#روایت
این ساعتهای آخر از گریه و ضجه و التماسش خبری نبود، نه؟! این اواخر به ماهی شبیه شده بود. به لحظاتِ آخرِ ماهی که لبهاش را در حسرتِ آب تکان میدهد، که دیگر چه به آب برسد و چه نرسد، کارش تمام است...
مرا ببخشید بانو. اگر آقا خودشان وصفِ «یتلذّی عطشاً» را برای اصغر نگفته بودند، من کجا جرأت میکردم رو در رویِ شما، حالاتِ عطش علی را روایت کنم؟! که بگویم خبرِ افتادنِ مشک، خبرِ شهادتِ سقا، بیش از همه بندِ دلِ شما را پاره کرده بود. همان موقع یقین کرده بودید این لبهای کوچک و نازک که در آرزویِ یک قطره، به سختی باز و بسته میشوند، دیگر به آب نمیرسند.
من فدای آن لحظهِ شما، که علی را برای وداع به دستِ آقا دادید، آنجا که بینِ سر و بدنِ علیِ کوچک، تیری سه شعبه فاصله انداخت و به قدرِ دستوپازدنی جان را از جسم کوچکش پرواز داد. آنجا که آقا دست به زیرِ گلویِ علی بردند و خونش را به آسمان پاشیدند و گفتند: دیدنِ خدا، چهقدر تحمّل این لحظه را آسان میکند. من هنوز مبهوتِ این رازم بانو که حتی یک قطره از خونِ اصغر به زمین بازنگشت. من که فکر میکنم خونِ علیِ شما را فرشتهها به تبرّک بردند.
@dahehaftadiihay_amariyon
#روایت
هرکه در #روز_جمعه ماه رجب
«صد مرتبه» سوره « #توحید» را بخواند، در قیامت برایش نوری پدید میآید که او را به بهشت راهنمایی کند.
📚مفاتیح الجنان
@dahehaftadiihay_amariyon