eitaa logo
✌💥دهه هفتادیا 💥✌
201 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.4هزار ویدیو
30 فایل
ارتباط با مدیریت کانال↙️↙️ @Yavar_amar مغزخاکستری @khakestary_amar نفوذیها @Nofoziha_ammariyon شهدا و اهل بیت علیهم السلام @Ammar_noghtezan خنده بازار و طنز سیاسی @khande_bazarr
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد 🔸گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد. 🔹حكيمى او را ديد و به او گفت : ❌اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى.  🌸🌸🌿🌸🌸🌿🌸🌸🌿🌸🌸 @dahehaftadiihay_amariyon
💠مثل مداد باش‼️ 🔸پسرک از پدربزرگ پرسید: پدربزرگ در باره چه می نویسی⁉️ 🔹پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم❤️ 👈👈اما مهمتر از آنچه می نويسم، مدادی است که با آن می نويسم❗️ ✏️می خواهم وقتی بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوی. 👦پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصی در آن نديد: 🔺اما اين هم مثل بقيه مداد هايی است که ديده ام. 🔻پدر بزرگ گفت:بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در اين مداد پنج صفت هست که اگر به دست بياوری برای تمام عمر به آرامش مي رسی؛ 👈👈1⃣صفت اول: ✅می توانی کارهای بزرگ انجام دهی، اما هرگز نبايد فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدايت مي کند. ✨اين دست، خداست که هميشه تو را در مسير اراده اش حرکت می دهد. 👈2⃣صفت دوم: ✍بايد گاهی از آنچه می نويسي دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. ✔️اين باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تيزتر مي شود و اثری که از خود به جای می گذارد ظريف تر و باريک تر میشود‌. ✅پس بدان که بايد رنج هايی را تحمل کنی که باعث می شود انسان بهتری شوی. 👈3⃣صفت سوم: 📝مداد هميشه اجازه می دهد براي پاک کردن يک اشتباه، از پاک کن استفاده کنيم. 👌بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدی نيست. در واقع برای اينکه خودت را در مسير درست نگهداری، تصحیح خطا مهم است.✔️ 👈4⃣صفت چهارم: ✏️چوب يا شکل خارجی مداد مهم است،اما زغالی اهميت بیشتر دارد که داخل چوب است. ✅پس هميشه خیلی مراقب باش درونت چه خبر است. 👈5⃣و سر انجام پنجمين صفت مداد: 🍃هميشه اثری از خود به جای مي گذارد. 👌هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جای می گذارد. پس سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشيار باشی وبدانی چه می کنی. 🌹🌿🌷🍀🌹🌿🌷🍀🌹🌿🌷 @dahehaftadiihay_amariyon
🌼🍃فرصتها رادریابیم 🍂روزی پسر جوانی در حال عبور از مزرعه ای بود.دختری به همراه پدرش در آن مزرعه مشغول کار بودند. ❤️پسر با دیدن آن دختر عاشق او می شود وبرای خواستگاری از دختر جلو می رود پدر دختر وقتی تقاضای پسر را می شنود کمی فکر می کند ومی گوید:من شرطی دارم.آیا آن را قبول می کنی؟ 🌼🍃 پسر:هرچه باشد قبول می کنم.  پدر:من سه گاو را یکی یکی رها می کنم.تو باید دم یکی از آنها را بگیری.  پسر که شگفت زده شده بود با خیال اینکه شرط آسانی است بلافاصله قبول کرد.  🐂گاو اول رها شد،گاوی بزرگ وخشمگین. پسر کمی ترسید وعقب رفت وبا خود فکر کرد هنوز دو گاو دیگر مانده. پس اجازه داد گاو اول برود.  🐂گاو دوم رها شد.این بار هم گاوی خشمگین بود🌼🍃 اما کوچکتر از اولی. پس پسر با خود فکر کرد گاو سوم را حتما می گیرد چون به احتمال زیاد کوچکتر وضعیف تر خواهد بود🌼🍃 🐄گاو سوم رها شد. گاوی کوچک ولاغر.پسر بسیار خوشحال وشادمانه به طرف گاو رفت تا دمش را بگیرذ.اما گاو دم نداشت!!  ✅آری فرصت های زندگی این چنین می گذرند...قدر فرصت هارابیشتر بدانیم🌼🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @dahehaftadiihay_amariyon
💞 خــــــدا دیــدنی است! مردی با خود زمزمه می کرد: خدایا با من حرف بزن! یک سار شروع به خواندن کرد،‌ اما مرد نشنید. مرد فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن! آذرخش در آسمان غرید، اما مرد اعتنایی نکرد. مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجایی؟ بگذار تو را ببینم! ستاره‌ای درخشید، اما مرد ندید. مرد فریاد کشید: خدایا به من معجزه‌ای نشان بده! کودکی متولد شد، اما مرد باز توجهی نکرد... مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم... از تو خواهش می کنم... پروانه‌ای روی دست مرد نشست، و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد. وَ كَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِي السَّماواتِ‏ وَ الْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ و چه بسيار نشانه‏ ها در آسمانها و زمين است كه بر آنها می‏گذرند در حالى كه از آنها روى برمی‏گردانند. (سوره یوسف آیــه 105) 🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷 @dahehaftadiihay_amariyon
🌸🍃🌸 🍂مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى گرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، 🍃آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. 🍂مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. 🍃روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.  🍂هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: 👈👈دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. 🍂مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. 😓مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید.  👈✅یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته می شود…! 🌸🍃 🍃🌸  @dahehaftadiihay_amariyon
🍃پیامبر (ص) از شیطان پرسیدند: مسجد تو کجاست؟ 🍂شیطان گفت بازارهایی که پر از غش و تقلب در اموال باشد. 🍃پیامبر خدا(ص) فرمود :با چه کسی هم غذا هستی؟ 🍂شیطان گفت:زنان و مردانی که بر سر سفره، نام خدا را نمی برند. 🍃رسول خدا(ص) فرمود:چه کسی پیش تو عزیز است؟ 🍂شیطان گفت:کسی که دائم غرق در معصیت است و معصیت را برای لحظه ای تعطیل و رها نمی کند . 🍃حضرت رسول(ص) از شیطان پرسیدند: آیا تو مؤذنی هم داری؟ 🍂شیطان گفت: کارگردانان و مطربان شبانه، مؤذن من هستند. 🍃حضرت فرمود شکار تو چیست؟ 🍂شیطان گفت مردان چشم چران. 🍃پیامبر پرسید چه کسی را بیشتر از همه دوست داری؟ 🍂شیطان گفت کسی که با اخلاق و زبانش آرامش یک جامعه و خانواده را برهم می ریزد. 🌳🍂🌳🍂🌳🍂🌳🍂🌳 @dahehaftadiihay_amariyon
💕 مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. 💦وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. 🍁هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد. 🍃پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. 🍂با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت! 💔آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت: 🙏خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی! 🕊همان لحظه ندا آمد: 🍃ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم. ❤️❤️❤️❤️ @dahehaftadiihay_amariyon
🔵 جوان گنهکار و حضرت عیسی (ع) ⏹ مرحوم صدوق در کتاب من لا یحضره الفقیه روایتی نقل کرده که : ✍جوان گنهکاری نزد حضرت عیسی (ع) آمد و گفت: گناه کرده‌ام، مرا پاک کن. 💚حضرت عیسی (ع) کیفر او را تعیین کرد و فرمود: باید سنگسار شوی، اما وقتی خواستند او را سنگسار کنند، در آخرین لحظه‌های زندگی خود به مردم گفت: 🔥کسی که به گناه من مبتلا شده به من حد نزند، زیرا او خود گنهکار است و نمی‌تواند مرا تطهیر کند، مردم همه رفتند، غیر از حضرت عیسی و یحیی علیهماالسلام  ⏹ در این وقت حضرت یحیی نزدیک آن مرد آمد و فرمود: یا مذنب عظنی، فقال له: لاتخلینّ بین نفسک و بین هواها فتردیک:ای مرد گنهکار مرا موعظه کن!‌ ❌گنهکار خطاب به یحیی گفت: میان نفس خود و خواسته‌اش را هرگز آزاد مگذار که هلاک می‌شوی؛ و من به‌واسطه یک گناه چنین سقوط کردم. 🌳🍂🌳🍂🌳🍂🌳🍂🌳 @dahehaftadiihay_amariyon
🍃قدیم‌ها یک کارگر عرب داشتم که خیلی می‌فهمید. اسمش قاسم بود.‌ از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. 🍂اول‌ها ملات سیمان درست می‌کرد و می‌برد وردست اوستا تا دیوار مستراح و حمام را عَلم کنند. جنم داشت. 🍂بعد از چهار ماه شد همه‌کارهٔ کارگاه:  حضور و غیاب کارگرها، کنترل انبار، سفارش خرید. همه چیز. 🍃قشنگ حرف می‌زد. دایرهٔ لغات وسیعی داشت. تن صدایش هم خوب بود، شبیه آلن دلون. 👈👈اما مهم‌ترین خاصیتش همان بود که گفتم: قشنگ حرف می‌زد. 🔺یک بار کارگر مُقّنیِ قوچانی‌مان رفت توی یک چاه شش‌متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. 🔻قاسم هم پرید به رئیس کارگاه خبر داد. . رئیس کارگاه رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتی یادش رفت زنگ بزند آتش‌نشانی. قاسم موبایل رئیس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که: «کارگرمان مانده زیر آوار.» 🍃خیلی خوب و خلاصه گفت. تهش هم گفت: «مقنی‌مان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیم‌هایش به هیچ جا بند نیست.» 🍂بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پس‌زدن خاک‌ها. خاک که نبود! گِل رس بود و برف یخ‌زدهٔ چهار روز مانده. 🚒تا آتش‌نشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقاً زیر چانه‌اش. هنوز زنده بود. 🚑اورژانس‌چی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دک‌وپوزش. آتش‌نشان‌ها گفتند چهار ساعت طول می‌کشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. ⏱چهار ساعت برای چاهی که مقنی دوساعته و یک‌نفره کنده بودش! 👈بعد هم شروع کردند. همه‌چیز فراهم بود: آتش‌نشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. رئیس‌کارگاه هم بود. 🍃فقط امید نبود. مقنی سردش بود و ناامید. ❄️قاسم رفت روی برف‌ها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد. 🍂حرف که نمی‌زد‼️ لاکردار داشت برایش نقاشی می‌کرد. می‌خواست آسمان ابریِ زمستانِ دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. می‌خواست امید بدهد. 🔸همه می‌دانستند خاک رس و برف چهارروزه چقدر سرد است. مخصوصاً اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی، بی‌شناسنامه. ✔️اما قاسم کارش را خوب بلد بود. خوب می‌دانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند، اگر درست مصرف‌شان کند. ⏱چهار ساعت تمام ماند کنار مقنی و ریزریز دنیای خاکستری و واقعیِ دوروبرش را برایش رنگ کرد: آبی، سبز، قرمز. 🌹امید را گاماس‌گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام. مقنی زنده ماند. بیشتر هم به‌همت قاسم زنده ماند. 🌸🍃آدم‌ها همه توی زندگی یک قاسم می‌خواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری بوده و هست. ✅فقط این وسط یکی باید باشد که به‌دروغ هم که شده، رنگ بپاشد روی این‌همه ابر خاکستری. 🌷رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند.  👈👈کلمات را قبل از انقضا، درست مصرف کنید. قاسمِ زندگی‌مون  را پیدا کنیم قاسم زندگیِ دیگران باشیم. ✍ فهيم عطار 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 @dahehaftadiihay_amariyon
📌 ﺭﻭﺯﻱ ﻣﺮﺩﻱ ﻓﻘﻴﺮ، ﺑﺎ ﻇﺮﻓﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ، 🍇 🔺ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ، ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓت ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴﻤﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩ، 🔹ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻧﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻌﺎﺭﻓﻲ ﻧﻜﺮﺩ . 🔸ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ . 🔹ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﺋﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﺪ !! 🔸ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺩﻳﺪﻳﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻡ؟ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ، ﻛﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺗﻠﺨﻲ واکنشی ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﻣﺒﺪﻝ ﺷﻮﺩ . " ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺯﯾﻦ ﺃﺧﻼﻗﻨﺎ ﺑﺎ ﺍﻟﻘﺮﺁﻥ ﺑﺤﻖ ﻣﺤﻤﺪ ﻭ ﺁﻟﻪ " 💔ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺸﮑنیم💔 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞 @dahehaftadiihay_amariyon
💜 گویند: 🌸 ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید 💜دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا می‌ڪنند. 🌸به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری 💜 را با چوب ڪور کرد. 🌸یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را 💜 ترس چشم درآوردن، گردو را روی 🌸 زمین رها ڪردند و از محل دور شدند. 💜ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، 🌸گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. 💜 پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟ 🌸گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، 💜 سر گردویی دعوا می‌ڪردند ڪه 🌸 پوچ بود و مغزی هم نداشت. 💜دنیا نیز چنین است، 🌸مانند گردویی است بدون مغز! 💜 که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم 🌸و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، 💜چنین رها ڪرده و برای همیشه می‌رویم. 🌺🍃✨🍂🌺🍃✨🍂🌺 @dahehaftadiihay_amariyon
💙🍃🦋 🍃🍁 🦋 ✅ صداقت ✍️یک ﭘﺴﺮ کوچولو ﻭ یک ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺯﯼ مى‌کرﺩند. پسر کوچولو چند تا ﺗﯿﻠﻪ 🔴 ﻭ دختر کوچولو ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ 🍰 ﺩﺍﺷﺖ. پسرک ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻤﻪ تیله‌هام رو ﺑﻬﺖ مى‌دﻡ و ﺗﻮ هم ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎت رو ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ. دخترک ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ. پسرک یواشکی ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻭ زیباترین ﺗﯿﻠﻪ ﺭﻭ برداشت و ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ دخترک ﺩﺍﺩ، ﺍﻣﺎ دخترک ﻫﻤﻮﻥ طوﺭ ﮐﻪ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎ رو ﺑﻪ پسرک ﺩﺍﺩ. اوﻥ ﺷﺐ دخترک تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ رو دید، اما پسرک تمام شب نتوﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻪ، و ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ حتماً دخترک ﻫﻢ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺯ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎ رو پنهان ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻧﺪﺍﺩﻩ. 👌 ﻋﺬﺍﺏ ﻣﺎﻝ ﻛﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻧﯿﺴﺖ. و ﺁﺭﺍﻣﺶ از آن ﻛﺴانی ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺩقند. 🔹رسول خدا (ص) فرمودند: 🍃"صداقت باعث آرامش و دورغگویی باعث تشویش است." 📚 نهج الفصاحه، ح 1864 🦋  🍃🍁 💙🍃🦋 @dahehaftadiihay_amariyon