#داستانک
وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم
و هرشب یک آرزو میکردم.
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛ میگفت میخرم به شرط اینکه بخوابی. یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ میگفت میبرمت به شرط اینکه بخوابی.یک شب پرسیدم اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟ گفت میرسی به شرط اینکه بخوابی. هر شب با خوشحالی میخوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.
دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟ گفتم شبها نمیخوابم. گفت مگر چه آرزویی داری؟گفتم تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم. گفت سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی ...
👤چارلی چاپلین
#مادرانه
💞✨🍃💞✨🍃
@dahehaftadiihay_amariyon
🌸🌿 #داستانک
🔴 #شهید_مطهری و یک داعشی!
🔸در خوابگاه دانشگاه، اتاق کناری ما یک دانشجوی گوشهگیر بود که خیلی با کسی معاشرت نمیکرد..ظاهر بسیار متشرعی داشت؛ اما هیچ کس نماز خوندن او را نمیدید! به هیچ کس در مورد افکار و عقایدش حرفی نمیزد. ما که عضو بسیج بودیم، یک مسئله برامون مهم بود:
" جذب دانشجویان به گفتمان انقلاب اسلامی"
طبق همین رسالت، با محبت و رفاقت بعد از مدت طولانی وارد دنیای خلوت او شدم. اعتمادش را جلب و زبان او را به گفتوگو باز کردم.
🔹 یک روز پرسیدم: تو مذهبی هستی؟
از من قول گرفت به کسی چیزی نگویم. حرفی زد که من در آن زمان و سن خاص و سطح فکری که داشتم، بهشدت شوکه شدم: گفت من 'وهابی' هستم!
او افکار بسیار تندی داشت و با مراکز و علمای حجاز ارتباط استاد شاگردی داشت. طوری با هم رفیق شدیم که بعد از اعتماد کامل به من، در مورد پیوستن به داعش با من گفتوگو میکرد!!
🔺من هم که به خیال خودم فرصت پیدا کرده بودم که فردی را هدایت کنم؛ در مدت یک سال، شب و روز با او بحث میکردم. کتاب و مناظره برای او تهیه میکردم و... اما او از بچگی در دامان علما بزرگ شده بود؛ بسیار متعصب بود و حافظ قرآن.
هر حرفی من میزدم، چند آیه قرآن قرائت میکرد.
ساعتها برای پاسخ سغوالات او با اساتید و کتابها وقت صرف میکردم؛ اما حاصل آن همه تلاش این شد: تقریباً هیچ!
🔸 فارغالتحصیل شدیم. او رفت و من هم به شهرم برگشتم... البته ارتباط رفاقتی ما پابرجا بود؛ اما دیگر بحث خاصی نداشتیم.
🔺 سه، چهار سال بعد با من تماس گرفت:
علی جان مژده بده به آرزوت رسیدی. من
شیعه شدم!
🔹ما خیلی با هم شوخی میکردیم؛ یادم هست میخندید میگفت: داش علی وقتی میخوابی یک چشمت بیدار باشه؛ ممکنه برای اینکه بهشت برم، یک شب تو رو به درک واصل کنم!!
گفتم این خبرش هم یک شوخی ست چون میزان مقاومت او را به وضوح دیده بودم. او در عقیدهاش مصداق کالجبل الراسخ بود.
🔸 قسم خورد؛ گفتم تعریف کن. چطور شد؟
گفت با برادرم هر دو شیعه شدیم. برادرم در یک مراسم، ۶ کتاب از کتب استاد مطهری هدیه گرفته بود. آمد منزل گفت: سخنران مراسم خیلی از عظمت مرتضی مطهری گفته؛ بیا بخونیم ببینیم این استاد شیعه چه حرفی برای گفتن دارد. با هم شروع به خواندن این کتابها کردیم. عجیب و ناخودآگاه _بر خلاف بسیاری از کتابهای شیعیان که قبلاً میدیدیم_ ما را جذب کرده بود.
آنها تمام شد؛ رفتیم چند اثر دیگر استاد را تهیه کردیم و ...
💠 تعبیر ایشان این بود:
«مطهری یک انفجار و انقلاب در فکر ما ایجاد کرد
طوری جهانبینی و ایدئولوژی ما زیر و رو شد که اختلافات شیعه و سنی از اساس برای ما منتفی شد».
🔹رضوان خدا بر آن علامهی شهید که قرنها باید بگذرد شاید مادری مثل او به دنیا بیاورد.
✍شیخ علی امیری
🌸✨🌿🌸✨🌿🌸
@dahehaftadiihay_amariyon
#داستانک
✳️رنج یا موهبت ✳️
💢آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید.
روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی⁉️
⚜آهنگر سر به زیر اورد و گفت:
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
🎯همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار.🙏🙏
@dahehaftadiihay_amariyon
#داستانک
🍀مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود ، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.
🌾دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند.
(( خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار ))
🍁صاحب خانه گفت دوباره بخوان!
مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست‼️
🌿در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم ...
✅خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم ، مثل سلامتی ، مثل نفس کشیدن ، مثل دوست داشتن ، مثل پدر ، مادر ، خواهر و برادر ، فرزند ، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم ولی نعمتهای بزرگ پروردگار مهربونمون هستن.
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#روز_مادر
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
@dahehaftadiihay_amariyon