#صفحه_101
از کنار کاروان کوچکی از شتران گذشتیم. نفسهای صدادار ابوراجح، رشتهی صحبتش را مرتب قطع میکرد. بنیهی ضعیفی داشت.
- اگر دقت کرده باشی، میبینی که شفای اسماعیل هرقلی، مسئلهای شخصی و خصوصی نیست. بسیاری از مردم با دیدن آن معجزه، به پیروان امامزمان پیوستند و برای شیعیان هم قوّت قلبی شد که فکر نکنند امامشان آنها را فراموش کرده. دشمنان شیعه، ما را ملامت میکنند که شما اگر امام و پیشوایی دارید و زنده است، چرا به فکرتان نیست و کمکتان نمیکند. معجزههای غیرقابل تردیدی مثل شفا یافتن اسماعیل هرقلی، جواب دندانشکنی است به یاوههای آنان.
دست ابوراجح را گرفتم. مجبور شد بایستد.
- طبق قولی که دادهام باید به دارالحکومه بروم. قنواء لابد اسبها آماده کرده و منتظر من است. اگر به او قول نمیدادم نمیتوانستم به سیاهچال بروم.
پیشانیام را بوسید و گفت: «اگر پرهیزکار باشی، خدا کمکت میکند. این کار که تمام شد، به مسجد میروم و برایت دعا میکنم. تو امروز دل امامزمان را شاد کردهای. امیدوارم با دعا و عنایت آن حضرت، تو نیز به مقصودت برسی و کامیاب شوی!»
به طرف دارالحکومه که میرفتم، در پوست خودم نمیگنجیدم. دلم میخواست روزهایی که بین من و جمعه، فاصله انداخته بودند، هر چه زودتر بگذرند و مرا با جمعه تنها بگذارند.
@daghighehayearam
#رویای_نیمه_شب
#صفحه_102
ناهارمان ماهی بود. امّحباب آن را عالی درست میکرد. هر وقت مهمان داشتیم، با دستپخت او، سرمان را بالا میگرفتیم. سرسفره، زیتون پرورده و ترشی مخصوص امّحباب هم بود. کم غذا خوردم. اوناراحت شد.
- گربه از این بیشتر غذا میخورد.
پدربزرگ گفت: «اگر قرار است ناهاری شاهانه در دارالحکومه بخوری، بگو ما هم بیاییم!»
از ظرف شربت خرما و انگور، کمی نوشیدم.
- با شکم پر که نمیتوانم به سوارکاری بروم.
- مبارک است! نمایش تمام شد؟ نوبت به سوارکاری رسید؟
امّحباب گفت: «چه عیب دارد! قنواء میخواهد به شوهر آیندهاش نشان دهد که سوارکار قابلی است.» هنوز از دعوت ابوراجح حرفی نزده بودم.
- موضوع قنواء و سوارکاری مهم نیست. مهم این است که برای روز جمعه به مهمانی دعوت شدهایم.
- مهمانی حاکم؟
سرتکان دادم.
- حاکم خرواری چند است!
امّحباب گفت: «باید بگردم لباسی مناسب برای خودم آماده کنم. راستی، نگفتی کی دعوتمان کرده.»
- ابوراجح ازمان دعوت کرده.
پدربزرگ تکیه داد و نفس راحتی کشید.
- خداراشکر! حال و حوصلهی رفتن به دارالحکومه را ندارم، اما رفتن به خانهی ابوراجح و مصاحبت با او برایم شیرین و لذتبخش است.
امّحباب لب ورچید و گفت: «حیف شد! من نمیتوانم بیایم. همهاش تقصیر این آقاست!»
به من اشاره کرد. پدربزرگ با بدگمانی گفت: «مثل این که اتفاقاتی افتاده که من خبر ندارم!»
@daghighehayearam
#صفحه_103
- آن روز که حالم خوش نبود و در خانه ماندم، امّحباب بیچاره را به خانهی ابوراجح فرستادم تا خبری از ریحانه برایم بیاورد. حالا اگر ریحانه و مادرش، امّحباب را با ما ببینند، میفهمند که من او را به آن آنجا فرستاده بودم. آنوقت ابوراجح متوجه میشود که من به دخترش علاقه دارم و از این که ما را به خانهاش دعوت کرده، پشیمان میشود.
امّحباب گفت: «حالا تا روز جمعه! از این ستون تا آن ستون فرج است. یک سیب را بالا میاندازی، صد تا چرخ میخورد تا پایین بیاید. باید ببینیم روزگار چه در آستین دارد. شاید خدا خواست و من هم آمدم و ریحانه را همانجا از پدرش برایت خواستگاری کردیم.»
به او گفتم: «در عمرم زنی به سادگی تو ندیدهام. برای رضای خدا، حرف که میزنی، کمی هم فکر کن!»
امّحباب قهر کرد و پشت به من نشست.
- خجالت نکش! حرف دلت را بزن. یک بار بگو من خُل وچلم!
در جمع کردن سفره کمکش کردم تا از دلش درآورم. فایدهای نداشت. پدربزرگ پیش از آن که برای استراحت به اتاقش برود، گفت: «توی این دو هفته، روزی هزار بار از خدا خواستهام که ابوراجح و خانوادهاش را به راه راست هدایت کند. خدا میداند چقدر دلم میخواهد روزی به خانهاش برویم که میان ما و او هیچ جدایی و فاصلهای در مذهب و اعتقاد نباشد! افسوس! اینها آرزوهای قشنگی است که بعید است شاهد انجامش باشیم.»
امّحباب که گوش ایستاده بود، گفت: «تو چرا اینطور حرف میزنی ابونعیم! این چیزها که برای خدا کاری ندارد. برای او از آب خوردن هم راحتتر است.»
خندیدم و گفتم: «چه میگویی امّحباب! خدا که مثل ما آب نمیخورد.»
پدربزرگ خندید، اما امّحباب نگاه تندی به من انداخت و به آشپزخانه رفت. قهر که میکرد، جانِ آدم را به لبش میرساند تا آشتی کند.
@daghighehayearam
#صفحه_104
با دیدن قنواء نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. موهایش را زیر دستاری که به سر پیچیده بود، پنهان کرده بود. با کمک سُرمه، دوده و موادی که خودش سر هم میکرد، چینهایی مردانه به پیشانی و دو طرف بینی، و حالتی آفتابسوخته به چهرهاش داده بود. کسی با دیدن آن قیافه نمیتوانست حدس بزند با دختری روبهروست که چند خدمتکار، گوش به فرمانش هستند.
- حالت چطور است هلال؟ از بانو قنواء چه خبر؟
سوار بر دو اسب جوان و چابک، از راهی که پشت دارالحکومه بود، بیرون میرفتیم که گفت: «ساعتی قبل به دیدن حماد رفتم. او و پدرش را به زندان عادی منتقل کردهاند. طبق دستور من، آنها را حمام بردهاند و لباس تمیزی پوشاندهاند. آنقدر خوشحال شدم که انگشترم را به رئیس زندان بخشیدم!»
- کنجکاو شدم بدانم چرا اینقدر خوشحال شدی؟ چرا میگویی به دیدن حماد رفتم؟ انگار پدرش چندان اهمیتی ندارد! اتفاقی افتاده؟
شانه بالا انداخت و اسبش را هی زد.
- حماد جوان زیبایی است. اگر حالا او را ببینی، باور نمیکنی همان موجود ژولیده و کثیف دیروزی باشد؛ همانطور که کسی باور نمیکند من قنواء باشم.
- این را که فهمیدی، خوشحال شدی؟
- راستش نمیدانم چرا. او را که دیدم، احساس خاصی به من دست داد. سابقه نداشت.
- امروز این حس به تو دست داد یا دیروز در سیاهچال؟
- بدجنسی نکن! با این سؤالهای آزاردهنده، میخواهی از بازیهایی که به سرت آوردم، انتقام بگیری.
- اگر تو عاشق حماد شده باشی، خیالم تا حدی راحت میشود. دست از سر من برخواهی داشت و سراغ او خواهی رفت. من هم میروم سراغ کار و گرفتاریهایی که دارم. از طرفی دلم برایت میسوزد، چون داری وارد همان بنبستی میشوی که من شدهام. این عشقی ممنوع و بیسرانجام است پدرت هرگز رضایت نخواهد داد با رنگرزی شیعه که به جرم دشمنی با او به سیاهچال افتاده، ازدواج کنی.
- برای من تجربهی تازهای است، اما میدانم عشق، بدون آن که اجازهی ورود بگیرد، هجوم میآورد. هر چه هست، هیجانانگیز است. احساس خوبی دارم!
@daghighehayearam
#رویای_نیمه_شب
#صفحه_105
بیرون دارالحکومه از کنار چند نخلستان گذشتیم و به فرات رسیدیم. خط ساحل را گرفتیم و تا پل، اسبها را به یورتمه واداشتیم تا گرم شوند. عبور از پل با اسب، لذتبخش بود. خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت. آن طرف پل، باز مسافتی را یورتمه رفتیم. به فضای باز و بدون مانع که رسیدیم، اسبها را به تاخت درآوردیم. قنواء سعی کرد از من پیشی بگیرد، اما من شانه به شانهاش میتاختم. بیرون شهر، کنار کاروانسرایی، دست از مسابقه کشیدیم. اسبها عرق کرده و کف بر لب آورده بودند. آفتاب، سوزندگی نداشت. قنواء پرسید: «سواری را کی یاد گرفتهای؟»
سواری حالم را جا آورده بود.
- در نوجوانی؛ آن سالها که تابستانها به روستا میرفتیم.
- شش ساله بودم که پدرم کرهاسبی به من داد. او پسر ندارد. من سعی کردم با یاد گرفتن سوارکاری و تیراندازی، جای خالیاش را در زندگیِ پدرم پر کنم.
کاروانی در دوردست، در حاشیهی فرات دیده میشد. معلوم نبود در حال آمدن است یا رفتن. چند کشاورز توی مزرعهها کار میکردند. آسمان توی جویهایی که از رود جدا کرده بودند، پیدا بود. بیرون شهر، هوای سبکتری داشت. قنواء انگار دوست داشت هر چه بیشتر از دارالحکومه دور شود. من ترجیح میدادم قبل از غروب به شهر برگشته باشم. یورتمه میرفتیم تا بدن اسبها سرد نشود.
- پدرت ناصبی است و با اهلبیتِ پیامبر و شیعیان دشمنی دارد، اما تو به دو شیعه کمک کردی. خدا کند نفهمد!
- ولی مادرم نه تنها ناصبی نیست، بلکه به اهلبیت علاقه دارد.
- مگر میشود چنین زن و شوهری با هم زندگی کنند؟
@daghighehayearam
#صفحه_106
- کار آسانی نیست. مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است، ولی معمولاً مجبور است ساکت بماند.
- وزیر هم ناصبی است؟
- نمیدانم. فکر نمیکنم.
- در بازار، مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح. حمام زیبایی دارد. شیعه است. من تا به حال مردی چنین خوب و درستکار ندیدهام. چند روز پیش به حمام رفته بودم که وزیر به آنجا آمد تا دو قوهای زیبای ابوراجح را بگیرد و به پدرت هدیه بدهد.
- شنیدهام پرندههای قشنگیاند. کاش میتوانستم آنها را ببینم!
- قوها توی حوض رختکن هستند. ابوراجح و مشتریها به این دو پرنده علاقهی زیادی دارند. ابوراجح به وزیر گفت که قوهایش را دوست دارد و آنها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شدهاند. وزیر به بهانهای سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره، روی زمین افتاد و از بینیاش خون جاری شد. بعد هم تهدیدش کرد و رفت. این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بیاحترامی نکرده بود و حاضر شده بود قوها را به پدرت هدیه بدهد.
قنواء قبل از آن که اسبش را به تاخت درآورد، گفت: «مذهب وزیر، مقامپرستی است. او هر کاری میکند تا همچنان وزیر بماند. پسرش «رشید» را واداشته تا مثل او فکر کند. وزیر دلش میخواهد مرا برای رشید بگیرد تا رابطهاش با پدرم محکمتر شود. و حالا از این که مرا با جوان زیبا و ثروتمندی به نام هاشم میبینند، خوششان نمیآید.»
نزدیک پل از سرعتمان کم کردیم. قنواء گفت: «حالا که خودم را به شکل پسرها درآوردهام، دوست دارم بروم و قوهای ابوراجح را ببینم.»
به من فرصت نداد تصمیمش را تغییر دهم. پاها را به پهلوی اسب کوبید و مثل تیری که از چلهی کمان رها شود به حرکت درآمد.
خوشبختانه ابوراجح در حمام نبود. قنواء سکهای به طرف مسرور انداخت و گفت: «برو بیرون و مواظب اسبها باش!»
مسرور سری تکان داد و رفت. جز دو پیرمرد، کسی در رختکن نبود. قنواء کنار حوض نشست و با دقت به قوها نگاه کرد.
- این دو پرنده زیباتر از آن هستند که فکرش را میکردم.
@daghighehayearam