#وآنکه_دیرتر_آمد
#قسمت_12
بر خلاف تصورم احمد نه غمگین بود و نه رنجور . هیچ وقت او را این طور سرحال ندیده بودم . با اشتیاقی صد چندان مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت : « خیلی اذیتت کرده اند ؟ »
به درختی تکیه دادیم . احمد ساکت بود . نمی دانم به چه فکر می کرد .
پرسیدم : « حکیم به سراغ تو هم آمد ؟ »
گفتم : « مگر تو ماجرا را نگفته ای ؟»
جواب داد : « مگر می شود نگویم ؟ البته پدرش سفارش کرد آن را برای دیگران سفارش نکنم . می گوید خطرناک است. اما نمی دانی خودش چه حالی شد . فوری کتاب هایش را آورد و تا شب به آن ها ور رفت . آخر سر با ذوق و شوق گفت که هویت سرور را پیدا نکرده است . »
سرم داغ شد . به زحمت آب دهنم را فرو دادم و گفتم : « مرا بگو آمده بودم مطمئن شوم آن چه دیده ایم خیالات بوده ، آن وقت تو مژده سرور را می دهی؟ »
خیلی اذیتت کرده اند وگرنه آن ماجرا طوری نبود که به این زودی در آن شک کنی یا فراموشش کنی . بیاد بیاور صورت زیبای سرور و بوی خوشش را . راستی می توانی آن بوی خوش را به این زودی فراموش کنی . »
گفتم : « مگر می توانم فراموشش کنم ؟ بگو که پدرت چه چیزی دربارۀ او پیدا کرده ؟ »احمدگفت:«پدرم همان را گفت که سرور گفته بود . که نشانه هایش به امام غایب شیعیان فرزند ابی الحسن عسگری می ماند . چندین نام دارد محمد ، عبدالله و مهدی . یادت می آید که گفت فرزند حسن بن علی است ؟ معجزاتش را به یاد آور . پدرم گفت او نه اسیر مکان است نه اسیر زمان ، آن طور که ماییم . »
گفتم : « اما ، ما که شیعه نیستیم . پس چرا به دادمان رسید ؟ »
با اشتیاق زیاد از جا پرید . دست هایش را به هم زد و گفت : « پدرم می گوید او ولی ِ خدا بر زمین است که به داد هر نیازمندی از هر دین و ایمانی می رسد . نمی دانی چه حال و روزی دارم . از شوق و دلتنگی پرپر می زنم . دلم می خواهد از اینجا بروم . خودم را گم کنم و صدایش بزنم و آنقدر گریه کنم ، آن قدر استغاثه کنم که به کمکم بیاید و آن وقت دیگر دست از دامنش بر ندارم . شده پشت سرش تا آن سر دنیا می روم و دیگر هرگز یک لحظه هم از او جدا نمی شوم . مثل همان مرد سپید پوش ، دیدی با چه شیفتگی به امام نگاه می کرد . همین روزها راه می افتم و می روم . پدرم هم به وجود سرور ایمان آورده . می گوید می دانم که بالاخره تاب نمی آوری و به دنبال او می روی . »
شوقش بیشتر در دل من ترس می انداخت تا علاقه و همدلی ام را بر انگیزد . گفتم : « واقعا می خوای بروی ؟ خانواده ات چه می شود.اگر گم و گور شوی و بلایی به سرت بیاید و سرور هم به کمکت نیاید چه؟ چه کار می کنی ؟ »
به یاد پدرم و خشونت نگاهش افتادم . احمد با لبخندی عجیب به من خیره شد . در نگاهش ترحم بود و بس . جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت : « باز هم حرف سرور درست درآمد . احمد زودتر و محمود دیرتر . نه محمود جان ، من شک ندارم و مطمئنم اگر او را از ته دل بخوانم ، اجابت می کند .
@daghighehayearam
#قسمت_13
ناگهان من را در آغوش گرفت و به سینه فشرد و گفت : « دلم برایت تنگ می شود . تو تنها کسی در این دنیا هستی که من رازی مشترک با او دارم ، برای همین برایم ار همه عزیزتری ، خدا حفظت کند . »
دلم می خواست با او بروم و مثل او امام را صدا بزنم.از فکر اینکه احمد می رود و ممکن است دیگر او را نبینم ، دلم به درد آمد . نمی دانم چرا مطمئن بودم احمد که برود ، یقین من از دیدن سرور به خیال بدل می شود ، همان چیزی که پدر و مادر به آن نسبت می دادند.
از سرمایه ای که پدرم داده بود و پولی که خودم جمع کرده بودم ، حیواناتی خریده و آن را به مسافرین و زواری که از حلّه به کاظمین و سامرا می رفتند ، کرایه می دادم و خود هم ناچار همراهشان می رفتم
بعضی از مسافرین به خصوص تجار و آن ها که دستشان به دهنشان می رسید ، فکر می کردند که مرا هم همراه حیواناتم اجاره کرده اند . امر و نهی می کردند و از پول کرایه کم می گذاشتند و خلاصه حسابی حرصم می دادند .
یادم است یه روز از کاظمین برگشته بودم . مسافرانم تجاری بودند که از کاظمین مال التجاره به حلّه می آوردند . جز اینکه مثل نوکر با من رفتار می کردند ، بیش از اندازه بار حیواناتم کرده بودند ، طوری که آن ها را از نفس انداختند . دست آخر هم از آنچه طی کرده بودیم ، کمتر پرداختند و این باعث دعوا شد ، اما هرچه جوش زدم و داد و فریاد راه انداختم فایده نکرد . رئیس کاروان گفت : « همین است که هست . یک دینار هم بیشتر نمی دهیم . »
من هم وقتی دیدم در افتادن با آن ها بی فایده است ، از خستگی روی سکو نشستم . دهانم از خشم کف کرده بود و بدتر از آن ، جانم آتش گرفته بود . شترهایم نالان و خسته روی زمین ولو شده بودند و اسب هایم از نفس افتاده بودند . دستار از سر باز کردم و عرق سر و صورتم را خشک کردم . چشمم به لباس سفیدی افتاد که کنارم آرام موج می خورد . سر بلند کردم ، مردی بود لاغر اندام و بلند قامت با موها و ریش قهوه ای و تبسمی بر لب که مرا تا حدودی آرام کرد
گفت : « شما محمود فارسی هستید ؟ شنیده ام حیوان کرایه می دهید . »
گفتم : « من محمود فارسی هستم ، اما حیوان کرایه نمی دهم . مسافرین قبلی چنان بلایی به سرم آورده اند که دیگر قید این کار را زده ام . بروید سراغ کسی دیگر . »
با مهربانی گفت : « آخر همه که محمود فارسی نمی شوند که در کمترین زمان ما را به سامرا برسانند . »
داغ دلم تازه شد . گفتم : « بله دیگه ، ما این طور رسیدگی می کنیم ، آنوقت زوار حق ما رو می خورند . »
خندید . دندانهایش مثل مروارید سفید بود . گفت : « که آدم با آدم فرق می کند. ما چند نفر زوار شیعه هستیم که می خواهیم زودتر برویم . پول کرایه ات را هم پیش می دهیم ، به هر قیمتی که خودت تعیین کنی . حالا برادری کن و جواب رد نده . »
صدایش چنان دلنشین بود که خلق تنگم ر باز کرد . گفتم : « فعلا که حیواناتم خسته اند . فردا آن ها را به کنار چشمه می برم . بیایید آن جا تا جواب بدهم که می آیم یا نه »
گفت : « خدا خیرت بدهد .» و راه افتاد . باد در عبایش افتاده بود و موج برمیداشت .
@daghighehayearam
#با_دخترم
#خانواده
💠 راه حل هایی مفید برای پیشگیری از مشکلات سر راه دختردارها
👈در این کتاب برای پیشگیری از مشکلات اخلاقی، بهداشتی و آموزشی و رفتاری و روانی آنان راه حل های مفید و مناسبی ارائه شده که خواندن آن برای والدین دختردار و مربیان دختران نوجوان و جوان بسیار مفید خواهد بود.
🔰 - برای تقویت اعتماد به نفس فرد کم رو:
1- هرگز خود را مورد شماتت و سرزنش قرار ندهد.
2- اجازه ندهد دیگران از کمرویی او سوء استفاده کنند.
3- بکوشد در برابر افرادی که او را مورد فشار روانی قرار میدهند ایستادگی کند.
4- خود را گرفتار آداب و رسوم اجتماعی نکند.
5- در برقراری ارتباط با دیگران پیشقدم باشد مثل تلفن.
@daghighehayearam
#وآنکه_دیرتر_آمد
#قسمت_14
سخت ترین کارها بردن حیوانات به کنار چشمه و قشو کردن آن ها ست .
مشکل به درون آب میروند و وقتی رفتند ، دیگر از آب دل نمی کنند . بخصوص شتر نر و چموشی داشتم که تا چشمش به آب می افتاد ، شروع می کرد به لگد پرانی و گاز گرفتن گرفتار آن شتر بودم . هر کاری می کردم به درون آب نمی رفت . دفعۀ قبل هم نتوانستم او را توی آب بفرستم . تمام تنش پر از کنه وجانور شده بود . با چوپ می زدمش . خرناس می کشید و دندان هایش را نشان می داد .
نوازشش می کردم ، خیره سری می کرد و لگد می پراند . آن قدر ذله ام کرد که شروع به فریاد زدن و ناسزا گفتن . صدایی گفت : « چرا به حیوان خدا ناسزا می گویی ؟ »
همان مرد دیروز بود با مردی دیگر که کوتاه تر بود و عمامه ای سبز بر سر داشت . گفتم : « از دست این حیوان کلافه شده ام . هر کاری می کنم به درون آب نمی رود . می ترسم جانورهای تنش به حیوانات دیگر سرایت کند . »
مرد در حالی که آستین هایش را بالا می زد ، گفت : « حق داری . هم خودت خسته ای هم این زبان بسته ها . دست تنها سخت است . ما کمکت می کنیم . »
گفتم : « نه لازم نیست . شما چرا زحمت بکشید برادر ؟ اسمتان را هم نمی دانم . »
گفت : « من جعفر بن خالد هستم ، این هم برادرم محمد بن یاسر است . زحمتی هم نیست . ما اگر به داد برادر مسلمانمان نرسیم پس مسلمانی به چه درد می خورد ؟ ( همین جمله سبز رنگ در قرآن آمده است )
جلو آمد و با یک حرکت ، دهنۀ شترم را گرفت . حیوان سرعقب کشید و لجاجت کرد . اما جعفر شروع کرد با حیوان صحبت کردن ، طوری که انگار با آدم حرف می زند . به همین شیوه او را آرام آرام به طرف آب برد . برادرش محمد هم وارد شد و شروع کرد بر تن حیواناتم دست کشیدن و قشو کردن . درست انگار حیوان خودش را تمیز می کند . شتر نر باز هم سرش را پس می کشید ، اما آن مقاومت سابق را نداشت . جعفر ناچار شد تا کمر توی آب برود . شتر همراش رفت . و شروع کرد به ذوق کردن و پوزه و سر و گردنش را در آب فرو بردن . خندیدم و گفتم : « مثل اینکه جعفر آقا این حیوان قسمت خودتان است و عوض تشکر خودش شما را تا سامرا می برد . »
محمد گفت : « پس الحمدالله موافقت کردید ؟ »
گفتم : « تا حالا در خدمت ارباب ها بودم . حالا خدمت برادر هایم را می کنم . »
@daghighehayearam
#قسمت_15
قرار گذاشتیم دو روز بعد حرکت کنیم . هرچه کردم که مثل سایرین نیمی از کرایه را پیش بگیرم و نیم دیگر را بعد از رسیدن به مقصد ،
زیر بار نرفتند و کرایه ام را پیشاپیش پرداختند .
از خوشی سر از پا نمی شناختم . دلیلش را هم نمی دانستم.البته به خاطر خوش حسابی و خوش خلقی شان نبود.ب
ه نظرم مؤمن واقعی می آمدند. و من سال ها بود با چنین مردانی نشست و برخاست نکرده بودم .
دین و ایمان من فقط در نماز خواندن و روزه گرفتن حلاصه می شد ، آن هم فقط از ترس قیامت و آتش جهنم .
چهارده نفر بودند و من جلو دارشان بودم . هروقت بر می گشتم و به صورت یکی از آنها نگاه می کردم
چنان تبسم مخلصانه و مهربانی می کرد که شرمنده می شدم .
جفر سوار همان شتر نر بد قلق بود که حالا با آرامش پیش می رفت . ظهر به واحه ای رسیدیم و توقف کردیم تا نماز بخوانیم و لقمه نانی بخوریم.تا به خود بجنبم آن ها شتر ها را نشانده بودند و این وظیفه من بود نه آنها.
نمازشان را به جماعت خواندند و من به فُرادا . طبق عادت گوشه ای نشستم و بقچۀ نان و خرمایم را باز کردم. اولین لقمه را به دهان گذاشتم ، چشمم به آن ها افتاد که دور سفره شان نشسته اند و بی آنکه دست به غذا ببرند خیرۀ من اند .
گفتم : « بفرمایید . غذایتان را بخورید . »
مسن ترین آن ها نامش سیاح بود ، گفت : « چه معنی دارد آن جا تنها نشسته ای و غذا می خوری ؟ خدا گواه است اگر نیایی کنار سفرۀ ما بنشینی ، دست به غذا نمی بریم . »
محمد سرک کشید و گفت : « ببینم چه می خوری ؟ نکند غذایت از خوراک ما رنگین تر است ؟ »
خجالت کشیدم . سفرۀ نان و خرمایم را برداشتم و کنار آن ها نشستم . خوراکشان مثل من نان و خرما بود ، منتها خرمای آن ها رطب بود و خرمای من خارک . به یاد ندارم در هیچ سفره ای غذا آنقدر به من مزه داده باشد . حرف ها و شوخی های شیرینی می کردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار می کردند .
بعد از غذا نوشیدنی گوارایی به نام چای گرداندند که خستگی را از تنم به در کرد . دوباره راه افتادیم ، اما من دلم می خواست این سفر هیچ وقت تمام نشود و من از دیدن آن صورت های بشاش و مهربان محروم نشوم .
@daghighehayearam
#وآنکه_دیرتر_آمد
#قسمت_16
چند روزی که گذشت ، انس و الفت عجیبی به آن ها پیدا کردم . بخصوص نماز خواندن و دعاهای شبانه شان بسیار دلنشین بود .
برایم خیلی سخت بود که نتوانستم در عبادت هم مثل غذا خوردن و خوابیدن با آن ها شریک شوم . آخرین شبی که با هم بودیم ، خواب به چشمانم نمی آمد . دلم گرفته بود و خیرۀ آسمان پر ستاره بودم .
چه بسیار شب ها مه به تنهایی گوشه ای می خوابیدم و به آسمان پر ستاره خیره می شدم . اما آن شب کسانی که کنار من خوابیده بودند ، تنهایی مرا پر کرده بودند . نسبت به هیچ کس در طول زندگی چنین محبت و کششی احساس نکرده بودم .
مطمئن بودم ایمان و خلوص این چهارده مرد شیعه است که مرا چنین تحت تأثیر قرار داده است . آن ها کجا و من کجا ؟
من با افراد زیادی از هر دین و مذهبی همراه شده بودم . حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند ، با من چنین رفتار نکرده بودند . ناگهان شهابی از آسمان گذشت .
آسمان پر ستاره و آن شهاب و التهاب درونی مرا یاد خاطره ای دور انداخت ، خاطره ای که هر چه فکر کردم، به یادم نیامد . به مغزم فشار آوردم ، آنقدر که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم :
در بهشت بودم . کنار درختان بزرگی به رنگ های مختلف و میوه های گوناگون . عجیب اینکه ریشۀ درختان در هوا بود و شاخه شان در دسترس ، به صورتی که می توانستم به راحتی از هر میوه ای بچشیم و بخوریم . چهار نهر از اطرافم می گذشت ، در یکی شربت بود و در دیگری شیر و در دوتای دیگر عسل و آب جاری بود .
کافی بود خم شوی و از هر کدام که می خواهی بنوشی . مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها می خوردند و از نوشیدنی ها می نوشیدند . دست دراز کردم تا من م میوه ای بچشم ، اما ناگهان میوه ها از دسترس من دور شدند . خواستم آب و شربت و عسل و شیر بنوشم ، اما تا خم شدم ، جوی ها چنان عمق یافتند که از دسترس من دور شدند .
از آن جماعت پرسیدم : « چرا شما به راحتی می خورید و می آشامید اما من نتوانستم ؟ »
گفتند : « زیرا تو هنوز پیش ما نیامده ای ؟ »
ناگهان عده ای سپید پوش را دیدم که پیش می آیند
و زمزمه هایی را شنیدم که می گفتند : « بانوی ما دخت پیامبر فاطمۀ زهرا (س) است که می آید . »
ملائکه بسیاری اطراف دخت پیامبر بودند و هر لحظه به تعدادشان افزون می شد .وقتی دخت پیامبر نزدیک شدند ، کنارشان جوانی بلند قامت و چهارشانه را دیدم که صورتش به نظرم آشنا می آمد . مرا که دید تبسمی دلنشین کرد . چشمم به خال گونه اش افتاد ، ناگهان به یاد آن صحرا و تشنگی و سرور افتادم . در خواب به خود لرزیدم . زمزمۀ مردم را شنیدم
که می گفتند : « او، محمد بن حسن ، قائم منتظر است ...
@daghighehayearam
#قسمت_17
مردم برخاستند و سلام کردند بر حضرت فاطمه (س) . من هم ایستادم
و گفتم : « السلام علیک یا بنت رسول الله »
گفتند : « و علیک السلام ای محمود ! تو همان کسی نیستی که این فرزندم تورا از عطش نجات داد ؟ »
گفتم : « بله ، او سرور و ناجی من است . »
گفتند : « نمی خواهی تحت ولایت او درآیی ؟ »
گفتم : « این آرزوی من است ؟ »
حضرت تبسمی کردند و گفتند : « بشارت بر تو باد که رستگار شدی . »
نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود . پشیمان جلو دویدم و خواستم دست اورا بگیرم و طلب بخشش کنم که بیدار شدم .
جعفر آرام شانه هایم را می مالید و صدایم می کرد . هوشیار که شدم گفتم : « خواب امامتان را دیدم و خواب دخت پیامبر را . »
جعفر گفت : آرام باش و همه چیز را تعریف کن . »
آب به خوردم دادند . حالم که جا آمد ، ماجرا را از اول ، از آن صحرای برهوت و معجزۀ سرور تعریف کردم تا به این خواب رسیدم . سیاح مرا در آغوش کشید و گفت : « الحق که بوی بهشت می دهی . فردا باید با ما به مرقد امام موسی بن جعفر بیایی و شیخ ما را ببینی . از همان ساعت که دیدمت ، با تو احساس دوستی مردم و حالا دلیلش را می دانم که چرا . »
به گریه افتادم . دست هایش را گرفتم و برچشمانم گذاشتم . خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت . در آغوشم گرفت و هر دو گریه کردیم .
فردا به مرقد امام موسی بن جعفر (ع) رفتیم . یکسره خدا رو شکر می کردم که مرا هدایت کرده است .
خدّام مرقد به استقبال ما آمدند و گفتند شیخ از صبح بی تاب است و می گوید مردی محمود نام در راه است . می آید تا به دوستداران امام عصر ملحق شود ، و به ما حکم کرده که او را تکریم و احترام بسیار کنیم و به نزد شیخ ببریم . همراهانم به شنیدن این سخن به سر زدند و گریستند . به خود نبودم . جعفر بازویم را گرفت و
گفت : « بیا برادر ! خوشا به حالت که خدا و ائمه این طور هوایت را دارند . شفاعت ما را هم بکن . »
نشستم . قدرت حرکت نداشتم . شنیدم که شیخ می آید .
و بلندم کرد و چنان دوستانه و مشفقانه مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست می شناسدم . آنقدر به نظرم آشنا می آمد که نمی توانستم چشم ازش بردارم .
آن چشم ها و ابروهای به هم پیوسته و آن لب های کشیده و همیشه متبسم . مرا یاد کسی می انداخت که ... اما کی؟ این چهره آشناتر از آن است که ....
گفتم : « ای شیخ ، خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که ... »
حرفم را برید و گفت : « می دانم . هم خوابت را می دانم ، هم اسم و رسمت را و هم ماجرایی را که بر تو رفته . دیشب بانوی دو عالم حضرت فاطمه (س) به خواب من هم آمدند و گفتند که رفیق و یار بیابان و عطشت خواهد آمد تا آن طور که فرزندم وعده داده بود ، او جزء یاران ما درآید . حالا مرا شناختی ؟ »
@daghighehayearam