eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 #سو_من_سه ✍ نرجس شکوریان فرد @daghighehayearam
امام زمان، خواستنی ترین مخلوق خداست وحید. او خیلی تو رو می خواد نگاهش رو بخواه و بگیر وحید حالت خوب می شود... خوب پدر و مادر علیرضا اینجا هم دعوا دارند. آقای مهدوی آرامشان می کند و البته با احترام هم بیرونشان. دور علیرضاییم که هنوز با چهرۀ زرد و بدن پربخیه روی تخت بیمارستان است و بعد از یک هفته آمده بخش. بخش بخش شده بود که با زور نخ و سوزن وصل شده فعلا. آقای مهدوی مصطفی را بایکوت کرده که چرا مطلع بوده و او را خبر نکرده. من را اما تحویل می گیرد حسابی. مصطفی کلا طفل یتیم مهدوی است. هرکس هر اشتباهی می کند، مصطفی یک دور تنبیه می شود. جواد رحم و مروت ندارد و رک از علیرضا می پرسد: - انقدر خری که نفهمیدی باید چه کار کنی. علیرضا لبخند پیرزن فرانسوی که نه، لبخند نقاش زشت فرانسوی را هم نه، کلا لبخند ندارد که بزند. نگاه عاقل اندر سفیه اما دارد که حوالۀ جواد کند. مصطفی اما مدافع حریم است طفلک. می گوید: - اینا از قبل رو مخ علیرضا کار می کردند؛ با بحث رفاقتی و بچه همسایگی و هم بازی. علیرضا به خاطر حرفا و بحث هایی که کم و بیش خونده بود باهاشون مخالف بوده. اینا دوساله خودشون رفته بودند تو تارعنکبوت، علیرضا رو حریف نمی شدند همراهشون بکشن، جز همون دوسه ماه اول که بعدش علیرضا اومد خونه آقای مهدوی و بعد هم چند سری کوه و جواب و سؤال می کشه بیرون از بینشون و شروع می کنه نقد کردن. هرچی تلاش می کنن فایده نداشته، تا اینکه تهدیدش می کنند. آخراش علیرضا یه اشتباهی کرد و گفت من لو میدم شمارو. اینام چند روز جلوی علیرضا کوتاه اومدن که بهش بگن دارن فکر می کنن و... تا اینکه اون روز به عنوان اینکه بریم دور بزنیم و حرفاتو بشنویم، سوارش کردند. علیرضا نمی دانست نقشۀ آنها چیست. هیچ کس حدس نمی زد که سه تا دوست و هم بازی کودکی اینقدر پست بشوند. 20 تا چاقو توی ماشین زده بودند به بدن علیرضا و... دیروز رفتیم اسکیت. من و جواد. پدر و مادرش نیامدند. با راننده شان رفتیم. من خیلی بلد نیستم. مثل کیسه شن ولو می شوم روی زمین، اما جواد مهارت دارد. من تهش یک تیوب برداشتم و هیکل را رویش انداختم و لیز خوردم. با جواد مسابقه گذاشتم؛ وسط راه لنگ هایم رفت هوا، خودم چلمبه شدم وسط تیوپ، برف پاشید توی عینکم و سفیدکوری گرفتم. مسیر گم شد و چرخیدم و چرخیدم و عین یک تکه گوشت سرازیر شدم. وقتی رسیدم پایین، جواد جلوی پایم ایستاده بود و به لنگ های در هوا و جیغ هایی که می کشیدم، می خندید. یعنی چنان می خندید بی وجدان. صبر کردم. نفسم که برگشت انداختم دنبالش. تا خورد زدمش. فقط خندید. ظهر که ولو شدیم پشت میز برای خوردن نهار تا آمدم حرفی بزنم، گفت: - یه بار با مهدوی رفتیم کوه... سراپا گوش شدم. ادامه داد: - خیلی خوش گذشت. لقمۀ کبابش را گذاشت دهانش: - جات خالی نبود. چون فقط رو مخی. الانم اگه یه کلمه حرف بزنی می زنم تو دهنت. مثل بز نگاهش می کنم و سر هم تکان نمی دهم... جواد اعتقاد دارد که من خیلی اشتباه کردم که خودم را مقابل آنها باختم. مادر و پدر من به میل خودشان تعریف جدیدی از دین نداده بودند که به اشتهای خودشان هر کاری خواستند بکنند و بی خیال مدلی که خدا گفته بشوند... اصالت بندگی را حفظ کرده اند. جواد می گوید: - خاک بر سرت که مادرت را گذاشتی کنار و دنبال ما راه افتادی. من داشتم خلاف فطرتم و به زور خودم را شبیه امروزی ها می کردم. نمی گویم آنها چیزی نمی گفتند؛ اتفاقا خیلی آرام و با سیاست برخورد می کردند. همین هم باعث شده بود که حیا کنم و مثل بقیه تا ته همه گندی نروم. از نگاه و از اعتمادشان خجالت می کشیدم. حس می کردم همه جا نگاه امیدوارشان دارد همراهم می آید و دلم نمی گذاشت ناامیدشان کنم. سن ما نصیحت و توپ و تشر بر نمی دارد چون آماده هستیم که لج کنیم و بزنیم به پنهان کاری. اما حتما آن ها کم گذاشتند برای من. خودشان فهمیده اند که اگر از اول رفیق تر بودند و بعضی سؤال ها را بلد بودند برایم واگویه کنند من اینقدر به در و دیوار نمی خوردم. مدرک لیسانس مادرم و فوق پدرم دردی از من و روح و فکرم دوا نمی کرد. هربار که یکی دو سؤالم جواب داده می شد، شب در فضای مجازی ده سؤال دیگر هوار ذهن و دلم می شد. @daghighehayearam
📚 #سو_من_سه ✍ نرجس شکوریان فرد @daghighehayearam
می پرسم: - این حس ترسناک نیست؟ - ترس؟ چرا. اولش که خیلی می ترسیدم. می دونی خدا اگه منبع قدرت و هیبت باشه تو هم کوچک باشی اندازۀ یه ذره. ترس هم داره دیگه. از توی هواپیما آدما رو دیدی؟ اندازۀ یه ذره، یه نقطه، بعد که هواپیما بالاتر میره. هیچ می شند. نیست و نابود می شند. ما الان خودمونو بزرگ می بینیم چون پایین دستیم. برو بالا، اوج بگیر، نگاه کن. اصلا نیستی که بخوای اینقدر شاخ و شونه بکشی و منم منم راه بندازی. این نبودنه ترس داره. قدرت خدا هم ترس داشت. اول با اجبار همراه میشی، بعد انس می گیری و حس محبت و امنیت. منبع قدرتی که پشت و پناه و تکیه گاهت میشه. این خوبه. خیلی خوبه. خیلی خیلی خوبه. من مصطفی را نمی فهمم. حس هایش را نمی فهمم. خیلی خیلی خیلی خوب هایش را هم نمی فهمم. پس دهان بسته می مانم. نه، سؤال می کنم: - کسی هم هست که این حس رو تجربه کرده باشه و بشه دید تو زندگیش. اینکه حال کرده با خدا؟ دارد دنبال جواب می گردد یا کلا می خواهد جواب ندهد که می گوید: - من همیشه دوست دارم جواب رو از هم سن خودم بگیرم. این که بزرگا میگن من حس می کنم که موقعیت ما رو درک نمی کنن. کتابای شهدا رو دوست دارم. چون هم سن خودم بودن یا همین حدوده. همه چیز هم براشون فراهم بوده دیگه. خدا و خرما... اما شهید همین قدر قشنگ فهمیده که قشنگ زندگی کرده که قشنگ رفته. می خواسته زندگی قشنگ رو یادمون بده یا می خواسته زشتیا را از دنیا بشوره ببره و یه زندگی قشنگ بهمون هدیه بده! بعدترها که به این حس بیشتر بیشتر فکر کردم شیرین شد برام. بحث دوست داشتن اومد وسط. شاعر میگه: دوست دارم دوسم داری دل به دل راه داره! و می خندد. نغمۀ خنده اش رشته های سیاهی را پاره می کند و نسیم مهربان دم عید می نشیند روی موها و صورتمان.حرف هایم با مصطفی را برای مادرم تعریف می کنم. مو به مو تعریف می کنم. ملیحۀ خانه هم هست. از روستا که برگشتم حسم نسبت به مادر و خواهرم عوض شده است. دقیق گوش می دهند و خیلی شیرین همراهم می شوند. یکی مادر می گوید، یکی ملیحه: - پس هرکی مهربون تره این قشنگی رو بهتر فهمیده! - احترام گذاشتن باحجاب بودن ما خانم ها هم محبت به همه است. اثر محسوس تو عالم داریم! - شما مردا هم باید این پوششای افتضاحتون رو درست کنید در ضمن هوای خواهر رو داشتن هم... می خندم به ملوسکی که وسط بحث دارد بار خودش را می بندد. لپش را می کشم و می گویم: - نوکرتم. تو همینجور خوب بمون. مثل همۀ دخترا نباش. اصیل باش خودم تا آخر عمر نوکرتم. دو ماه مانده تا کنکور و همه به هم ریخته ایم و برادر مصطفی، محمدحسین دعوتمان می کند یک هفته ای برویم یزد توی زیرزمینی که اجاره کرده درس بخوانیم. از تهران خراب شده بدم می آید. راستش بدم نمی آید یک ترس غریب افتاده به جانم. محمدحسین، من و آرشام و جواد و مصطفی و علیرضا را با خودش می برد یزد. دانشجو است و خانۀ دانشجویی دارد. توی مسیر از فرقه ها می گوید و کارهایشان. یعنی مَنِ جوان، جان سالم به در ببرم در این دنیای هزار و یک فرقه؛ صلوات... زیرزمینش یک اتاق دارد و یک سالن که دو تا دوازده متری افتاده است از این سرش تا آن سرش. در اتاق را که باز می کنم بوی عطر نرگس می پیچد و چشمانم همراه دماغم لذت می برد. برای خودش یک موزه است و بازدید نیاز. ورقه های کوچک و بزرگ با انواع و اقسام خط و عکس ها لای و لویش به دیوار چسبیده و یکی دو تا پرچم... همه با من سرک می کشند. محمدحسین یکی یک پتو و متکا می دهد دستمان و می گوید: - برید بخوابید تا صابخونه بیرونم نکرده. فعلش را درست به کار نبرد. گفت برید بخوابید. پس خودش چه؟ ما کجا بخوابیم او کجا؟ وقتی می بیند مثل مجسمه ایستاده ایم می گوید: - من اینجا میخوابم شما برید تو سالن. قضیه خیلی پیچیده شد. اول مصطفی و بعد ما، در همان اتاق ولو می شویم. دست به پهلو و با چشمان وقزده نگاهمان می کند. دست زیر سر و با چشمان منتظر نگاهش می کنیم. ابهت و کلامش سراب می شود. آرشام عکس العملش جمله ای است که فقط از مادر عروس برمی آید: - جوون نباید تو اتاق تنها بخوابه آقا محمد حسین. ما برا همین همراهیت می کنیم. والّا که خودمون یکی یک اتاق تک داریم که دلمان می خواد با ناخن دیواراشو خراب کنیم. اتاق تک مزخرف ترین ایدۀ جهانیه. حداقل تو هراتاق از دو نفر تا مثل الانِ ما، باید پنج نفر باشن. @daghighehayearam
📚 #سو_من_سه ✍ نرجس شکوریان فرد @daghighehayearam
حرفم را خجالت می کشم ادامه بدهم. اما او می گوید: - بحث خدا با ما بحث محبته. یه عاشق همیشه محبوبش رو می بخشه، این یک. بعد هم خدا خودش گفته اگه فقط توی دلت از کار اشتباهت پشیمون بشی می بخشه این دو. بعد هم گفته: اگر بنده ها می دونستن که من چقدر مشتاق اومدن و دیدار و آشتی شون هستم، از ذوق و شوق جون می دادن. تو اینا رو بچسب وحید و این کاری رو که اراده کردی و با لطفش ترک کردی، دیگه سراغش نری. یا اگر خواستی بری سراغ گناه، برو یه سرزمین دیگه. یه دنیایی که برای خدا نباشه. خالقش او نباشه. از نعمت هایی استفاده کن که از صفر تا صدش برای خدا نباشه. با چشم و گوش و دست و پایی گناه کن که برای او نباشه. همۀ دارایی ما از خودشه و ما با همین ها خرابکاری می کنیم و او باز هم هوا داری می کنه. دمش گرم. به این میگن خدا. خدا باید بنده شو درک کنه که ممکنه خطا کنه اما دوستش داشته باشه. فقط خب خجالتم خوب چیزیه. دروغ چرا، راستش را می گویم: - سخته مهدوی جان، سخته. یه نیرو کمکی نداری. در چشمانم خیره می شود و می گوید: - همون رفیق که مثل پدر و شبیه برادره. همون وحیدجان. امام دارید وحید؛ امام. دستش به سمت توس. دستت رو در دست امامت بذار، همراهش برو. تو هم می شوی شبیه خدا... ذهنم دارد حرف می زند و من حرف هایش را بلند می گویم: - دست کشیدن از خیلی کارا شاید راحت باشه، مشکل اینه که چه طور سر این قضیۀ توبه بمونی؟ دست میدی با خدا، بعد دستتو نکشی. مهدوی لبانش طرح لبخند دارد و نگاهش طرح محبت. دستانش را کاش می داد دست من تا ببیند چقدر سردم شده و من نیاز دارم کسی هوای من را داشته باشد. بالاخره لب می زند: - همینو به خدا بگو وحید! سر تکان می دهم. نمی فهمم منظورش را: - بگو خدایا دلم می خواد، اشتها دارم برم سراغ کاری که هوسش داره آتیشم می زنه، بگو خدایا می ترسم از بعضی از کارا، می ترسم برم سراغش سختم بشه، مسخره ام کنن، من رو از اطرافیانم جدا کنه. بگو خدایا خیلی اهل داد و قالم، جوشی و عصبی ام. بگو بعضی کارا رو که برای این انجام میدم چون نفسم حال میاد، چون تعریف یه عالمه آدم پشتش درمیاد. بگو من میام کنارت، آروم می شم بعد میرم سرم یه جاهایی مشغول میشه که کیف داره، شیطون حالشو بهم میده، اما تو رو تار می کنه برام. - به همین رُکی. کل حیثیتمو به باد بدم! می خندد مهدوی. چنان می خندد که تا به حال ندیده ام. ِ...... - چندتا نقطه قوت گروهی دارن، چندتا نقطه ضعف اصلی هم تو جامعه ها هست که جوون رو می کشه پا کار اونا. مهدوی جریمۀ مصطفی را گذاشته تا صدر و ذیل فرقه ها را بررسی کند و برای ماها بگوید. مصطفی هم ما را نشانده پای تابلو و دارد حرف می زند. قاعدتا باید خیلی زور داشته باشد عصر جمعه بیایی مدرسه، اما همۀ ماها با اشتیاق آمدیم. حتی علیرضای وامانده. البته نه به ذوق شنیدن. گفتیم نمی آییم. مهدوی هم به مصطفی گفته بود اگر بچه ها نیایند وای به حالت. مصطفی هم قول شام داد و همه مثل چی نشسته ایم پای حرف هایش: - نقطه قوت اصلی که استفاده می کنن، خبر نداشتن سطح جامعه از اون هاست. که این عدم اطلاع رو هم خودشون ایجاد می کنن. حالا چه جوری؟ آرشام خمیازه می کشد و می پراند: - دو دقیقه وقت داری مُصی! گفته باشم. درجا جواب می دهد مصطفی: - ببند شما. - احسنت. این را من می گویم و مصطفی پای تخته ادامه می دهد: - یه جامعه با تبادل اطلاعات، مردمش رو سمت و سو میده. منظورم از اطلاعات، خبر نیست، کاری با اخبار ندارم، کلی میگم. بالا بردن سطح دانش و حفظ فرهنگ مردم به چند طریقه که بین اون ها، اول مطالعه است که سهم اصلی رو داره، دوم هم نخبه های جامعه، سوم هم رسانه ها. البته الان جای دوم و سوم عوض شده. جواد صاف می نشیند و می گوید: - من گزینۀ دوم هستم. اولیش هم سخته، فشار میاد. رسانه هم که درِپیتیه! مصطفی با اجازه ای به مهدوی می گوید و گچ دستش را پرت می کند سمت جواد. جاخالی می دهد اما باز هم می خورد به موهایش و می خندیم. مصطفی تأمل نمی کند و زود ادامه می دهد: - مطالعه که توی کشور ما باد هواست. اگه یه خونه کتابخونه توش باشه می گیم واویلا چه خبره، اگه این زلمزیمبو های دکوری رو چند میلیون بخرن بذارن می گیم "باکلاس". اینه که فهم مفید و اطلاع عمیق و درست، عملا در بین عام جامعه جریان پیدا نمی کنه. نخبه هایی هم که اهل حرف زدن باشن، یا کمن یا توی فضای مجازی یه کاری باهاشون می کنن که حرف هاشون بین مردم از اعتبار می افته. می مونه رسانه که چون هفتاد درصد مردم ما رسانۀ خارجی رو ترجیح میدن و از ماهواره و شبکه های دیشی استفاده می کنن، پس اون چیزی که نیاز اصلیشونه دریافت ندارن. @daghighehayearam
📚 #سو_من_سه ✍ نرجس شکوریان فرد @daghighehayearam
- بگم رد شم. فقط بدونید که تو کتابای تاریخی خود انگلیس اومده اما تو کتابای درسی ما نیومده. تازه تو سند بیست سی گفتن دیگه تو کتابای درسی نباید از جنگ هشت ساله هم حرف بزنیم. فقط اگه دوست داشتید تخمه بخرید با چیپس و ماست فیلم یتیم خانه رو ببینید. بدون منم کوفتتون بشه! آرشام با التماس نگاه می کند به آقای مهدوی و می گوید: - آقا نمیشه بقیه شو شما ادامه بدید ما از این مصطفی می ترسیم. آخرش یا ما یا این راهی گورستان می شیم! - اصل دین اسلام، به زبان عرببیه. اینا براشون زبان مهم نیست. در حقیقت اینا دلسوزی برای ایران نمی کنند، آتش سوزی دینی تو دل ایرانیا راه انداختند. منتهی چون نود درصد ماها غیرت داریم روی دین، از اول نمیگن خدا، قرآن و اهل بیت نه، آهسته آهسته زیراب می زنن. اول میگن زبان عربی نه. خب اگر قرآن به زبان یونانی بود یا اتریشی، مشکلی نبود؟ انگلیس چرا، بله؟ آلمانی و فرانسه و چینی چرا. بله؟ زبان خارجی اگه بده کلا بده. نه اینکه زبانی که ما رو به خدا وصل می کنه بده. بعد هی میگن ایرانی ایرانی بمان. اون وقت رستورانی باکلاس تر و خفن تره که اسم غذاهای غربیش ناخواناتر باشه. دیگه از هات داگ و کاپوچینو گذشته. الاغ مینو. خرگینو. سالاد استرالیایی فرانسوی. بچه ها افاضه هایشان تمامی ندارد مخصوصا هم که مسلطند! مصطفی فقط دو دقیقه زمان می دهد و خیلی جدی می گوید: - بسه. تا بهشون رو میدم. - اقا به قرآن این مصطفی رو چیزخور کردن. این اصالتش خوبه امروز عوض شده. مهدوی اصلا محل نمی دهد به حرف من. مصطفی هم سری تکان می دهد: - میگن چرا توی کشورای همسایه می جنگید و پول ما رو خارج می کنید. دیگه آمریکا رو همه به عنوان ابرنکبت نه ابرقدرت که قبول دارند تو صد تا کشور پایگاه نظامی داره تحت عنوان استراتژی دفاع برون مرزی. خوبه تو عراق و سوریه دفاع نکنیم، تروریست بیاد تو کشور خودمون بزنه دهن همه رو سرویس کنه. حمله ای که مردم ما، به نیروی دفاعی خودمون، دارند می کنند تو جهان بی نظیره. این کار فضای مجازیه. جوان و مردم خامند و حجمه خیلی زیاد و قدرت تحلیل و تفکر پایین میاد و ما هم هی هر جملۀ مزخرف رو فوروارد می کنیم. اصلا یه سؤال اگه دلشون برای جوون بی کار ایرانی می سوزه، چرا ایرانی، چای خارجی و شکلات خارجی، جوراب و کفش وکل لوازم آرایش خارجی مصرف می کنه! پس جوون بی کار مدنظرشون نیست، که اگه ایرانی بخرید نه ارز خارج میشه نه جوون بی کار می مونه. این حرکت مزورانه و دغل کارانۀ رسانه است که هر روزم یه چیز تازه علم می کنه و مردم هم خام می شند... جواد می گوید: - آخه اینطوری ارز از کشور خارج نمیشه که... ترکیه، دبی، آنتالیا، کانادا. فقط وقتی یکی بره کشورهای همسایه برای زیارت یا پول بده برای کمک، ارز از کشور خارج میشه؟ با تعجب ابروهایم را بالا نگه می دارم. تمام زندگی جواد می آید جلوی چشمم و می گویم: - از کی تا حالا مدافع ارز شدی و کشورهای همسایه؟ - حرف حق مدافع نمی خواد. آدم باشی، خودخواه هم نباشی، ساده و خنگ هم نباشی، حرفای صدمن یه غازی که توی شبکه ها و کانال های مجازی می زنند رو بلغور نمی کنی. دوزار فکر کن، این همه سفر خارجی و ماشین خارجی و لباس خارجی می خریم، نمی گیم وای ارز... بقیه چیزا مشکل داره. می گویم: - یکی بگه که ماشین باباش و مامانش هفتصد میلیونی نباشه. به هیچ جایش نمی گیرد: - حرف حق رو همیشه آدم وار بگو! و مصطفی برای اینکه بحث را تمام کند می گوید: - یه آدمایی هم مثل شما چهارتا هرچی اونا... می کنن، جمع می کنید. جواد اول خودکار پرت می کند سمت مصطفی که جا خالی می دهد و آرشام کفش پرت می کند. من خودم را و علیرضا دفتر مقابلش را... می نالم: - آقا به خدا کشته شد خونش گردن خودشه! نمی گذارد آقا جواب بدهد و می گوید: - بیخود. سه هزار ساعت پای چرت خونیای موبایلتون نشسته بودید هیچ مشکلی نبود. همۀ صد ساعتی که وقت گذاشتم علیرضا رو بیارم تو جمع خودمون رو هیچ... باید یک ساعت بشینید مثل آدم گوش بدید تازه بعدش طرح دارم، همه می گید چشم و الا چشمتون رو در میارم! - تکبیر! - الله اکبر... اصلا اگر شما بگویید ذره ای کوتاه بیاید هیچ. ادامه می دهد: - مهاجمانه؛ یه بند دارند توی فضای مجازی سمت ما هجوم میارند. یه مدت گیر دادند هسته ای یه مدت گیر دادند موشکی، یهو هماهنگ می ریزن سرمون چرا عزاداری محرم و صفر. هماهنگ می ریزن سر اینکه ولایت فقیه چیه؟ دیکتاتوری؟ چرا سانسور... @daghighehayearam
📚 #سو_من_سه ✍ نرجس شکوریان فرد @daghighehayearam
می شنیدم، نمی فهمیدم. تا حالا مهدوی اینقدر عجیب حرف نزده بود. در دنیای خودش بود انگار. تا حالا اینقدر سکوت نکرده بودم. اینقدر کسی برایم دو دو تا چهارتای دلی حرف نزده بود. لب می زنم به سختی: - اینطوری که شما میگی خدا عاشق منه! دستش را دراز می کند و می گذارد روی دستم و مشتم را باز می کند. گرم است و سردم: - من عمق این حرف تو رو نمی فهمم وحید! اما واقعا همینه. فقط یه عاشق می تونه اینطوری سنگ تموم بذاره. دستان گرمش را دوست دارم. دستم را نمی کشم و می گذارم فشار بدهد. سلول های یخزدۀ خونم تازه دارند گرم می شوند و می چرخند: - چی دارم من که عاشقم باشه. عقب نمی کشد و به چشمان خالی ام نگاه می کند: - از طرف دیگه ببین. چی داره خدا که اینطور حال و هوای ما رو داره؟ چی می خواد بشیم که همه چی میشه برامون؟ دوباره لب می زنم: - چی دارم من؟ من چی دارم آقا؟ حالا دوتا دستانش را جلو می آورد و دستم را فشار می دهد: - چی داره یه بچه که توی شکم مادرشه! ارزش زندگی داره، لذت محبت کردن رو داره، قدرت محبت کردن به پدر و مادر میده، عشق رو متجلیش می کنه. خدا محبت داره که ما رو داره. توی چشمای یه مادر که بارداره نگاه کن و از بچه ش حرف بزن. توی چشمای پدری که چشم به راه اومدن بچه ش هست این سؤال رو بپرس: چی داره این یه تیکه گوشت؟ چشم می بندم و می گویم: - اونا گوشت نمی بینن که آقا! وجود بچه رو می بینن. خودم را در هوا حس می کنم. خدا به من نیازی ندارد، اما به وجود من محبت دارد. خیلی بزرگ تر از دهان من است. بزرگتر از قد و قوارۀ من! بلند می شوم و می روم. از جایی که مهدوی هست می روم. می خواهم فرار کنم! این حرف ها فراتر از توان من است. نمی دانم کِی است که به خودم می آیم! اما شب است. روز نیست. تاریک است ولی روشن است. هوا خیلی تاریک است، اما برای من روشن است. تنها هستم اینجا. اینجا را نمی دانم کجاست! جایی هست که هیچکس نیست. سر می گذارم روی زمینی که چمن است. نرم است. به خدا می گویم: - رفیق! حالا که همه جا هستی، اینجا هم باش! حالا که اینقدر خواهانم هستی، بگذار در دریای محبتت کمی آرام بگیرم. حالا که دلت برایم تنگ می شود می گذارم چند ساعتی در آغوشم بکشی و برایم محبت خاص خرج کنی... و زمزمه می کنم: - اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم... @daghighehayearam
✂️📖 _‌ یه جوری حال کن که تموم که شد، انرژیِ حالش، حالت رو خوب کنه، انرژیش تموم نشه.🌀 هروقت یادش می افتی حس خوبی که گرفتی اشک شوق به چشمت بیاره.😍 لذتش اینقدر زیاد باشه که نتونی با صدای بلند برای بقیه هم تعریف کنی. این بقیه هم حسرت بخورن از لذتی که بردی. بگن خوش به حالت، وقتی هم از تو جدا می شن برای بقیه بگن... @daghighehayearam