eitaa logo
دانایی مقدمه توانایی(آتش به اختیار)
467 دنبال‌کننده
35هزار عکس
28هزار ویدیو
110 فایل
#دانایی_مقدمه_توانایی، خود را به موضوعی خاص از مسایل اجتماعی محدود نمی کند. هدف آن روشنگری وانتقال مفاهیم اسلامی_انسانی و انقلابی است و شعر و ادبیات سوگلی این کانال است. ارتباط با مدیر @malh1380
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی پیرمردی به همراه پسرش از دهی به ده دیگر در حرکت بود، مختصر آب و نانی برداشتند و راه افتادند. چندی نگذشته بود که در میانه راه نعلی را بر زمین دیدند. پیرمرد به پسر گفت که آن را بردارد که به کار خواهد آمد. اما پسر گفت که پدرجان تکه آهن شکسته و فرسوده‌ به چه کار می‌آید، به زحمت برداشتن نمی‌ارزد. پدر دید که پسرش هنوز زندگی را خوب نفهمیده و نمی‌شناسد، خود خم شد و نعل را از زمین برداشت. ساعاتی گذشت. هوا گرم بود و جیره آب آن‌ها هم تمام شده بود، کم‌کم پسرک که تشنه بود توان راه رفتن را از دست داد و در آن حال گفت: پدر اینجاها آب پیدا نمی‌شود؟ پیرمرد گفت چرا جلوتر چاه آبی هست. صبوری کن. اما زمانی که دانست پسر بسیار تشنه است، دانه گیلاسی را روی زمین انداخت. پسر هم خم شد و آن را برداشت و خورد و این اتفاق بارها افتاد، تا به چاه آب رسیدند. پدر آن زمان به حرف آمد و گفت: تو الان برای رفع این تشنگی بارها خم شدی و دانه‌های گیلاس را از زمین برداشتی، اما زمانی که به تو گفتم آن نعل را بردار، به کار می‌آید، به آن بی‌اعتنا بودی؛ چون آن را بی‌ارزش می‌پنداشتی. اما من آن را برداشتم، به نعل‌بندی فروختم و با فروش آن این گیلاس‌ها را خریدم. پس همیشه به یاد داشته باش، هرچیز که خوار آید، یک روز به کار آید. . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
در مورد شخصی است که از درد دل پیش حکیم میرود حکیم میپرسد تو چه خورده ای که دچار دل پیچه شده ای بیشتر رنج های مااز ناحیه ی گلوی ماست بیمار می گوید من سوخته ی نان راخوردم حکیم به غلامش میگوید برو وشیشه سرمه را برای من بیاور بیمار با حیرت می‌گوید ای حکیم من دلم درد میکند تومیخواهی بدای چشمم دوا بدهی؟! حکیم می گوید من می خواهم علت اصلی رادرمان کنم دیدتو باید عوض شود تا بتوانی تشخیص بدهی که چه بخوری وچه نخوری دراین حکایت اهمیت بینایی حقیقی را بیان میکند. . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
شاه اسماعیل و قبر حافظ آورده اند که شاه اسماعیل سر سلسله صفویان در آن ایام که همه می کوفت و پیش میرفت به هر جا میرسید مزارها و مقبره های مشاهیری را که به تسنن معروف بودند از سر جوانی و تعصب ویران و با خاک یکسان می کرد. وقتی به مقبره حافظ رسید از آنجا که هم خودش اهل ذوق و شعر بود و هم حافظ محبوب عالم پاره ای تأمل و ملاحظه کرد، از امرا و اصحاب صلاح پرسید، حاصل مشورت این بود که متعصبان گفتند: «باید این مقبره و بنا را نیز ویران کرد چون حافظ هم رند و لاابالی بوده، هم شیعه نبوده. یکی از اصحاب (ملاسید عبدالله تبریزی) که از بس در کارها سمج بود شاه اسماعیل به او ملامگس لقب داده بود و همیشه همه جا او را ملامگس می خواند و این لقب او سخت مشهور و زبانزد همگان شده بود چنان که نام و عنوان اصلی او را کم کم به فراموشی سپرده بود. وی در خراب کردن مقبره حافظ از همه بیشتر اصرار میکرد و ترکتازانه داد سخن میداد عاقبت شاه اسماعیل گفت: «از دیوانش فال میگیریم و گرفت. خوشبختانه به دلخواه شاه اسماعیل این بیت منسوب به حافظ آمد که حافظ زجان محب رسول است و آل او حقا بدین گو است خداوند داورم شاه اسماعیل خوشحال شد و لبخند خرسندی بر لب آورد و از ویران کردن مزار حافظ درگذشت. اما ملامگس همچنان پافشاری می کرد. شاه اسماعیل باز دیوان را برداشت گفت: ای خواجه، جواب ملا مگس مبرم را هم بده و فال گرفت و گویا مورد و مقال و حال این بیت فال برآمد ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود میبری و زحمت ما میداری منبع : مجموعه مقالات حریم سایه های سبز جلد ۱ ، مهدی اخوان ثالث . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
. الکساندر دومای پدر، رمان نویسِ معروف فرانسوی غالباً احتیاج به پول داشت، زمانی در یکی از روزنامه هایِ بی اهمیت پاریس، مقاله ای بر ضدِ او انتشار یافت، دو روز بعد باز مقاله ای سخت تر از اولی و بعد از آن بطور متوالی تا یکماه مقالاتی بر علیه او در همان روزنامه نوشته میشد و به این جهت آن روزنامه شهرتی یافته هر روز خریدارانِ آن زیادتر میشدند. مردم مقالات را می‌خواندند و متعجب بودند که چرا الکساندر دوما با آن قدرت قلم ، ساکت مانده و جوابی نمی‌نویسد هر وقت هم در حضور او صحبتی از این موضوع به میان می آمد با خنده بی اعتنایی میکرد. آخرِ ماه الکساندر دوما به ملاقات مدیر روزنامه رفت. مدیر که تصور میکرد او عصبانی باشد، پرسید؛ آیا شما برای آشتی کردن آمده اید؟ دوما گفت؛ خیر برایِ تسویه حساب آمده ام، زیرا این مقالاتِ یک‌ماهه همه اثرِ قلم خودم بوده است!!! . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
زارعی در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشه‌ ای بسته بود و خودش به دنبال كارش رفته بود؛ يک گدایی آمد و در نزديكی گاو بار انداخت و از كثرت خستگی به خواب رفت. گاو هم خودش را به خورجين مرد گدا رساند و سرش را توی خورجين كرد و هرچه خوردنی در آن بود خورد. گدا، پس از مدتی بيدار شد ديد گاو هرچه خوردنی داشته خورده! به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت كه خسارت خودش را از او بگيرد. وقتی كه مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد: «اشتباه كردی تو بايد پول گاو مرا بدهی!» گدا گفت: «چرا من بايد پول گاو تو را بدهم؟» صاحب گاو جواب داد: «برای اينكه تو لقمه گدایی به گاو من دادی و گاوی كه نان گدایی و نان مفت خورد ديگر به درد كار نمی خورد! . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
آورده اند، روباهی در بیشه ای رفت، آنجا طبلی دید پهلویِ درختی افکنده، و هر گاه باد بِجُنبی، شاخِ درخت بر طبل رسیده، آوازی سَهمناک به گوشِ روباه آمدی. چون روباه، ضخامتِ جثه بِدید، و مِهابتِ آواز بشنید، طمع در بست که گوشت و پوست فراخورِ آواز باشد. میکوشید تا آنرا بِدَرید. الحق چربوی(چیزی که اندکی چرب باشد و به معنی پیه بدن گوسفند و بز و امثال آن) بیشتر نیافت. مرکَبِ زبان در جَوَلان کشید و گفت؛ « بدانستم که هر جا جثه ضخیمتر و آوازِ آن هایل تر(ترسناکتر)، منفعتِ آن کمتر. * این حکایت در صفحه 70 ، کتاب «کلیله و دمنه» به تصحیح مجتبی مینوی ، درج شده. . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ... کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود.. گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟! پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟! پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ... مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟ پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است گفت: با این فرض هم آب می خواهند . پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا.. روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ... مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ... مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود *** آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛ روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره از شما به نیکی یاد خواهد کرد... *بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم* *به کوشش همه دستِ نیکی بریم* *نباشد همی نیک و بَد پایدار* *همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار* . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
درویشی مجرد به گوشه‌ای نشسته بود؛ پادشاهی برو بگذشت. درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت:" این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان‌اند و اهلیت و آدمیت ندارند!" وزیر نزدیکش آمد و گفت:" ای جوان مرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟" گفت:" سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت‌اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک گرچه رامش به فرّ دولت اوست." . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات. روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. ثروت، مرا هم با خود می بری؟ ثروت جواب داد: نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم. عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. غرور لطفاً به من کمک کن. نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی. پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. “غم لطفاً مرا با خود ببر. آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم. شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان صدایی شنید: “بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.” صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید: چه کسی به من کمک کرد؟ دانش جواب داد: او زمان بود. زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟ دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد: چون تنها زمان،بزرگی عشق را درک می کند. . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
شخصی، مرتبه ای بزرگ یافت، یکی از دوستان برایِ تهنیت، نزدِ او آمد. صاحب منصب چون دوستِ قدیم خود را دید. از شناختن او اغماض کرده، پرسید تو کیستی و چرا آمده ای؟ مهمان شرمنده گفت: مرا نمیشناسی؟ میزبان گفت: نه! مهمان گفت: من دوستِ قدیمِ تو هستم، شنیدم کور شدی، برایِ تعزیت آمدم. پس از جایِ خود برخاسته برفت. . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
حتما حرفهایمان را از سه صافی رد کنیم شخصی نزد همسایه‌اش رفت و گفت:“گوش کن، می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم، دوستی به تازگی در مورد تو می‌گفت…” همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: “قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده‌ای یا نه؟ ”گفت: “کدام سه صافی؟” اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف می‌کنی واقعیت دارد؟ گفت: “نه… من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.” سری تکان داد و گفت:“پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده‌ای. یعنی چیزی را که می‌خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی‌ام می‌شود.” گفت: “دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.” بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی‌کند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که می‌خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟ نه، به هیچ وجه! همسایه گفت: “پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌ کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.” حضرت علے علیه السلام: «بین حق و باطل، بیش از چهار انگشت، فاصله نیست. باطل آن است که بگوئی شنیدم، و حق آنست که بگوئی دیدم» . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan