اون صحنه هایی که میرفتیم مسجد
کوفه جلوی چشام رژه میره . . .
یعنی پر اون جا جیرجیرک بود،نفهمیدم
چی خوندم،حتی اون وسط دیدم یه
جیرجیرک پرید روی چادر یه خانوم
و من فقط صدای جیغ شنیدم😂💔
#خاطرهکوتاه(:
دمشق | DAMESHGH
با من بود با من😜✋
امروز با سید رفتیم مراسم گلزار شهدا
یه پسر بسیجی بود خیلی ادعا داشت،
قرار بود به مردم غذا بدن واسه عید
غدیر،آخر مراسم بود غذاها تموم شد،
بسیجی ها جلوی در ایستادن که کسی
داخل نره،این بسیجیه داد میزد که
برید پایین غذا تموم شده،چند بار داد زد.
بش گفتم:اعصاب نداری خادمی نکن !
چیزی نگفت،ولی حداقل تونستم از
مردمی که صدای داد شنیدن دفاع
کنم.
ولی کاش واقعا با خادمی کردنمون
حواسمون باشه کار اشتباهی نکنیم
دل کسی رو نشکنیم (:
#خاطرهکوتاه🍃
واییی خدایا دیروز توی اختتامیه بودیم
من و سید در این مورد خاص هستیم که؛
صدامون زدن بعد از سخنرانی و دفاعیه
بچه های تیممون اومدن بالا.
سه نفر بودن که باید داوری میکردند و
از تهران اومده بودن و مدیر سازمان
تبلیغات اسلامی باید داوری میکرد،
بعد از اولین داوری من و سید اومدیم پایین
ندوستیم باید دونفر دیگه هم که دوتا
آقا بودن باید نظر بدن.
رفتیم دیدیم بچه ها بالان بدو بدو برگشتم
بالای صحنه،بعد مدیر سازمان تبلیغات گفت؛
مثل اینکه ناامید شدن.
من اونجا بود که ذوب شدم،طوری بود
که سید روش نشد برگرده بالای صحنه.🤦🏻♂😂
#خاطرهکوتاه...
دمشق | DAMESHGH
-ناگهان دلم یادِ تو افتاد و شکست(:🖤.
شبای حرم و بالاپشتبوم هتل که مستقیم
دید داشتم به گنبد،با اقا حرف میزدم،اقا
از دور حواسش بود،یادمه که دو قدم با
حرم فاصله داشتم اما تا گنبد رو میدیدم
انگار اقا میگفت:بیا اینجا ببینم چته باز،
چند لحظه رفتی با خودت چیکار کردی؟!
|#خاطرهکوتاه...💔🚶🏻♂|