#طنز_جبــهه✨
از سنگر اومدم بیرون حمید که یه بچه شوخ و باحاله جلومو گرفت گفت حاجی
مسئله تون
خندیدم گفتم بفرما
گفت حاجی من چند شبه خوابم نمیبره
گفتم چرا کسالت داری؟
گفت نه حاجی فکر شما نمیذاره بخوابم
گفتم فکر من چرا؟
گفت دلمو دریا زدم بیام امروز داستانو تموم کنم چشام از بیخوابی ناله میکنه
گفتم باشه اخوی بگو درخدمتم
گفت حاجی چندوقته زندگی برام نذاشتی
همش دارم فکر میکنم شما که ریشاتون اینقدر بلنده شبا میخوابی پتو رو میدی رو ریشات یا میدی زیر ریشات 🤔
گفتم ای شیطون مارو گرفتی😅
گفت نه والله بگین خب😌
گفتم فردا بهت میگم
فردا شد حمیدو صداش کردم گفتم بر پدرت صلوات ،دیشب یکساعت درگیر بودم
گفت حاجی واس چی؟
گفتم از دست تو با اون سوالای هچل هفتت
پتورو میدادم رو ریشام میخواستم خفه شم
پتورو میدادم زیر ریشام یخ میکردم😅
خلاصه راه رفتن خودمم فراموش کردم شبای قبل چحور میخوابیدم😂
حمیدم از خنده ترکید 😁و ازاینکه یه سوژه برا بچه ها پیدا کرده بود با خنده از من خدافظی کرد بره منتشر کنه
♥️🌿به {دهه هفتادیا} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃