eitaa logo
دانایی مقدمه توانایی(آتش به اختیار)
467 دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
28.1هزار ویدیو
110 فایل
#دانایی_مقدمه_توانایی، خود را به موضوعی خاص از مسایل اجتماعی محدود نمی کند. هدف آن روشنگری وانتقال مفاهیم اسلامی_انسانی و انقلابی است و شعر و ادبیات سوگلی این کانال است. ارتباط با مدیر @malh1380
مشاهده در ایتا
دانلود
همت را شما كرده ايد ..........! در زمان نادر شاه ، روحانىِ فاضلى بود كـه از راه خاركنى امورات زندگى خود و خانواده اش را مى گذراند و بـه همين دليل به سيد هاشم خاركن مشهور شده بود . روزى نادر شاه با سيد هاشم خاركن در نجف ملاقات كرد و به وى گفت : شما واقعاً همت كرده ايد كه از دنيا گذشته ايد .....!! سيد هاشم با همان سادگى روحانيت گفت : بر عكس ، همت واقعى را شما كرده ايد كه از آخــرت خود گذشته ايد ...... ..!!!!! . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
در هر شرایطی همین‌قدر اخلاق‌مدار باشید شخصی نقل می کرد یکی از دوستام و خانمش می‌خواستن از هم جدا بشن. یه روز تو یه مهمونی بودیم، ازش پرسیدم: خانمت چه مشکلی داره که می‌خوای طلاقش بدی؟ گفت: یه مرد هیچ‌وقت عیب زنشو به کسی نمی‌گه. وقتی از هم جدا شدن، پرسیدم: چرا طلاقش دادی؟ گفت: آدم پشت سر دختر مردم حرف نمی‌زنه. بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانمش با یکی دیگه ازدواج کرد. یه روز ازش پرسیدم: خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟ گفت: یه مرد هیچ‌وقت پشت سر زنِ مردم حرف نمی‌زنه. 👈یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد. _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
آرام آرام‌ می‌آیم داخل کوچه، اول خیابانِ زنجیر ( طالقانیِ فعلی ) بقالی حاج محمود نیست ولی آرایشگاه شاهین هست. خانه زیبا و مادرش نیست، ولی خانه حاج عباس ( پدربزرگِ صبا ) هست... همینطور سلّاته سلّانه خانه‌ها، درها، پلاک‌ها و پنجره‌های مشرف به کوچه را نگاه می‌کنم که چشمم می‌افتد به دیواری که روی آن نوشته : دوستت دارم M... مامان را که بستری کردیم، پرستار بخش بدون اینکه مارا نگاه کند، و درحالی که صفحات پرونده را ورق می‌زد. گفت همراهان آقا به سلامت و به سمت آسانسور اشاره کرد... وارد آسانسور شدم، زدم طبقه همکف، آسانسور رفت طبقه چهارم، دو مریض روی ویلچر را آوردند، خودم‌ را چسباندم به آینه... اتاقک با ملودی بتهوون به سمت پایین رفت. دیشب در ارومیه برف و بارانِ درهم باریده چیزی شبیه یخ در بهشتِ بی‌رنگ، هوا مه آلود و خوب است. داخل آسانسور تصمیم می‌گیرم بروم‌ به سمت کوچه کودکی‌ام در مرکز شهر... به مغازه‌‌دارها نگاه می‌کنم، به دلّال‌ها و توتون فروش‌های دور میدان مرکزی و اطراف بازار، چند چهره آشنا می‌بینم... آدم‌هایی که انگار سجّلِ این قسمت از شهر هستند... اما خیلی چیزها عوض شده، بیشتر خانه‌های کلنگی کوچه مان کوبیده شده، چهره محله‌مان شبیه کسی است که در میانسالی جراحی زیبایی کرده است... ما بیست و هفت سال پیش از اینجا نقل مکان کردیم ولی تا یادم می‌آید این نوشته روی دیوار این خانه بود... سماجتِ عجیبِ یک اعتراف علنی به عشق... به دختری که اسمش با "م" شروع می‌شود، مریم، مینا، معصومه، مونا... او حتما این نامه سرگشاده را در آن سالها دیده... حالا عاشق هرکه باشد، باشد، همین حالا هم آدم‌ها وقتی اینگونه بی‌محابا و علنی از عشق کسی خبردار شود قند توی دلش آب می‌شوند. چه برسد به بیست و چند سال پیش... به سال‌هایی که زندگی مثل حالا انقدر سریع نبود. تجربه کردنِ جسم و احساسِ آدم‌ها به آسانیِ امروز نبود... رساندن پیام عشق هم همینطور..‌. دلم می‌خواهد، M داستان ما به جز این دیوار نوشته، نامه هم گرفته باشد، نامه‌ای که با خودکار عطریِ بنفش روی کاغذِ نامه که حاشیه گل و درخت و غروب داشت نوشته شده باشد... دلم می‌خواهد چه به وصال نویسنده این جمله رسیده باشد چه نه، از یادآوری اینکه یک روزی این شکلی دوست داشته شده حالش خوب شود، حتی اگر حالا در گوشه‌ای از شهر در لاک خودش دارد روزهای سخت گذرِ زندگی را می‌سابد، یا مثل من خاطرات را می‌ریسَد و می‌آویزد به جایی که دست هیچ کس به آن نرسد... رسول اسدزاده‌ . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ. یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ... ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ. ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ. ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ... ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید. ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ! ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ... . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
پدربزرگم آدم دیکتاتور و خسیسی بود از نظرش قرار بود یه روزی به اسم روز مبادا برسه و همه پول هاش رو برای اون روز جمع میکرد. زن و بچش نه غذای خوب داشتن نه لباس درست و حسابی. معتقد بود سن رشد بچه۱۴سالگی هست، بچه هاش که به اون سن میرسیدن دیگه به اندازه اونا مواد غذایی نمی‌خرید. معتقد بود مرد خونه چون کار می‌کنه فقط اون باید بدنش آماده باشه، برای همین فقط به اندازه خوش میوه میخرید، اونم میوه گندیده. بچه هاش هم توی ۱۴-۱۵سالگی از شدت فشار زندگی مجبور شدن یا شوهر کنن یا برن سر کار. ۵۰ سالش نشده بود که همه بچه هاش مجبور شدن برن و خودش موند و همسر بیچارش. همون تنهاییش باعث میشه زوال زندگیش سریعتر اتفاق بیفته، از بیماری قلبی گرفته تا پارکینسون. زنش که فوت می‌کنه دیگه صلاح نمیدونن تنها زندگی کنه، این میشه که بچه هاش تقسیم بندی میکنن که هر ماه این بره خونه یکی از اونها زندگی کنه. ولی چون یه عمر خسیس زندگی کرده بود بازم اصلاح نمیشه. با اینکه مهمون سفره بچه هاش بود گوشت غذاها رو نمیخورد، می‌گفت نگه دارید برای غذاهای بعدی. عیدها آجیل که میخریدیم سهم خودش رو ته ساکش قایم میکرد که روز مبادا بخوره، هر سال هم کپک میزد و میریختیم دور. حتی حموم هم که می‌رفت دلش نمیومد زیاد دوش بگیره و توی عمرش یه دل سیر دوش نگرفت خدابیامرز عاشق جوجه بود ولی توی عمرش یه پرس جوجه درست نخورد. سر ختمش جوجه دادیم. وقتی مرد کل زندگیش یه ساک لباس و چندتا زیرپوش بود. یه عمر نه خودش خورد نه گذاشت اطرافیانش بخورن، جمع کرد برای روز مبادا روز مبادایی که دقیقا بعد مرگش بود روز مبادایی که همه خوردن جز خودش. . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
مارادونا مدتی به خاطر افسردگی پس از ترك اعتياد در آسایش روانی بستری بود، وقتی مرخص شد حرف قشنگی زد : اونجا ديوانه های زيادی بودند، يكی ميگفت من چگوارا هستم همه باور ميكردن، يكی ميگفت من گاندی ام همه قبول ميكردن. ولی وقتی من گفتم مارادونا هستم همه خنديدن و گفتن هيچ كس مارادونا نميشه. اونجا بود كه من خجالت كشيدم كه چه بر سر خودم آوردم. در اين دنيا غرور دَمار از روزگار آدم در مياره و دقيقا گرفتار چيزی ميشی كه فكر ميكنی هرگز در دامش نخواهی افتاد. مراقب خودمان باشيم برگ ها هميشه زمانی ميريزند كه فكر ميكنند طلا شدند. . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
عنوان داستانک : ماجرای مرغ پرنده‌باز در روستایی کوچک، مرغی به اسم «قدسی» زندگی می‌کرد که برخلاف بقیه مرغ‌ها، آرزو داشت پرواز کند. هر روز می‌نشست روی دیوار مرغداری و به پرندگان آزاد نگاه می‌کرد. یک روز گفت: «چرا باید همیشه این دانه‌ها رو نوک بزنم؟ من می‌خوام پرواز کنم و دنیا رو ببینم!» همه مرغ‌ها به قدسی خندیدند. خروس رئیس گفت: «آخه تو یه مرغی، نه عقاب! این فکرها رو بریز دور!» ولی قدسی گوش نداد. با کلی تلاش، بال زدن یاد گرفت و از دیوار مرغداری پرید بیرون. البته پروازش بیشتر شبیه سقوط آزاد بود، ولی خودش فکر می‌کرد قهرمان المپیک شده! همین‌طور که قدسی داشت به خودش افتخار می‌کرد، پایش به یک جوی آب گیر کرد. وقتی بالا را نگاه کرد، دید چند بچه روستایی با تعجب به او زل زده‌اند. یکی گفت: «این مرغ داره فرار می‌کنه! بگیریمش؟» قدسی با تمام سرعت شروع کرد به دویدن. بچه‌ها هم دنبال قدسی دویدند و این مرغ بیچاره مجبور شد از روی چند حصار، میان باغ و حتی از روی سگ نگهبان عبور کند. بالاخره به کوهی رسید و نفس‌نفس زنان ایستاد. خوشحال بود که آزاد شده، اما یک‌دفعه متوجه شد که روی قله کوه، یک عقاب واقعی نشسته است! عقاب با نگاهی جدی گفت: «تو چی‌کار داری اینجا؟» قدسی گفت: «اومدم پرواز یاد بگیرم. مثل تو!» عقاب خندید و گفت: «پرواز با این هیکل؟ برگرد همون مرغداری!» قدسی که از شنیدن این حرف ناراحت شده بود، گفت: «من یه مرغ خاصم. روزی پرواز می‌کنم و به همه ثابت می‌کنم که اشتباه می‌کنن!» عقاب سری تکان داد و گفت: «باشه، ببینم چی‌کار می‌کنی.» از آن روز به بعد، قدسی هر روز بال می‌زد و از کوه پایین می‌پرید. البته هنوز بیشتر شبیه یک توپ پرنده بود، اما عقاب هر روز به او نگاه می‌کرد و زیر لب می‌خندید. یک روز، وقتی قدسی دوباره با کله به زمین افتاد، گفت: «فهمیدم! پرواز به درد من نمی‌خوره. باید برگردم مرغداری.» قدسی برگشت به روستا و همه مرغ‌ها از دیدنش تعجب کردند. خروس رئیس گفت: «خب، چه خبر؟ پرواز کردی؟» قدسی با غرور گفت: «پرواز نکردم، ولی فهمیدم دنیای بیرون خیلی سخت‌تر از چیزی که فکر می‌کنیم!» از آن روز، قدسی به یک مربی انگیزشی برای مرغ‌ها تبدیل شد و سخنرانی‌هایی با عنوان «رؤیاهایت را دنبال کن، اما حواست به کله‌ات باشد» برگزار کرد. 😄 . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
+ مردم منو می‌دیدن میگفتن مخش تکون خورده، ولی من به مامانم می‌گفتم من دلم تکون خورده نه مخم! مادرم می‌گفت گور بابای مخ، تو دلت قدِ صدتا مخ می‌ارزه، به خدا گفت! به همین زمین قسم گفت... - مادرت نپرسید عاشق کی شدی؟ نپرسید اسمش چیه؟ + مادرا که از آدم چیزی نمی‌پرسن... همه چیو خودشون می‌دونن... . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
+ مردم منو می‌دیدن میگفتن مخش تکون خورده، ولی من به مامانم می‌گفتم من دلم تکون خورده نه مخم! مادرم می‌گفت گور بابای مخ، تو دلت قدِ صدتا مخ می‌ارزه، به خدا گفت! به همین زمین قسم گفت... - مادرت نپرسید عاشق کی شدی؟ نپرسید اسمش چیه؟ + مادرا که از آدم چیزی نمی‌پرسن... همه چیو خودشون می‌دونن... . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
"مردی که از سایه‌اش فرار می‌کرد" در روزگاران دور، در سرزمین چین، مردی به نام "چانگ" زندگی می‌کرد که همیشه از چیزی در عذاب بود، اما خودش هم دقیقاً نمی‌دانست از چه. او هر روز مضطرب و نگران بود، گویی چیزی در تعقیبش است. یک روز، در حالی که زیر نور آفتاب راه می‌رفت، متوجه شد که سایه‌اش مدام همراهش است و از او جدا نمی‌شود. ناگهان، چانگ دچار وحشت شد و با خود گفت: — "این سایه هر جا می‌روم مرا دنبال می‌کند! اگر می‌خواهم آزاد باشم، باید از شر آن خلاص شوم!" او شروع به دویدن کرد، اما هرچه سریع‌تر می‌دوید، سایه‌اش همچنان همراهش بود. از کوچه‌ها گذشت، از رودخانه‌ها پرید، از کوه بالا رفت، اما سایه‌اش لحظه‌ای از او جدا نشد. نفسش به شماره افتاد، پاهایش سست شد، اما همچنان می‌دوید. سرانجام، خسته و درمانده، کنار درختی نشست و به فکر فرو رفت. پیرمرد خردمندی که در آن نزدیکی بود، چانگ را در این حال دید و از او پرسید: — "ای جوان! چرا این‌گونه هراسانی؟" چانگ نالید و گفت: — "تمام زندگی‌ام در حال فرار بوده‌ام. هر چه دویده‌ام، از شر سایه‌ام خلاص نشده‌ام!" پیرمرد لبخندی زد و آرام گفت: — "اگر می‌خواهی از سایه‌ات رها شوی، نیازی به دویدن نیست. کافی است در سایه‌ی این درخت بنشینی." چانگ که از خستگی دیگر نایی برای ادامه نداشت، زیر درخت نشست. به محض اینکه وارد سایه شد، متوجه شد که سایه‌اش ناپدید شده است! او در حیرت فرو رفت و تازه فهمید که تمام این مدت، خود را بیهوده عذاب داده است. 👇👇👇 ما اغلب در زندگی، از چیزهایی فرار می‌کنیم که در واقع، درون خودمان هستند؛ ترس‌ها، نگرانی‌ها، و ناآرامی‌هایی که به‌جای مقابله با آن‌ها، سعی می‌کنیم از آن‌ها بگریزیم. اما راه‌حل همیشه فرار نیست؛ گاهی کافی است بایستیم، آرام شویم و راه درست را پیدا کنیم. "گاهی برای رهایی از مشکلات، نیاز به فرار نیست، بلکه کافی است سکون را بپذیریم و راه حل را در آرامش بیابیم." . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
. رنج شیطان شیطان به حضرت یحیی گفت: می خواهم تو را نصیحت کنم. حضرت یحیی فرمود: من میل به نصیحت تو ندارم؛ ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند. شیطان گفت: مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند: ① عده ای مانند شما معصومند، از آنها مأیوسم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند. ② دسته ای هم برعکس، در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم. ③ دسته ای هم هستند که از دست آنها رنج می برم؛ زیرا فریب می خورند؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند. دفعه دیگر نزدیک است که موفق شویم؛ اما آنها به یاد خدا می افتند. و از چنگال ما فرار می کنند. ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم... کشکول ممتاز، ص 426 . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
اتاق سرد آبی منو آوردن انداختن اینجا من یه شب از این اطاقی که طبقه آخر یه ساختمون سیمانی و قدیمیه میزنم بیرون شبا درو رومون میبندن اما اونقدر غذا نمیخورم تا لاغر شم اونوقت میتونم از لای میله های پنجره رد شم نکنه لاغر شم دوسم نداشته باشی نکنه بگی اوه، پیزوری تورو چه به عاشقی کردن نکنه دلت مارو نخواد دکتر جدیدیه مگیه قرصامو باید بخورم میگه تو واقعی نیستی، خیال منی خیال آخه تنش بو گندم خام میده؟ موهاش آبشار میشه بریزه رو کتفش آدمو حیرون کنه؟ یعنی صداش یجوریه که اگه صدات کنه مست بشی بری تو آسمون هفتم؟ چی میگه این دکتره؟ دکتر نیست یارو یا اگه هست عاشق نشده بدبخت گوش میکنی دکتر راستش این روزا خیلی دل نازک شدم دل نازکی مریضیه دکتر؟ باید نمونه برداری آزمایشی چیزی میگم ما که دوتا کلیه داریم نمیشه یکیشو بفروشیم، یه دل بخریم که نازک نباشه، نو باشه هیچی توش نباشه، حتی دلبر، مثل دل بچه ها دیدی؟ هیچی تو دلشون نیست اگه میشد که خوب بود اما هیشکی حاضر نیست کلیه یه دیونه رو بخره دکتر؟ گریه میکنی دکتر؟ واییی دکترم دل نازکه شایدم دیونه است، نه اینکه عینک دارن فکر میکنن عاقلن حالا فهمیدی که برای آروم شدن حتما نباید قرص ابیا رو بخوری؟ هیچ قرص و آمپولی نمیتونه مثل گریه کردن آرومت کنه واسه همینه دیونه ها همیشه چشاشون خیسه ..آره خیلی دل نازک شدم دکتر . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan