#روضه
مادر کنارم قدم برمیداشت. پا به پایم. قدم هایم کوتاه بود او شکیبانه همراهم. یک دست به دیوار داشتم تا کمکم باشد. یک دست دیگرم را به سینه میکشیدم. همپاییِ مادر، دلم را رنج میداد. گفتم: مادر... برو.
چشمانم بسته بود. پاسخی نشنیدم، بازشان کردم: مادر...
چشمان مادر، قاب نگاهم را و اشکهای چشمش، چشمه خشکِ دلم را پر کرد. دست روی سینه کشیدم: مادر...
کسی صدایم زد: مولاجان...
به جلو نگاه کردم. چیزی ندیدم اما صدا آشنا بود. صدایم را خودم نشنیدم: اباصلت گفتم که صدایم نکن.
اما اباصلت هم نشنید. دوید. مادر دست به کمرم گرفت. صدای آهِ هر دو را شنیدم که یکی از دیگری سوزاننده تر بود برای قلبم.
بازوان قویی در آغوشم کشید. ابا روی سرم بود و نمیدیدمش، بی شک اباصلت بود.
ناله زدم: اباصلت میخواستم خودم تا خانه بیایم.
ضجه زد: یاابالحسن، ده قدم ست از دارالاماره تا منزل، این ده قدم، ده بار نشستی... مولای من، چه کردند با تو؟
سینه ام را فشردم: میخواستم ببینم مادر در کوچه ها چه کشید اباصلت...
صدای گریه اش بلند شد. مرا محکم در آغوش گرفته بود. دستم را بالا آوردم: اباصلت، نور چشمم آمد، نگاهش کن.
اباصلت فریاد زد: مولا نگو که کار تمام ست... بی تو می میریم همه، امین دلها، می میریم...
درد مانع از این نشد که لبخند نزنم، نه به حرف او، که به چشمان پر آبِ محمدم.
سرش را به نیت آرام سینه ی سوخته ام روی قلب گذاشتم و رو به اباصلت گفتم: این جوادالائمه امانتم پیش شما. اباصلت، دین محمد یار میخواهد.
مادر صدایم کرد: میوه دلم...
محمد، بوسه بارانم کرده بود و اباصلت، اشک بارانم.
صدایم را شنیدند: ابکوا للحسین
همهمه ای بود
و غوغایی
از آسمان
از زمین
سر من در آغوش اباصلت، محمد در آغوش من، روضه کربلا میخواندم انگار....
#یاغریب_الغربا
#یاضامن_آهو