eitaa logo
دانش آموزان امین
6.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
85 فایل
هدف از تشکیل این کانال ارتباط با دانش آموزان مدارس امین هست بسی افتخار است که شما دانش آموزان عزیز در کانال ما عضو هستید با ما همراه باشید @Adalatgostarealamkojaeey
مشاهده در ایتا
دانلود
حسین فهمیده هشتم آبان ماه روز نوجوان است. این روز به یاد شهادت یک نوجوان سیزده ساله در اولین ماههای جنگ تحمیلی، روز نوجوان نامیده شده. در هشت آبان پنجاه و نه، «حسین فهمیده» سیزده ساله به شهادت رسید. او یکی از 36 هزار دانش آموز شهید ایرانی است. * حسین فهمیده در سال 1346 در روستای سراجه شهر قم به دنیا آمد. در بحبوحه انقلاب، حسین یازده ساله، از قم اعلامیه می آورد و در روستا پخش می کرد. حتی چندبار ضد انقلابها کتکش زده بودند تا دست از این کارها بردارد اما او منصرف نشده بود. 12 بهمن 57، در بیمارستان بود. در اثر تصادف، طحالش پاره شده بود. تا از بیمارستان مرخص شد، آنقدر اصرار کرد که پدر و مادرش، او را با برادر بزرگترش داوود، به تهران فرستادند تا حضرت امام را زیارت کند. مدتی بعد، ضد انقلاب اوضاع کردستان را به هم ریخت. حسین مثل اسپند روی آتش شده بود. زود از طریق بسیج، خودش را به کردستان رساند اما به خاطر کمی سن و کوتاهی قد، بچه های سپاه برش گرداندند و از خانواده اش تعهد گرفتند تا دیگر به کردستان نرود. وقتی که رژیم بعثی عراق در 31 شهریور 59 به ایران حمله کرد، حسین در خانه بند نشد. زود به راه افتاد و خودش را به خوزستان رساند. آنجا آنقدر اصرار کرد تا قبول کردند بماند. مدتی بعد با دوستش محمدرضا شمس زخمی شدند و آنها را به بیمارستان ماهشهر بردند. حسین و محمدرضا تا حالشان خوب شد، دوباره به جبهه برگشتند. اما اینبار فرمانده اجازه نمی داد حسین به خط مقدم نبرد برود. چند روز بعد، حسین با کلی لباس و اسلحه عراقیها پیش فرمانده شان آمد. فرمانده با کمال تعجب فهمید که او اینها را با دست خالی از عراقیها غنیمت گرفته است. همین شد که به حسین اجازه داد تا دوباره به خط مقدم برگردد. روز هشتم آبان 1359، حسین فهمیده و محمدرضا شمس، در نزدیکترین سنگرها به دشمن، کنار هم بودند. محمدرضا مجروح شده بود و حسین، با هر جان کندنی که بود، دوستش را به عقب رساند تا مداوا شود. اما حسین فهمیده در پشت خط نماند. دلش رضا نمی داد که سنگرشان را خالی بگذارد. او وقتی به سنگر رسید که پنج تانک عراقی، مغرورانه رجز می خواندند و پیش می آمدند تا رزمندگان ایرانی را محاصره کنند و بعد همه شان را به قتل برسانند. تنها راه پیش روی حسین فهمیده، فداکردن خودش برای نجات همرزمانش بود. حسین سیزده ساله، آخرین نارنجکهای باقیمانده را به خود بست و به سمت تانکها حرکت کرد. در همین فاصله، تیری به پای حسین خورد اما او کوتاه نیامد. با همان پای زخمی، کشان کشان خودش را به اولین تانک رساند و ضامن نارنجکها را کشید. با صدای انفجار تانک جلویی، چهار تانک دیگر ، با این خیال که رزمندگان اسلام حمله کرده اند، فرار را برقرار ترجیح دادند. بقیه رزمنده ها تازه متوجه نقشه دشمن برای محاصره شان شدند. آنها با فکر اینکه نیروی کمکی آمده، جان تازه ای گرفتند و چهار تانک درحال فرار را هم نابود کردند. مدتی بعد، نیروهای کمکی به خط مقدم رسیدند و آن قسمت را، از لوث وجود متجاوزان بعثی پاک کردند. یکی از همان روزهای سرد پاییزی، ساعت هشت صبح، رادیو برنامه های عادی اش را قطع کرد و خبر عملیات شهادت طلبانه یک دانش آموز سیزده ساله را پخش نمود. پشت آن، پیام حضرت امام را خوانند: «رهبر ما آن طفل سیزده ساله‌ای است که با قلب کوچک خود ـ که ارزشش از صدها زبان و قلم‌ ما بزرگتر است ـ با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید» حتی تلویزیون هم، شب همین خبر را اعلام کرد. همان موقع مادر حسین گفت: «به خدا این دانش آموز حسین بوده.» پدر باور نمی کرد اما مادر باز قسم می خورد. یکی ـ دو هفته بعد، برادر محمدرضا شمس به در خانه شهید حسین فهمیده رفت و کل ماجرا را برایشان تعریف کرد و به آنها قول داد تا تکه های باقیمانده از پیکر حسین را بازگرداند تا آن را دفن کنند. بعدها هم محمدرضا شمس شهید شد و هم داوود فهمیده. آخر خود مادر حسین، در آذر 59 گفته بود: «حاضرم در راه خدا این پسرم را هم بدهم.» * حسین فهمیده تنها شهید دانش آموز سیزده ساله ما نیست. «بهنام محمدی» هم یک دانش آموز دوازده ساله خرمشهری بود که در کوچه پس کوچه های شهرش آنقدر جنگید تا به شهادت رسید. «سحاب خیام» هم بود. دختر دانش آموز دوازده ساله سوسنگردی‌ای که آنقدر با دست خالی با بعثی ها جنگید تا آنها را عاجز کرد و بعد به شهادت رسید. خاک جنوب ایران، از دستان کوچک 36 هزار دانش آموز شهید ایرانی، خاطره هادارد.
هدایت شده از کودک شاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
2⃣0⃣3⃣ قصه شب 💠 قصه‌ شب:«آقا مهدی پسر خوب و حرف گوش کن مامان» ✍️ نویسنده: محمد رضا فرهادی حصاری 🎤 با اجرای: ناهید هاشم نژاد، رضا نصیری و راحیل سادات موسوی 🎞 تنظیم: محمد مهدی نقیب زاده و علیرضا آذرپیکان 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با قهرمانان دفاع مقدس مخصوصا شهید زین الدین. ❇️لینک قصه در سایت اندیشه برتر... https://btid.org/fa/video/222934 📣📣 هرگونه انتقاد، پیشنهاد و یا کمک در تولید قصه بهتر را با آیدی @T_Child در میان بگذارید 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امورفرهنگی حوزه‌های علمیه 🌐 btid.org کودک شاد🍀 🌱https://eitaa.com/koudakshad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
3⃣0⃣3️⃣ قصه شب 💠 قصه‌ شب:«فوتبالیست شجاع» ✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد 🎤 با اجرای: مریم مهدی‌زاده، محمد مهدی حکیمی 🎞 تنظیم: محمد مهدی نقیب زاده و علیرضا آذرپیکان 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با قهرمانان دفاع مقدس مخصوصا شهید فهمیده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌ وقتی یاد گرفت بنویسد بابا، دیگر بابا کنارش نبود.... 🔹‌ دلتنگی‌های دختر شهید امنیت پرویز کرم پور وقتی معلم از بابا صحبت می‌کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥از روز اول ما پیمان بستیم/پای این پرچم تا آخر هستیم 🔹هم‌خوانی سرود دانش‌آموزان در دیدار امروز با مقام معظم رهبری به مناسبت ۱۳ آبان 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ابراز محبت دانش‌آموز به رهبر انقلاب 🔹پدر عزیز و مهربانم می‌دانم مشغله‌هایتان بی‌شمار است اما به فکر دل ما و همکلاسی‌هایمان هم باشید و برایمان دعای عاقبت‌بخیری کنید +انگشتر وچفیه 😀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
4⃣0⃣3⃣ قصه شب 💠 قصه‌ شب: «آب بازی عجیب» ✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد 🎤 با اجرای: مریم مهدی زاده، سما سهرابی، محمد علی حکیمی و راحیل سادات موسوی 🎞 تنظیم: محمد مهدی نقیب زاده و علیرضا آذرپیکان 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با کرامات اهل بیت علیهم السلام به خصوص امام حسن عسکری علیه السلام. ❇️لینک قصه در سایت اندیشه برتر... https://btid.org/fa/video/222874 📣📣 هرگونه انتقاد، پیشنهاد و یا کمک در تولید قصه بهتر را با آیدی @T_Child در میان بگذارید 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امورفرهنگی حوزه‌های علمیه 🌐 btid.org کودک شاد🍀 🌱https://eitaa.com/koudakshad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان و همراهان عزیز سلاااااااااااااااااااام 🤚 صبح زیباتون بخیرو شادی ☺️ عیدتون مبااااااااااااااارررررررکککککککککککک 😁😁😁😁😁
هرچند فکنم اکثرتون خوابید 😴😴😴😴😴😴 بابا پاشید عید ولادت داریم ولادت بابای امام زمانمونه از همینجا از همین کانال از همین راه دور از همین گوشی 😁 ولادت باسعادت امام یازدهم شیعیان رو خدمت شما دوستان خوبم تبریک میگم الهی که هرروز زندگی براتون مثل عید شاد باشه
خب اول یه قسمتی از زندگینامه پر برکت امام یازدهم رو‌ که داستان قشنگی هم داره برای دانش اموزان مقطع ابتدایی کانال میفرستیم 😁 چون این دوستان شیرین زبون مقدم ترند ☺️ 👇👇👇👇👇👇👇
‌السلام 🕋 امام حسن عسکری مهربان 🕋✨ در خانه‌ای بسیار زیبا در شهر سامرا امام هادی و همسرشون سوسن خاتون زندگی می‌کردند. آن خانه پر از نور بود. فرشته‌ها در آنجا رفت‌وآمد می‌کردند. روزها گذشت تا اینکه خدا به آنها کودکی داد. اسم کودک را به امر خدای توانا حسن گذاشتند. وقتی کودک نورانی به دنیا آمد، مادرشان ✨ام‌الحسن✨ نام گرفت. سوسن خاتون✨ و امام هادی مهربان کودک را در آغوش گرفتند و او را نوازش کردند. بانو ام‌الحسن زیبا و امام هادی مهربان بسیار بخشنده بودند. هر کسی مشکلی داشت، به سراغ آنها می‌آمد. آنها مورد احترام همه‌ی موجودات بودند فرزند نورانی آنها یعنی امام حسن عسکری که درود خدا بر او باد نیز روز به روز بزرگتر می‌شد. در چهره‌اش نوری دیده می‌شد که همه با دیدنش مبهوت می‌شدند. همه به ایشان احترام می‌گذاشتند. اما آدم‌های بد از دیدن این همه مهربانی امام حرصشان در آمده بود. روزی از روزها فرزند سوسن بانو و امام هادی مهربان، به بازار فروش حیوانات رفتند. در آنجا سروصدای خیلی زیادی بود. وقتی امام وارد بازار شدند، اسب‌ها و دیگر حیوانات به احترام امام حسن عسکری ساکت شدند. یکی از فروشندگان اسبی داشت که خیلی سرکش بود. به هیچ کسی سوار نمی‌داد. برای همین هم کسی آن را نمی‌خرید. آن را برای امام آورد آن اسب وقتی چشمش به امام افتاد، لبخندی زد. به آرامی کنار امام مهربان ایستاد. امام روی آن سوار شدند. خواستند بروند که مرد فروشنده گفت: من پشیمان شدم، اسبم را نمی‌فروشم. امام نورانی هم اسبش را پس دادند و رفتند. هنوز چند قدمی دور نشده بودند که فروشنده با حال آشفته آمد و گفت: خواهش می‌کنم که این اسب سرکش را از من بخرید. او به هیچ کسی جز شما سواری نمی‌دهد امام هم برگشتند و آن اسب را خریداری کردند. آن اسب بسیار خوشحال بود که صاحبش مردی مهربان و نورانی است. در کنار امام مهربان زندگی خوبی را آغاز کرد. _ع ┄┅💫🍃🌸🚩🌸🍃💫┅┅