eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
هر چه بیشتر به دنبال راحتی بروی، ناراحت تر می شوی...😔 چون #عادت کرده ای به راحتی........ #اپلای @daghighehayearam
حجم درس و پژوهشی که در این چند ماه برای خودم تعریف کرده ام حتی اعتراض پروفسور نات را هم بلند کرد. دلیل می آورد این کار برای دو سال است، اما دکتر فرنز با تاکید گفته بود که میثم در این چند ماه میتواند؛ نتایج تحقیقات چندماهه میثم بهترین گواه است. مشغول که میشوم، تا ساعت هشت شب جز نسکافه‌ای که در اتاق قهوه درست میکنم و جز دوباری که نگهبان از مقابل در آزمایشگاه نگاه میکند و بیصدا سایه اش رد میشود،اتفاق دیگری نمی افتد. نتیجه کار را که در لپتاپ ذخیره میکنم ساعت توی ذوقم میزند در خیابانهای ساکت و تاریک فقط سایه سیاهم تا مقابل آپارتمان همراهیم میکند به غیر از دوسه دسته جوانهای مست و ولگرد و شیشه های شکسته شراب و استفراغ بدبوی کنار پیاده رو،بقیه خیابان خبری جز رد شدن گه گاهی ماشینها ندارد برعکس تهران خودمان که تا پاسی از شب شلوغ است و پر از هیاهوی زندگی. یکی دو هفته اول را میرفتم خانه پرهام با خانمش چندسال است که اینجاست و از دوستان برادرم احمد بود‌. اما بعدش دیگر حس میکردم کنار آنها هم،حالم خوش نمیشود خیلی سعی میکردند که من احساس کنم برادر و خواهرم هستند،اما نگاه های هرکس انرژی خاص خودش را دارد هیچ چشمی عمق نگاه پدر و مادر و لذت محبت خواهر و برادر را ندارد حتی جمع های ایرانیهای ساکن وین هم جمع فامیل نمیشود و این میشود یک حجم بزرگی از دلتنگی،که مینشیند روی دلت خسته کلید می اندازم و دررا باز میکنم. همزمان آنا در قاب در واحدش ظاهر میشود. همانجا می ایستم و با چند کلمه حالش را میپرسم. از بیحالی جَک میگوید و نگرانی اش. میخواهد که سری به جک بزنم. نفس آرامی میگیرم. میگویم:جک هم دلش میخواد کمی توی روز تعطیل ریلکس کنه. میگوید که بعد از ظهرها یک دو ساعتی جک را میبرد بیرون تا تفریح کند و جک هم خیلی دوست دارد،اما امروز حتی حال نداشته از رخت خوابش بلند شود و هرچه بوسیده و نوازشش کرده فایده نداشته است. واقعا در جوابش باید چه بگویم اگر درباره بچه بود میشد بگویم بچه خواهرم یا برادرم هم گاهی اینطور شده یا اینکه سرما خورده است،اما هیچ راه حل خاصی برای سگ پشمالویی به نام جک ندارم. بقیه حرفش را در سکوت گوش میدهم و برای جک آرزوی سلامتی میکنم. در خانه را که میبندم دلم برای آنا میسوزد هیچوقت سعی نکردم بفهمم چرا این دختر با اینکه بیشتر از بیست سال ندارد اینطور تنهاست و در چشمانش رد افسردگی پیداست. این اولین یکشنبه بود که روز تعطیل را در آزمایشگاه گذراندم. یکی دو هفته قبل با سینا راه افتادیم برای دیدن زیبایی های اتریش.برخلاف ایران که شب،پارکها پر از شور و حال خانواده و سروصدای بچه هاست،اینجا روزهایش شلوغ و از ابتدای غروب در سکوت فرو میرود و شب هم که کمتر میشود بچه و زنی در خیابان دید!هفته گذشته در پارک مقابلمان یک بچه خورد به تابلویی که محدب بود و کار آینه را میکرد.به دقیقه نکشیده سه پارک بان خودشان را رساندند کنار تابلو. برایم جالب بود که مادر بچه را بازخواست نکردند،بلکه معذرت خواهی کردند و دلجویی.سینا خنده اش گرفت و گفت:به نظرت اگر ایران بود چه برخوردی میکردند؟حساب کار آمد دستم و با چشم دنبال دوربین های مداربسته گشتم که کل پارک و آدمهایش را رصد میکند مطمئنم پارکبان ها اینجا نبودند و کسی خبرشان کرد که به این موقعیت آمدند. یک لحظه حس بدی درونم جریان پیدا کرد.با سینا موزه راهم زیرورو کردیم. دکوراسیون و فضاسازی آن چشمگیر بود و البته بازدید از یک قسمت موزه گران بود که ماهم مثل خیلیهای دیگر قید دیدنش را زدیم.من و سینا به خاطر درس سنگین و پروژه هایی که داریم بیشتر از چند ساعت در هفته زمان تفریح نداریم.تنهایی،هر دوتایمان را کمی به هم نزدیک کرده است اگر بفهمد امروز را در آزمایشگاه گذرانده ام برایم متاسف میشود. هفت سال است که برای درس آمده و در آزمایشگاه روی پروژه ای کار میکند. آرام و زودجوش است و یک دنیا حرف ذخیره دارد برای زدن حالا هم یک جفت گوش و یک دوست همراه و همفکر پیدا کرده است.سی و پنج ساله است دوتا پسادکترا رد کرده و چندتا پروژه هم تحویل داده است،ولی شور و حال جوانی را در رفتار و حالاتش نمیبینم.سرش فقط به درس گرم است و تنهاست دکتر سینا تنها نیامده بود،اما دوسال بعد از آمدنش به اتریش از همسرش جدا شدند همسرش الان ازدواج کرده است و سینا در پانسیون زندگی میکند. تا پایان فرصت مطالعاتی،تا فرودگاه و پروازم به ایران،سینا همراه خوبی بوده و نگذاشته بود آنا و غربت،ضربه فنیم کند آخرین موضوعی که با سینا درباره آنها در فرودگاه صحبت میکنیم،حرفهای پروفسور نات است که خواسته بود نروم و بمانم.دعوتنامه دانشگاه و صحبتهای دکتر فرنز و یکی دوتا از بچه ها و موقعیت خوبی که پیشنهاد کرده بودند سینا در سکوت همه را گوش داده بود و گفته بود وقتی بروی ایران بهترمیتوانی تصمیم بگیری!امکانات و داشته های اینجا را دیدی،مدل زندگی راهم دیدی،میمانی خودت و انتخابت! @daghighehayearam
#امید_آخر #مهدویت #حسن_محمودی 📚اگر روزی به آخر آخر امیدت رسیدی بدان که همه چیز را باخته ای. اما اگر یک روز ،یک ساعت ،یک لحظه ، به امید آخر پیوند بخوری مطمئن باش زیباترین لحظات زندگی‌ات را تجربه خواهی کرد... کتاب امید آخر تو را از رسیدن به سراشیبی یاس و ناامیدی باز می دارد. @daghighehayearam 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
چطور عمرشو💫 تلف نکنه کسی که وقتشو🕰 تلف می کنه؟! #مدیریت_زمان پ.ن: این آدم لااقل وقتی بره تو دیوار، یه چیزی به دیوار اضافه میشه! اما در حالت عادی هیچی به هیچ جا اضافه نمی کنه😐 و فقط از زمان خودش کم⏳⚡️ میشه... @daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفر مرزی جاده مقابلم ساکت و خموده است و برعکس وقت‌های دیگر خلوت.برخلاف من که این خلوتی برایم سرعت نیاورده،بقیهٔ راننده ها را به طمع انداخته تا در این سکوت نمانند. شیشه ها را بالا داده‌ام تا تنهایی شب برایم ۻریب بگیرد و پتانسیل‌های فکر و خیالم فعال شوند؛رفت‌وآمدهای کلامی بین خودم و سوسن،درگیری‌های کاری و ناسازگاری‌های اساتید،پروژه و مقاله،رفتن مسعود و پذیرش خودم. صدای موبایل که بلند می‌شود،چشم از تاریک‌روشن جاده می‌گیرم.نور گوشی از زیر ترمز‌دستی به چشم می‌خورد.دوباره نگاه به جاده می‌دوزم.آهنگ زنگ موبایل سکوت ماشین را به‌هم می‌زند؛"دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم ویا ز داغ فراقت چگونه ناله کنم." انگیزه‌ای برای پاسخ‌گویی ندارم،صدا قطع می‌شود. خیره می‌شوم به مسیری که روشنایی چراغ‌های اتوبان هم نتوانسته است بر سیاهی آن غلبه کند.لندکروز مشکی چراغ می‌زند وسبقت می‌گیرد. نگاهم رد چرخ‌هایش را می‌زند و شکل و شمایلش،که دومی هم از کنارم با سرعت رد می‌شود. تویوتایی را در آینهٔ بغل می‌بینم.راننده را رصد می‌کنم . پسری هم سن و سال خودم مرا پشت سر می‌گذارد .حتماً می‌روند تا بیابان‌های اطراف را خط بیندازند. دل‌وجگر تجربه‌های عجیب فقط برای ما جوان‌هاست. چند سال پیش بود که دوتا از همین ماشین ها در کویر گم شدند و بنزین و آب هم تمام کردند. مرگ دونفرشان سر و صدای زیادی ایجاد کرد.یعنی ترس برای ماها جایگاهی دارد؟اهل پذیرش تجربه‌ها و پا پس کشیدن هستیم؟ ماشین رابه باند کناری می‌کشم و با دیدن هواپیمایی که در حال فرود است یاد حس و حال خودم موقع برگشت از اتریش می‌افتم.حالا هم آمده‌ام بدرقهٔ مسعود؛می‌رفت برای فرصت مطالعاتی. ماه‌های بعد هم قرار است بیایم بدرقه آریا و آرش،نادرو شهاب و علیرضا وبقیه دارم فکر می‌کنم دوست ندارم خداحافظی‌ها را ببینم آن‌هم بدون دعوت. که درِ شیشه‌ای ورودی سالن فرودگاه مقابلم باز می‌شود وحجم هوای گرم با سروصدایی شبیه صدای بم زنبدرهای کنار کندو هم‌زمان هجوم می‌آورد به سمتم. دو قدم بعد از داخل شدن می‌ایستم وسرم را در محوطه می‌چرخانم. جمعیت روبه‌رو اولین چشم اندازی است که نگاهم را به سمت خودش می‌کشد. در پیچ و خم صف زنان و مردان رنگارنگ، دنبال جوانی با صورت سفید و تیپ مشکی می‌گردم! دست که روی شانه‌اش می‌گذارم بر می‌گردد و بعد مکث کوتاهی لبخند پهنی صورتش را باز می‌کند: میثم، برا چی اومدی پسر؟ شرمنده کردی؟ مثل همیشه ریش پرفسوری و موهای نیمه بلند و چشم‌های ریز شده‌اش چهره‌ای متفاوت را در چشمانم می‌نشاند. دستش را محکم می‌فشارم. تنها داشت می‌رفت. خانواده‌اش قهر کرده بودند سر موضوع خاص این روز ما جوان‌ها و نیامده بودند. دختر مورد علاقه مسعود مورد پسند خانواده‌اش نبود وبرنامه‌اش به نتیجه دلخواه نرسید. دست می‌دهیم و مرا همراه خودش تا کنار صندلی‌ها می‌برد.نگاهم از روی چمدان مشکی‌اش کشیده می‌شود روی ساک رنگی پسر و دختر زرد پوشی که سرشان را تا آخرین مهرهٔ گردن در موبایل فرو کرده‌اند و موهای رنگ شدهٔ پخش و پلایشان توی ذوق می‌زند. نگاه از آنها می‌گیرم و می‌دوزم به مسعود که زل زده است توی چشمانم و من به حرفی که دلش می‌خواست بزند و نمی‌زد اخم کرده بودم: میثم،آدم باش! —ای جان! حرص می‌خورد دلش بند شده بود و خانواده نگذاشته بودند این بند گره بخورد ودلخور راهی‌اش کرده بودند. دست از جیب شلوار جینش بیرون می‌کشدو محکم می‌کوبد روی بازویم و می‌گوید: دوست نداشتم اینجوری برم! با تاسف سری تکان می‌دهد و نفس محکمی بیرون می‌دهد.این مسعود نوبر است. حرف خوردن و جواب ندادن در مرامش نبود. این‌قدر ناراحتی و ترسیدن به خواسته‌اش هم تا حالا نکشیده بود. برای به حرف آوردنش گفتم:نشد کاری کنی! —کاش مشکل فقط یکی بود. بی‌پدر وقتی میای حالشو ببری تا حالتو خوب کنه از زمین و آسمون می‌باره! به حال و قیافه‌اش می‌خندم و زیر لب می‌گویم:بسوزه پدر عاشقی! همان مسعود همیشگی می‌شود و می‌گوید: نه چرا بسوزه، عاشق نشدی نفرین سوختگی می‌کنی.حال می‌ده جون میثم! این‌بار منم که دستم را آزاد میکنم تا مشت محکم بکوبم. بازویش را می‌گیرد و ماساژ می‌دهد: به جان میثم، دختر دوروبر زیاده. دلبری کردن هم که اینا همش برای یکی دوساعتِ. اما لامصب دل که ریشه‌ای گیر می‌کنه.بعدش دیگه دیگه. مثل خاک وطنه، آدم رو میخ خودش می‌کنه. سرم را طوری تکان می‌دهم که انگار مسئله لاینحلی را که توضیح دادی فهمیدم. —کی فکر می‌کردمن، مسعود، این‌طور پابند شم! اونم به یه دختری که شبیه صفر تا صد زندگی من نیست. البته حواسم هست که آدما عوض می‌شن.حالا چادر مهم نیست. ولی خب، کاش یا ندیده بودمش، یا لااقل الآن همرام بود! دلم لحظه‌ای بین حس‌های مختلف سرگردان شد. چند هفته مانده به رفتنش باید می‌دید و دل می‌داد وبه خاطر تضاد فرهنگی‌شان دست و پا بسته که هیچ، باقهر از نارضایتی خانواده‌اش ساکت میگذشت. @daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان سفر به دیار عشق : هیچ قاعده ای در عالم هستی وجود ندارد. #نقد_کتاب #سفر_به_دیار_عشق❗❗❗ #نوشته_آرامش_ق_۲۰ داستان دختری که مورد سوء ظن خانواده و همسرش قرار می‌گیره . بالاخره با تلاش پلیس‌ها رفع اتهام می‌شه و سر زندگیش بر می‌گرده. ◽پیام داستان:  هیچ قاعده‌ای در عالم هستی وجود ندارد. ◽پیام فرعی:  🔴 هر کس چوب کارهای خودش را می‌خورد . 🔴 دین یعنی این که خدا را قبول داشته باشی و هیچ حرف و دستوری دیگر هم نیامده و نیست. 🔴 زندگی آزادانه خوب است و روابط دختر و پسر هیچ ضرری ندارد . تمام مردها اگر صد روز هم کنار یک دختر زیبا زندگی کنند و با او تنها در خانه باشند؛ برادرند و هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد. 🔴 بی‌دین‌ها روشن‌فکرند، 🔴 حق به حق‌دار می رسد، 🔴 زندگی بدون انجام حرف‌های خدا خودش بسیار شیرین است و نیازی به خدا نیست .  🔴 جوانهای نیروی نظامی ما خودشان یه پا دختربازند. 🔴 بهترین دوستت بدترین دوستت ممکن است بشود؛ مواظب باش.  #ادامه 👇👇👇
👆👆👆 🔴 بالاخره همه ی بدها خوب می‌شوند.  🔴 حضور خدا فقط برای آن است که هر جا گیر کردی صدایش بزنی؛ بقیه ی راه و روش‌هایی که خدا ارائه کرده است زیادی است و کلا نمی‌خواهد به آن بپردازید. قلم دست شماست و خیالات همه بی سر و ته، هر چه در عالم خیالتان جولان می‌دهد بنویسید؛ می‌شود رمان. آراسپ چاپش می‌کند غصه نخورید. یک دختر صد تا برادر خارج از خانواده دارد که هم آغوششان باز است؛ هم دلسوزند و هم خواجه اند، راحتِ راحت رابطه برقرار کنید. خلاصه آن که بد نیست نیروی اطلاعاتی، نظامی و پلیس ما کمی از شرف نیروهایش دفاع کنند. @daghighehayearam 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
زندگی + مرگ است... #اپلای @daghighehayearam
خودش ناراضی نبود. همین‌طور دیده بود،دل داده بود و همین‌طور هم داشت می‌رفت. لذتش نصف شده بود. سکوت بین‌مان خیلی دوام نمی‌آورد با سؤال من از ساعت پرواز. مسعود توضیح می‌دهد که هواپیما تأخیر دو ساعته دارد و با تلخندی می‌گوید:دوساعت هم دوساعته! دستانش را در جیب شلوارش فرو می‌برد. نفس عمیق و بلندی میکشد و بریده بریده بیرون می‌دهد! دارد هوای وطن را ذخیره می‌کند. یاد بساطی می‌افتم که زبل خان اروپایی در اینترنت راه انداخته بود؛ کیسهٔ هوای شهرهای مختلف اروپا را می‌فروخت و از دلتنگی‌ها و خاطرات مردم بیچاره پول به جیب می‌زد. برای مسعود که می‌گویم لب بر می‌چیند و تأسف می‌خورد که چرا یک ساک از کیسه‌های هوای شهرشان برنداشته است. سرش را پایین می‌اندازد و با نوک کفش خط‌هایی روی زمین ترسیم می‌کند.گذشت زمان را هم حس می‌کنیم و هم نه.برای من زمان کند می‌گذرد و برای او که دارد سفر متفاوتی را آغاز می‌کند، حرکت عقربه‌های ساعت فقط اضطراب آفرین است. —اونجا همه چی هماهنگه؟ انگار بحث مورد علاقه‌اش را پیش کشیده‌ام؛ با اشتیاق از تماس‌های منظم و مداومی که با او داشته‌اند و هماهنگی‌های ریز و درشت می‌گوید. —هماهنگ و اوکیه. از دست ادااطوارای استادای این‌جا راحت می‌شم. نه به استاد فربودی که دین و سیاست ودرس رو ریخته بود تو یه بالون و باهم می‌جوشوند و تلفظ ته حلقش با دمپایی کذایی‌اش دیوونت می‌کرد،نه به استاد صنیعی که این‌قدر تعریف اونجارو کردو اینجا رو کوبوند که همه‌مون رو داره راهی می‌کنه. بُتِ مون شده. حس و حالش زود افول میکند و سری که تکان می‌خورد هم برای من حرف دارد هم برای او. نمی‌شود منکر حس بدی شد که در فکر و ذهن دور می‌زند. بالاخره داری از سرزمین خاطره‌های کودکی و سربه‌هوایی‌های نوجوانی عشق‌های کوتاه ومسخرهٔ جوانیت کنده می‌شوی و دل از پدر مشغله‌ها و مادر نگرانی‌ها و همهٔ پشتوانهٔ عاطفیت می‌بری ومی‌روی جایی که نه کسی با چشمان مشتاق منتڟرت است ونه به عنوان یک شهروند خیالت تخت است. آن‌جا،تنها دلیلی که دل و ذهن مرا رام می‌کرد؛عشق به تکمیل پروژهٔ دکترایم بود و تست‌های جدید که با دستگاه‌های پیشرفته برایم راحت‌تر می‌شد. —تو کی برمی‌گردی میثم؟ سوالش خاطرهٔ سال گذشته را برایم زنده می‌کند. فرصت مطالعاتی‌ام شده یک حسرت؛ به خاطر نحوه تعامل استادها و امکانات. مردد می‌گویم:ببینم چی میشه؟ وقتی احمد توی همین فرودگاه برای آخرین خداحافظی بغلم کرد، کنار گوشم گفت:از لحظات اونجا بودن همه جوره میشه استفاده کرد،دیگه فقط خودتی و فرصتی که داری! هواپیمایم که در فرودگاه وین نشست ،یک لحظه حس کردم فرصت‌هایم جمع شدند دورم و همه جا شد،پنجره‌ای که در یک دنیای متفاوت برایم باز شده است. پنجره‌ای که تمام زوایای شهر وین را نشان می‌داد. اولینش هم نظم زمان بود. برای امثال من که دوست داریم از هر ثانیه،یک برداشت داشته باشیم این منظم بودنِ همه‌چیز،یک دریچه بود به سمت پیشرفتی که آرزویمان بود. زیبایی خیابان‌ها وساختمان‌ها وهستهٔ سکوت مدارانهٔ شهری که در وین جریان داشت چشم پر کن بود. جالب‌ترین بخش موقع برایم این بود که پرهام گفته بود وقتی از در فرودگاه بیرون آمدی چند قدم که به سمت راست بروی ایستگاه مترو است وحداکثر بعد از دو دقیقه قطار می‌آید و هشت دقیقهٔ بعد پیاده شو، یک طبقه بالا برو و سوار اِشتراسِنبان خط هفت بشو. این‌ها را که می‌گفت با خنده به ذهن سپردم. اما وقتی که در واقعیت همین شد که گفته بود،ابرو به تحسین و لب به تعجب بالا بردم. شاید برای فهم زندگی متفاوت در این شهر تجربهٔ خوبی بود. صدای مسعود مرا از خیابان‌های خلوت وین،بیرون می‌کشد: می‌دونی میثم! اون‌جا همه کاراشون رو فرمه!هنوز نرفته برام برنامهٔ ثابتی چیده شده!از گیر یک عالمه اصطکاک و بی‌برنامگی راحت می‌شم. اساتید این‌جا اصل انرژیت رو حروم می‌کنن! نگاهش می‌کنم؛با پوزخندی ادامه می‌دهد: بعد هم که دیر نتیجه می‌گیری راهنماییت که نمی‌کنند،هیچ، سرزنشت هم می‌کنند! برای من هم همین‌طور بود. پروفسور نات چنان پشت کارم را گرفته بود که انگار دانشجوی چند ساله‌اش هستم. فرنز هم همین‌جا که بودم خیالم را از آن‌جا راحت کرد. مدارکم را که فرستادم،شد راهنمای کارهایم. تمام مراحل را خودش و سوفی پیش بردند و حتی برای اسکان هم خیلی شیک پرسید که می‌خواهم تنها باشم یا هم‌خانه می‌خواهم؟هم‌خانه‌ام زن باشد یا مرد؟ایرانی یا خارجی؟منو باز بود .مسعود می‌پرسد:غیر از اینه مگه؟یادته استاد الماسی چه بلایی سر شهاب و بقیه آورد؟ حرف ته ذهنم را رو می‌آورم:به قول وحید، دانشجو بدبخته که گیر اون میفته.کفاره کل گناهای دو دنیاش همین الماسیه.یه دوره پروژه بره،پستی و بلندی دهنش صاف میشه.به قول دکتر علوی، مشکل ما ایرانی‌ها جدی نبودن و عمیق و ریشه‌ای کار نکردنه!خیالت راحت، ماها باهوشیم،فقط برنامه نداریم که اونجا فراوونه و همه مواظبن تمرکزت به‌هم نخوره! —زودتر جمع
کن خودتو خلاص کن بیا! ڋهن همه درگیر است. شاید اگر بدقلقی‌های استاد عاصمی نبود دوزار تحویل می‌گرفت و این‌قدر بی‌برنامه و بی‌نظم جلو نمی‌رفت. گفتم: الماسی به همه دانشجوهاش گفته اسم اول و کارسپاندینگ همهٔ مقالات خروجی از طرح‌های پژوهشیشون باید خودش باشه! —تو روحش. اسم خودش رو بالا بکشه، بقیه جون کندنای بچه‌ها مهم نیست. آن‌قدر خوب ناامید می‌کنه که فقط باید چمدونت رو برداری وبری. مسعود شبیه افراد بریده نیست؛فقط دلش می‌خواهد کسی بفهمد که چقدر می‌تواند مؤثر باشد. سه ماه پیش از پروپزالش دفاع کرد. چقدر من و آرش پشت در اضطراب داشتیم. چندباری به بهانهٔ عکس انداختن و پذیرایی داخل جلسه رفتم و تب و تابش را مقابل اساتید برای تأیید موضوعش دیدم. مسعود که از در بیرون آمد،نفس راحتی کشیدیم و آرش گفت:به جام شوکران نرسید؟ —می‌رسید هم من آدم جام هستم،اما شوکرانش نه! بعد هم رفتیم آزمایشگاه تا به قول وحید ته دیگ آزمایش‌هایش را با قاشق بکند. @daghighehayearam