#قسمت_دوازدهم
باید غیر از خودم، عقل کس دیگری را هم به میان گود می کشیدم.
همیشه فکر می کردم که عقل کل هستم و همۀ اطرافیان باید یک دور بیایند برایشان کلاس بگذارم. هنوز هم همین حس را دوست دارم داشته باشم، اما نمی شود. به خدا که دیگر نمی کشم. قاطی کرده ام در حد لالیگا. پدر هست اما بروم چه بگویم؟ به مادر هم که نمی توانم بگویم.
همیشه مقابلشان خودم را کاردان نشان داده ام و نگذاشته ام دخالت کنند حالا بروم بگویم یک چاه پیدا شده وسط زندگیم که بویش دارد خفه ام می کند. نه، غرورم همۀ دارایی ام است باید هم حفظ شود.
بین همه فقط یکی هست که قطعا مهدوی است. تنها کسی که من با خیال خودم دلم نخواسته که ببینمش. بدی ندیدم اما پیش خودم بده اش کرده ام. می روم کنار دفتر و نگاهش می کنم. دور میزش دوسه تا از بچه ها هوارند. همیشه همین است، دورش شلوغ است. همه تیپ با همه فکر و اندیشه ای کنارش راحتند. چون خودش راحت زندگی می کند. به همه هم راحت می گیرد. غالبا معلم ها می خواهند بچه ها را شبیه خودشان بار بیاورند. انگار که ما شخصیت و استعداد و توانمندی خاص خودمان را نداریم، تمام تلاششان را می کنند که خاک ما را در قالبی که خودشان درست کرده اند بریزند و مجسمۀ ما را تراشیده شده مقابلشان بگذارند و هر بار که نگاهش می کنند بادی به غبغب بیندازند. این کار بزرگترهای ما جوان هاست. بشویم مقلد بی فکر. همین هم هست که ما را سر لج می اندازد. نمیخواهم نه شبیه پدرم بشوم نه شبیه آن که مادرم می خواهد.
مهدوی اما ما را شبیه خودمان می پذیرفت و شخصیت ما زیر پایش نبود که هیچ؛ با همین شخصیت ما روبرو می شد و تحویل می گرفت. من عاشق همینش بودم؛ هیچ نداشت درظاهر، اما توانسته بود جواد را بعد از نابود شدن فرید، روی پا بلند کند.
هیچ چیز نداشت اما آرشامِ اخلاق مرغی را آرام کرده بود.
حال خراب من را چه؟ دردسر بزرگ علیرضا را چه؟
عکس ها را دارم نگاه میکنم. پسری که سه جای گوشش را سوراخ کرده و حلقه های درشتی آویز کرده است. دختری که تمام دستش را تیغ انداخته و اسم های بیخاصیت را حک کرده است.
صحنه ای که دارند یک دختر باکره را سالخی می کنند.
صحنه ای که دارند خون او را می خورند.صحنه ای که...
کنسرتی که تند و حجیم بود و وحشیانه. آن چوبدار مقابل موسیقی زن های سیاه پوش، شور می گیرد، حرکاتش تند می شود، انقدر که از خود بیخود می شود. مست شده انگار. جمعیت، حرکات و جیغ و فریادشان در اختیار خودشان نیست. تصاویر تند و درهم شده است. حال هیچ کس سر جایش نیست و وحشی شده اند. چوبدار دیوانه و یکهو سر گربه ای را می کند و گردنش را به دهان می گیرد و خون گربه را مک می زند.
تمام دل و روده ام در هم می پیچد، عق می زنم و سر خم می کنم رویدسطل زبالۀ کنار میزم. دوباره که سر بالا می آورم دارد مدفوع گربه را می خورد. در لبتاب را محکم می بندم و تف می کنم. سرما در تمام وجودم می پیچد. از صندلی پایین می کشم و روی سطل زباله، دوباره عق می زنم. سر به دیوار می گذارم و چشم می بندم تا فکر کنم که هیچ چیز نبوده و نیست، اما تازه تمام تصاویر زنده می شوند و راه می گیرند
رژه وار در اتاق به دور زدن. چشم باز می کنم تا فریاد نزنم و همه جا را به هم نریزم، اما نمی شود. تصاویر با هم می شوند ابتدا و انتهای داستان بلندی که می دانم توهم ذهن است و سوهان این روزها. و کاش تمام شود. کاش ندیده بودم. حالم خراب تر از آن است که بشود تعریفش کرد. از ظهر تا الان که دوازده شب است کز کرده ام این گوشۀ اتاق و...
پسرها اگر غلط اضافه می کنند، چون کنار بی عقلیشان یک کمی نترسی هست. اما دخترها که اینطوری بی رحمانه تن و بدن ظریفشان را خط و خش می اندازند چی؟ ادای ما را درمی آوردند که چه بشود؟ مثلا ما پسرها چه چیزی بیشتر داریم؟ بشوند مثل ما که چه غلطی بکنند؟ اگر روزی ملیحه، وای ملیحه. خودم ملیحه را می کشم اگر بخواهد چنین غلط هایی بکند. چه خوب است که هنوز بزرگ نشده. بهتر که همین سیزده ساله بماند. جامعه برایش هیچ حرفی ندارد. نکند دوستانش، نه از من عاقل تر است. من سراغ خیلی از کارها رفته ام که چشم های مادر را نگران کرده و ابروی پدر را در هم. اما...
بارها و بارها صحنه ها را می بینم و نوشته هایشان را می خوانم. متن کنسرت ها و موسیقی ها همه اش از سیاهی و تاریکی و خودکشی می
گوید. همه اش از له کردن و تجاوز به زنها، از خشونت.
حالم خوب نیست. موبایل را برمی دارم تا برای جوادی، آرشامی... کاش
مهدوی... مادرم هست. از اتاقم بیرون می زنم.
@daghighehayearam
#سو_من_سه
#قسمت_سیزدهم
آپارتمان لعنتی را سه ثانیه می شود گشت و تمام می شود. می گردم اما تمام نمی شود. چون مادرم هیچ جایش نیست. می نشینم روی صندلی مقابل در و محاکمه اش می کنم؛ چرا نباید باشد؟ البته اگر تصویرها و فیلم هایی که دیده ام بگذارد. نمی فهمم کی در خانه باز می شود. کی مادر و ملیحه می آیند.
در دلم خوشحالم که برای خودش حد و حدود دارد. ولو نیست. آرزوهای مسخره ندارد. حرف هایشان را نمی شنوم. نمی فهمم صدایم می کنند تا اینکه ملیحه بچگی می کند و آب می پاشد توی صورتم. دادم بی اختیار است و حتی جمله هایی که بعدش می گویم هم بی اختیار من است. اول مات نگاهم می کند و بعد می زند زیر گریه و می رود. مادر اما چادرش را آویزان می کند و با حوصله لباس عوض می کند و می نشیند مقابلم. بعد از عربدۀ من همۀ پشه ها هم سکته کرده اند، یخچال از کار افتاده و رشد گل های خانه متوقف شده است ولی لبخند نرم روی لبان مادر نه، توی
چشمانش زنده است و دارد مرا آرام می کند:
- خوبی!
نگاهش را برنمی دارد از صورتم و دست هایش را می گذارد روی پاهایم تا کمتر تکان تکان بخورد:
- خواهرت که رسما از دست رفت. حرف بزن تا من سرپا هستم!
شما دوستای منو می شناسی؟ قبولشون نداری؟
از سؤال یکدفعه ای من راجع به موضوعی که هیچ وقت نگذاشته ام نظر بدهد جا می خورد. لبش تکان نمی خورد و این مرا اذیت می کند. نگاه از صورتش برنمی دارم و با انگشتانم ریتم آرامش را روی پاهایم می نوازم. ریتمی که درجهان نیست.
- کدوم گروهشون رو؟ بچه های مدرسه، اکیپ جواد، بچه های محل یا فامیل؟
ریتم انگشتانم تندتر می شود و حالا لب گزیدن هم شروع می شود. می گوید:
- باهاشون به مشکل خوردی؟
بدم می آید از سؤالش و تند می گویم:
شما از اولم یه عده از دوستای منو قبول نداشتی.
شانه بالا می اندازد و می گوید:
تو رو قبول دارم؛ این مهمه! می دونم که حواست به خودت هست.
اشتباه کرده که به من اعتماد کرده است. من هم تمام اعتمادش را ریخته ام توی یک جعبه و درش را بسته ام. هر کاری دلم خواسته کرده ام. نه نکرده ام. کنار تمام صمیمیتش کنار تمام آزادی هایی که پدر داده، یک حجب و حیایی هم گذاشته وسط که نمی گذارد من تا ته همه چیز را بروم. یعنی شاید که نه، حتما دلم خواسته اما همه اش درگیری ذهنم این بوده که این همه فهم و شعورشان را به خاطر یک هوس به فنا ندهم. چه خوب که گاهی پدر نگذاشت به قرارهایم برسم. یک نباید گذاشت پشت رفتن هایم و مادر تمام لجبازی هایم را پذیرفت اما نگذاشت بروم. کاش هیچ وقت دیگر هم؛ کاش. مادر نشسته و نگاهم می کند،نکند پیش خودش فکر کرده من چون توی اکیپ جواد و آرشامم مثل... مثل آنها هستم؟ سریع می گویم:
- من شاید قدم درست برندارم. اما حواسم هست که اعتماد شما رو له نکنم.
لبخندی می زند و می گوید:
- شما آقایید!
من اصلا هم آقا نیستم. رفتن به هرجایی که جای انسان عاقل نیست و هر کاری که نفهم ها انجام می دهند... بی عقلها... نشانۀ هر چیزی است جز آقا بودن! اما از تلقین اعتماد گونه اش شانه های روحم حال می آید.
- حالا چی شده وحید جان!
- یکی از بچه های اکیپمون گیر افتاده!
بقیۀ حرفم را می خورم. سکوت می کند که ادامه بدهم. من بیشتر از این چه بگویم؟ نمی دانم چگونه توصیف کنم گروهش را. تا اینکه خودش می گوید:
- دلش می خواد که کمکش کنی؟ یعنی خودش قبول داره که گیر افتاده و کارش اشتباهه؟ آخه الان بچه ها فکر می کنند همه کارشون درسته و قبول ندارند دارند مسیر غلط می رند. تازه خوش حالن و افتخارم می کنند.
حرف هایم در دهانم می ماسد و همۀ ذهنم می شود یک سؤال بزرگ؛ یعنی علیرضا می خواهد یا علیرضا نمی خواهد. بودن یا نبودن مهم نبود. خواستن یا نخواستن، مسئله این بود...
@daghighehayearam
#قسمت_چهاردهم
یک پاتوق مان کلبۀ جنگلی بود. کلبه که نبود، قهوه خانۀ بزرگ و امروزی توی جنگل نه، توی همین تهران خودمان بود. جای دنجی بود و حال های خوب و خراب را یکجا دو سه ساعتی نگه می داشت و بعد که می زدیم بیرون همان بود که بود.
صدها دقیقه هم غنیمت بود برای اینکه زور بزنیم تا فراموش کنیم. هر چند افکار مثل مگس رهایمان نمی کرد و در سرمان دور می زند. دیروز علیرضا را تعقیب کردم. رفت توی یک خانۀ در بسته. خیلی عقب ایستادم تا دیده نشوم. بعد از علیرضا چند تا پسر و دختر دیگر هم وارد آن خانۀ در بسته شدند. دخترها وحشی آرایش کرده بودند و پسرها ابرو برداشته و خالکوبی...
آرشام با پا می کوبد به زانویم. بیرونم می کشد از فکر خوره وار دیروز.
نگاهش که می کنم برایم ابرو بالا می اندازد. دستانش را پشت سرش قالب می کند و من کلافه چشم می چرخانم بین تخت ها!
برای خالصی ذهن پوسیده ام از هجوم افکار، مرور افراد می کنم؛ همه شلوار لی و ساپورت؛ پاره و آبی و یخی و مشکی و جذب. همه لباس های مارک. همه لم داده و دو تا لب به نی و چای و قهوه و کاپوچینو.
موبایل ها فعال برای سلفی های بی پایان و تکراری. لبخندها با نی و دود قاطی... گاهی هم پنهانی با یار مست آن پشت و پست. اینها صحنۀ یکسان شیره کشخانه ها است. از من بپرسید که دو ساعت
نه، دو سال نه، با دو گروه رفیق دو سه سالۀ عمرم، لحظه لحظه این جاها دارند دود می شوند. ذغال ها که خاکستر می شد، جواد می گفت:
- صداش کن این یارو بیاد عوض کنه. دو قِسم عمرمون خاکستر شد و هیچ."
اینها را بعد از فرید می گفت. اما قبل از رفتن فرید می گفت:
- دو لُپ عمرم چاق شد بگو بیاد حال
مون خاکستر نمونه.
من هر دو حسش را خوب می فهمیدم. خرابی و خرابتری را.
دو سوم چپقخانه ها، مشترک بین دختر و پسر است و نی رژی جابه جا می شود. دخترها توالت می کردند که زیبا باشند پسرها یک کاری می کردند که زندگی مونث و مذکر، عمیق و دقیق بوی توالت می گرفت. چشمم به در است تا علیرضا بیاید. با چند من اخم و گوشت تلخ در را باز می کند. نفس عمیق می کشم و لبم را می جوم. ذهنم از سیل مشکالت علیرضا هنگ است. جمع جوانی ما چقدر درهم است!!! از نفس عمیقم به سرفه می افتم...
سگ بگیرند به همۀ این بند و بساط ها. گاهی آنقدر دود فضا را پر می کند که وقتی بیرون می آییم باید دو لیتر ادکلن اصل فرانسه بزنیم.
فرانسوی ها هم حتما گند بو بوده اند که مخترع بو شدند. بوی مصنوعی خوب. آرشام کلکسیون این بوها را داشت و همیشه برای جواد را او می زد. خراب جواد بود. رو نمی کرد. جواد کم محلی اش نمی کرد، اما آرشام خرابش بود. بعد از فرید ساکت تر بود و گاهی خیره می شد به تخت های بغل و آدم هایش! مثل خودمان بودند؛ یک سری نابالغ و بالغ بخت برگشتۀ خندان!
دیدن نداشت که! بخت سیاه اگر نداشتند اینجا نبودند.من اگر بخواهم به اصالتم برگردم، تمام این چپقخانه ها را آتش می زنم. تخت هایش را می کنم ذغال و می گذارم دو قرن بگذرد تا نفت شود.
وجود ما فسیل شده است و به هیچ درد دیگری هم نمی خورد.
قالیچه ها و پشتی هایش را هم اگر در آب دریا بیندازی، باز هم بوی تن عرق کرده و تعفن می دهد. قاب هایش را هم توی سر صاحبانش می شکنم که با آن لحن داش مشدی و خوش آمدگویی و تحویل گرفتن ورودی، یک طویله درست کردند از... مثل ما. با دود، پول جمع کردند، نه حال ها خوب شد و نه دنیا عوض شد. اما پول ها رفت زیر پارویشان. آرشام که زل می زند به حلقه های دود و لبهای کم کم سیاه شده و صورت های آدم های روبرو، حس بدی پیدا می کنم. انگار می دید که هربار نی کنار می رود و دود بالا، یک نعش روی دوش نعشکش های سیاه پوش بیرون می رود.
یکبار که علیرضا علف زده بود و قاط قاط بود، شروع کرد به وراجی کردن و چیزهایی گفت که حال همه مان را خراب کرد؛
- ببین. ببین از پایۀ تختا و میزا کرما دارن در میان. جون من وحید ببین.
اووه چه می لولند، کرما سیان. چه تابی می خورن، دارن بالا میان. دارن قالیچه ها را می جون و اوه چاقتر شدن. آب دهنشون چه کشی میاد. آب سیاه ها رو می بینی از بدنشون داره می ریزه. ببین ببین رد زرد میندازه پشت سرشون. رسید روی پای آدما، یک بوی گند خوبی می ده. اوووم.(عق زده بود) آب زرد دهنشون چه کش میاد. یه کرمم رو سیگار یاروئه. رو نی قلیونا رو نگا.
از عکسای تابلوهام داره کرم در میاد. می خندن. کرما می خندن. بی همه چیزا قهقهه شون مستت می کنه. مثل موسیقی اجرای زنده است. ببین.
@daghighehayearam
#المصارع
#سید_محمدیحیی_غیاث_علوی
#نشر_عهد_مانا
#کتب_محرم
معرفی:
🖌کتاب المصارع، کتابی ظاهراً کوچک ولی بزرگ، کتابی به بزرگی عاشورا، که بیانگر جهاد امام و بد عهدی کوفیان است. مظلومیت مسلم و آزادگی حر را به تصویر می کشد، وفاداری یاران را اثبات می کند و شجاعت قمر بنی هاشم را به رخ می کشد. مصیبت اهل حرم دیده می شود و درآخر تو می مانی و ندای هل من ناصرا ینصرنی…
📖بریده از کتاب:
بسم الله الرحمن الرحیم🔅
به حسین بن علی ازسوی شیعیان او وشیعیان پدرش..📜
شیعیان چشم به راهند وجزتونظری ندارند.😔
پس بشتاب!
بشتاب ای پسر دختر پیغمبر،☺️
باغ هاسبز شده ومیوه هارسیده ،
زمینها سرسبز وخرم ودرختان پر برگ وبار است.🍒
اگر بیایی نزد سپاهی سازمان یافته امدی.☝️
سلام خدابراو وپدرت...🌱
@daghighehayearam
#سو_من_سه
#قسمت_پانزدهم
ببین رهبر ارکست دیوونه شده. چه تکون میده. نانانای نانانانای نای نای. دری ری ریم دیری ریر ریم. نانانای نای.
کرما دارن از دست و پای رهبر ارکست بالا میرن. اصال تکون تکونای دست و بدنش به خاطر کرماست والّا که هزار بار تمرین کردن و بلدند، دیگه نمی خواد اونجا سر و دم تکون بده. وای وای کرما رسیدن به سر انگشتاش. آخی خسته شدن از بس کود خوردن. ببین ببین از لای دهنشون و پیچ های بدنشون خونابه و زردابه با هم بیرون می ریزه. وای وای یارو هربار که انگشتاش رو تکون میده چند تا کرم رو پرت می کنه سمت یه نوازنده. واییی ببین ببین یکی روی سر سه تاریس، افتاد روی تنبکش، یکی روی ویولون، دو سه تا هم وسط پیانو و دوتار. کرما مغز دوست دارن وحید. دارن مغزا رو میخورن."
تو روحت علیرضا. دو ساعت خراب بودم از این تصویرسازی. جواد کوبید توی سرش تا خفه بشود، بدتر شد. جواد یکبار هم همین جا توی صورت همه زد به خاطر مهدوی. دورۀ دنیا یکجور دیگر داشت می گشت و می گشت. به نفع هیچکس هم نمی گشت. به نفع جواد هم نمی گشت. طوری جلو می رفت که انگار جواد دارد بدبخت می شود. ما که نمی دانستیم آخرش چه می شود. اما برایمان یک دیدار با مهدوی ضرر که نداشت هیچ، شاید می شد کاری کرد تا جواد از این حالتش بیرون بیاید. جواد وا داده بود! خیلی حرف بود که جواد یک کلام ما، دو کلام شده بود. شک کرده بود که شاید اشتباه می کند. شاید حرف درست دیگری هم باشد. شاید الان بدبخت است. شاید خوشبختی چیز دیگری است. روزی که رفتیم پیش مهدوی، آرشام خیلی بد مقابل مهدوی ایستاد. خیلی بد صحبت کرد. یک چیزی من بگویم؛ علیرضا این را به من گفت:
- اگر حرف مهدوی را بپذیریم باید تمام دنیا را ببوسیم و بگذاریم کنار و زندگی فقط بشود رو به قبله و سجده و رکوع. قبل از مردن می میری با بکن نکن های خدا. دیگر حتی خوردن هم کنسل می شود. مرگ خیلی بهتر از زندگی بدون آزادی است."
این شب ها که از فکر علیرضا خوابم نمی برد و مدام دارم چِکش می کنم، نمی دانم چرا همۀ صحنه های گذشته در ذهنم مرور می شود. شاید با همین فکرها خودم را آرام می کنم و الا که مدام حواسم هست که علیرضا آنلاین است یا نه. از فکر حرف هایی که می خواند و... به هم می ریزم. من برای هیچ کدامشان نه جوابی دارم و نه راه در رویی. خودم هم دارم دست و پا می زنم. تمام باورهایم به آتش کشیده شده است و نمی دانم چه کنم! باور... هه هه باوری که از کجا آمد؟ باور... باد آورد شاید.
جواد با مهدوی بیرون خانه، وسط که نه، گوشه دنج پارک قرار گذاشت.
دروغ چرا! شاید از معلم دینی بدم بیاید یا از همین آدم های نون به نرخ روز خور! اما مهدوی برایم یک سیاق دیگر بود. حالا درست که تحویلش نمی گرفتم اما خب، خیلی لارج کنارمان نشست. شوخی کرد و خندید. علیرضا را به زور آوردم. همه اول کپ کرده بودیم و یک حال متفاوتی داشتیم. شاید اگر کسی غیر جواد پایه شده بود یک نفر هم نمی آمد اما...
جواد سکوت ما را شکست و حرف را زد. یعنی جمع می خواست خودش را اثبات کند؛ بهترین راه این بود که مهدوی را خورد کند. فکر می کردم که وقتی با تندی و حجم سؤالات روبرو شود دهانش سرویس می شود. حداقل اینکه کمی رنگ به رنگ شود. اما در این وادی ها نبود. انگار با پسرهای فامیل آمده یک بستنی بزند و برگردد. راحت حرف هایمان را شنید و راحت تر زیر بار جواب دادن نرفت و فعال ظاهر شد و دعوت کرد برویم خانه اش. یعنی کمی جواب داد که ساده و معمولی بود. البته نگذاشت وارد بحث بشویم. متوقف کرد و قرار گذاشت.حال خراب من اما، من مشکلی با خود خدا نداشتم. یعنی الان که علی دارد خفه می شود این مشکلم نیست. اتفاقا دلم یک خدای قدرتمند
می خواهد که به لحظه ای "کن فیکون" کند و نشود آنچه دارد می شود. دستی بالای همۀ دست ها. به هم ریختگی من را دلداری بدهد، تنهایی از پس کار برنمی آیم.
- چت شده مامان، وحیدجان؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟
- وحید، وای مامان داداش چرا این طوریه؟
- وحید بابا، مامانت چی میگه؟ حواست به درسات هست که؟حواسم بهت هستا!
- وحید ساکتی؟ بهت نمیاد!
- کدوم گوری هستی؟ چرا نمیای؟
- خاک برسرت. کنکور اینقدر ارزش نداره که. می ریم اونور منتمون رو هم دارن. چیه این خراب شده!
حرف ها و پیام ها در ذهنم دور می زند و من هیچ جوابی ندارم. دیروز دوباره رفتم توی محلۀ علیرضا. دور زدم. سه تا جوبی را دیدم. خانۀ علیرضا را هم. دستم را گذاشتم روی زنگ که پشیمان شدم. صبر کردم. بیرون آمد. تعقیبش کردم. رفت همان خانه.
@daghighehayearam
#سو_من_سه
#قسمت_پانزدهم
ببین رهبر ارکست دیوونه شده. چه تکون میده. نانانای نانانانای نای نای. دری ری ریم دیری ریر ریم. نانانای نای.
کرما دارن از دست و پای رهبر ارکست بالا میرن. اصال تکون تکونای دست و بدنش به خاطر کرماست والّا که هزار بار تمرین کردن و بلدند، دیگه نمی خواد اونجا سر و دم تکون بده. وای وای کرما رسیدن به سر انگشتاش. آخی خسته شدن از بس کود خوردن. ببین ببین از لای دهنشون و پیچ های بدنشون خونابه و زردابه با هم بیرون می ریزه. وای وای یارو هربار که انگشتاش رو تکون میده چند تا کرم رو پرت می کنه سمت یه نوازنده. واییی ببین ببین یکی روی سر سه تاریس، افتاد روی تنبکش، یکی روی ویولون، دو سه تا هم وسط پیانو و دوتار. کرما مغز دوست دارن وحید. دارن مغزا رو میخورن."
تو روحت علیرضا. دو ساعت خراب بودم از این تصویرسازی. جواد کوبید توی سرش تا خفه بشود، بدتر شد. جواد یکبار هم همین جا توی صورت همه زد به خاطر مهدوی. دورۀ دنیا یکجور دیگر داشت می گشت و می گشت. به نفع هیچکس هم نمی گشت. به نفع جواد هم نمی گشت. طوری جلو می رفت که انگار جواد دارد بدبخت می شود. ما که نمی دانستیم آخرش چه می شود. اما برایمان یک دیدار با مهدوی ضرر که نداشت هیچ، شاید می شد کاری کرد تا جواد از این حالتش بیرون بیاید. جواد وا داده بود! خیلی حرف بود که جواد یک کلام ما، دو کلام شده بود. شک کرده بود که شاید اشتباه می کند. شاید حرف درست دیگری هم باشد. شاید الان بدبخت است. شاید خوشبختی چیز دیگری است. روزی که رفتیم پیش مهدوی، آرشام خیلی بد مقابل مهدوی ایستاد. خیلی بد صحبت کرد. یک چیزی من بگویم؛ علیرضا این را به من گفت:
- اگر حرف مهدوی را بپذیریم باید تمام دنیا را ببوسیم و بگذاریم کنار و زندگی فقط بشود رو به قبله و سجده و رکوع. قبل از مردن می میری با بکن نکن های خدا. دیگر حتی خوردن هم کنسل می شود. مرگ خیلی بهتر از زندگی بدون آزادی است."
این شب ها که از فکر علیرضا خوابم نمی برد و مدام دارم چِکش می کنم، نمی دانم چرا همۀ صحنه های گذشته در ذهنم مرور می شود. شاید با همین فکرها خودم را آرام می کنم و الا که مدام حواسم هست که علیرضا آنلاین است یا نه. از فکر حرف هایی که می خواند و... به هم می ریزم. من برای هیچ کدامشان نه جوابی دارم و نه راه در رویی. خودم هم دارم دست و پا می زنم. تمام باورهایم به آتش کشیده شده است و نمی دانم چه کنم! باور... هه هه باوری که از کجا آمد؟ باور... باد آورد شاید.
جواد با مهدوی بیرون خانه، وسط که نه، گوشه دنج پارک قرار گذاشت.
دروغ چرا! شاید از معلم دینی بدم بیاید یا از همین آدم های نون به نرخ روز خور! اما مهدوی برایم یک سیاق دیگر بود. حالا درست که تحویلش نمی گرفتم اما خب، خیلی لارج کنارمان نشست. شوخی کرد و خندید. علیرضا را به زور آوردم. همه اول کپ کرده بودیم و یک حال متفاوتی داشتیم. شاید اگر کسی غیر جواد پایه شده بود یک نفر هم نمی آمد اما...
جواد سکوت ما را شکست و حرف را زد. یعنی جمع می خواست خودش را اثبات کند؛ بهترین راه این بود که مهدوی را خورد کند. فکر می کردم که وقتی با تندی و حجم سؤالات روبرو شود دهانش سرویس می شود. حداقل اینکه کمی رنگ به رنگ شود. اما در این وادی ها نبود. انگار با پسرهای فامیل آمده یک بستنی بزند و برگردد. راحت حرف هایمان را شنید و راحت تر زیر بار جواب دادن نرفت و فعال ظاهر شد و دعوت کرد برویم خانه اش. یعنی کمی جواب داد که ساده و معمولی بود. البته نگذاشت وارد بحث بشویم. متوقف کرد و قرار گذاشت.حال خراب من اما، من مشکلی با خود خدا نداشتم. یعنی الان که علی دارد خفه می شود این مشکلم نیست. اتفاقا دلم یک خدای قدرتمند
می خواهد که به لحظه ای "کن فیکون" کند و نشود آنچه دارد می شود. دستی بالای همۀ دست ها. به هم ریختگی من را دلداری بدهد، تنهایی از پس کار برنمی آیم.
- چت شده مامان، وحیدجان؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟
- وحید، وای مامان داداش چرا این طوریه؟
- وحید بابا، مامانت چی میگه؟ حواست به درسات هست که؟حواسم بهت هستا!
- وحید ساکتی؟ بهت نمیاد!
- کدوم گوری هستی؟ چرا نمیای؟
- خاک برسرت. کنکور اینقدر ارزش نداره که. می ریم اونور منتمون رو هم دارن. چیه این خراب شده!
حرف ها و پیام ها در ذهنم دور می زند و من هیچ جوابی ندارم. دیروز دوباره رفتم توی محلۀ علیرضا. دور زدم. سه تا جوبی را دیدم. خانۀ علیرضا را هم. دستم را گذاشتم روی زنگ که پشیمان شدم. صبر کردم. بیرون آمد. تعقیبش کردم. رفت همان خانه.
@daghighehayearam
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشنده ترین این دیار حسین است.
-مشکلت را فقط حسین حل می کند!
-از من می شنوی جز با حسین با کسی دیگر در میان نگذار! –حسین را که ببینی خودش کارت را سامان می دهد!
-این جا بی خود نگرد، خانه ی پسر علی از آن سوست! هق هق گریه هم را خاموش نمی کنم! جلوی اشک هایم را نمی گیرم! به خودم دلداری نمی دهم تا آرام شوم! اما خدایا! فقط حسین است که می تواند برای تو همه ی زندگی اش را ببخشد.
#امیر_من
#پویش_امت_حسینی
#اربعین
@daghighehayearam