زهرا درهم شد. یک بار دیگر توی چشم مجتبی نگاه کرد و خیلی محکم گفت: «اون مردی که واسهی موضوع سادهای مثل این غرورش بشکنه، باید بره به مرد بودنش شک کنه.»
این را گفت و رفت. مجتبی زبانش بند آمد.
در طول سال تحصیلیاش این اولینباری بود که دختری در دانشگاه با او با لحنی طلبکارانه حرف میزد. قدِ بلند و چشمهای روشن و موی بور مجتبی همیشه دخترها را به کرنش وادار میکرد و صمیمیت مجتبی توی برخوردها آنها را به فکر دوستی و نزدیک شدن به او.
#تاب_طناب_دار
#مهدی_پناهیان
@daghighehayearam
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
✅| #نقد_کتاب
📚| #تاب_طناب_دار
✍| #مهدی_پناهیان
🤔❇️ اولین بار نیست که کسی، قلمش را، داستانش را، هنرش را، بر روی کاغذ می آورد برای بیان گوشه ای از تاریخ کشورش.
🧐❇️ اولین بار هم نیست که کسی اولین رمانش را با برگی از تاریخ می نگارد و حقایق را با ظرافت و دقت همراه می کند تا نسل امروز و فرداها بدانند!
💥❇️اما قطعا این کتاب اولین کار مهدی پناهیان است که قوت و موضوع بی نظیری دارد و البته نویسنده شجاعتی به خرج داده است که در این زمان و با این هجمه زیاد فضای مجازی، موضوعی را به نگارش در می آورد که با چاپ آن تیرهای فراوان سمتش پرتاپ می شود!
🧠❇️داستان چند بعدی کتاب چه از لحاظ شخصیت ها و چه از نظر وقایع با قلم و ذهن نویسنده چنان خوب بر ورق ها نشسته است که:
🗣❇️خواننده مطمئن می شود با یک نویسنده و یک خبرنگار در صحنه، یا حتی یک فراری از زندان اشرف یا شاید هم با یک جوان دانشجوی بازی خورده طرف است!
❕❇️نگاهی که از کنه وجود سمانه، از مجتبی، از واقعیت فتنه، از اردوگاه اشرف، از طراحی چند تکه ای چشم آبی ها در داستان وجود دارد این را به خواننده القاء می کنند.
💫❇️وجود شخصیت پردازی های آرام و عمیق با خوانش افکار و همراهی روحیات آن ها، تسلط به اتفاقات و روال زندگی آن ها در طول داستان، فضاسازی درست و شکیل و تسلط به وقایع آن تکه تاریخ و معما گونه در آوردن رمان که تا آخرین صفحه باقی می ماند
همه نقاط قوتی است که در کنار نقطه اوج های زنده به چشم می خورد.
😕❇️هر چند فضای مجازی امروز جوانان ما را ترغیب می کند به ندانستن درست و قایع و نخواندن آنها و حقایق را به صورت گزینشی و برشی و گاها به دروغ در اختیار مردم می گذارد؛
👏❇️اما باید به همت و شجاعت این نویسنده جوان آفرین گفت و منتظر آثار دیگر از او بود.
💔❇️به هر حال کتاب داستان پسری دانشجو است به نام مجتبی که فریب دوستان تشکیلاتی اش به نام سهرابی و آتوسا را می خورد و برای نشان دادن فضای بد کشور در دانشگاه نمایشگاهی درست می کند تا انتخابات را به سمتی سبزگونه ببرد.
🤭❇️سهرابی و آتوسا نماینده های منافقین در ایران هستند که توانسته اند تشکیلات خوبی از ناراضی ها راه بیندازند.آتوسا خودش داستانی جدا دارد از نحوه و علت پیوستنش به منافقین و با آموزش و برنامه دقیق جلو می رود!
⚠️❇️در این میان متین و مصطفی بچه های بسیج دانشگاه مورد اتهام قرار می گیرند و در جریان فتنه ۸۸ مجتبی متوجه اشتباهش می شود که قبل از آنکه متین را متوجه کند با تیر آتوسا کشته می شود….!
@daghighehayearam
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸