🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۴
نمیدونم چقدر طول کشید تا خوابم برد
باصدای اذان از خواب بیدار شدم
خیلی خوابم میومد حوصله نماز خوندن نداشتم با هزار سستی رفتم سمت سرویسهای بهداشتی و وضو گرفتم یه نماز به سرعت نور خوندم و دوباره رو تخت ولو شدم تازه چشمام گرم شده بود که صدای اساماس گوشیم بلند شد.
به خودم گفتم سر صبحی کی میتونه باشه حتما ایرانسله دوباره پیام داده به مسابقه دعوتم کنه . با بیحوصلگی گوشیمو برداشتم تا قفل صفش باز شد با دیدن اسم پیام فرستنده از جام پریدم خواب از سرم پرید. انگار یه دنیا انرژی بهم دادند.
محمدمهدی سرصبح پیام داده بود
باعجله پیامو باز کردم
-بیداری؟؟
-اره محمدجان بیدارم جانم درخدمتم
-هیچی خواستم بگم برای نماز خواب نمونی
-مرسی عزیزم نماز خوندم بازم ممنون که یادم بودی
دیگه پیامی نیومد
منم گوشیمو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم
حدود ساعت هشت و نیم صبح بود که علیرضا اومد بالای سرم و بیدارم کرد
-پاشو خوابالو صبحانه بخور ساعت ۹ کلاس داریم
-علی جون من بیخیال شو خوابم میاد
-منم خوابم میاد ولی خب ساعت ۹ کلاس داریم چاره چیه؟
با غر زدن بخاطر اینکه وقت خوابمون کلاس گذاشتن از جام پاشدم و بعد شستن دست و صورت با علیرضا رفتم سلف و صبحانه خوردیم.
ساعت ۹ شد رفتیم کلاس
و طبق معمول من و علی باهم و کنار هم نشستیم . تمام مدت کلاس به دیشب فکر میکردم و اتفاقات شیرینی که گذشت و هنوز طعمش زیر زبونم بود.
نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#داستان #رمان #کتاب #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۵
استاد همچنان مو به مو درس میداد
و من غرق افکار خودم بودم. یه کاغذ برداشتم و شروع کردم به نقاشی کشیدن. از کلاس فقط یه صدای استاد بود که تو گوشم وز وز میکرد. یه چند باری هم علیرضا با گوشهی دستش به من میزد و خلوتم به هم میخورد.
اصلا حواسم به استاد نبود
ته کلاس نشسته بودم و به خیال خودم استاد من و نمیبینه
ناغافل صدای استاد بلند شد
-شما بیا پا تخته
خیالم راحت بود که مخاطب استاد من نیستم
بدون اینکه سرمو از برگه بردارم مشغول نقاشی کشیدن و خطخطی کردن برگه شدم
صدای استاد بلندتر شد
-اقا با شمام
به خودم گفتم نکنه با من باشه
علیرضا با پیس پیس کردن و ایماء و اشاره به من فهموند که مخاطب استاد منم.
با دلهره از جام پاشدم
-ببخشید استاد با منید؟
استاد یه دستی به عینکش زد و گفت
-بیا پا تخته و موضوع بحث رو در قالب مثال توضیح بده
-من استاد؟؟؟
-بله شما
یه نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم
-چشم
علی هم که با دستش لبخندشو پنهان کرده بود رو مخم بود. با بسمالله و صلوات رفتم جلو سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم.
استاد یه چند قدمی نزدیکتر شد و گفت
-شروع کن موضوع بحث رو در قالب مثال توضیح بده
با حالت مظلومانه ای گفتم
-ببخشید استاد میشه بگید موضوع بحث چیه؟؟
با این حرفم کلاس از خنده رفت رو هوا
استاد هم لبخندی زد و گفت
-عجب پس نمیدونی موضوع بحث چیه راستشو بگو داشتی به چی فکر میکردی
-به هیچی استاد
-گفتم راستشو بگو اگه راستشو بگی میگم بنشینی منفی هم بهت نمیدم
یه نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم
-راستش..... به یکی از دوستام اسمش محمدمهدیه تازه باهم آشنا شدیمبهتر از شما نباشه خیلی مرد خوبیه مثل خودمون طلبهست.....
تا تونستم بیوگرافی محمد و بهش دادم اونم قانع شد و با یه بفرمایید استاد رفتم سرجام نشستم
کلاس که تموم شد
با پیشنهاد من رفتیم حرم نماز ظهر رو به امامت اقای مکارم شیرازی خوندیم خیلی حال داد زیارت با رفیق فابریکی مثل علی واقعا میچسبه
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#داستان #رمان #کتاب #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۶
بعد از نماز و زیارت برگشتیم خوابگاه
خوابگاهمون یه کم دور بود به همین منظور یا با اتوبوس یا با تاکسی و بعضا با پای پیاده در رفت و آمد بودیم.
تو مسیر برگشت محمدمهدی به گوشیم تماس گرفت خوشحالیم با دیدن اسمش روی گوشیم دوچندان شد
باحالت مزاح توام با خنده گفتم
-سلام بر بانوی پاکدامن
-سلام اسماعیل خوبی
-ممنوووون شما چطوری
-خوبم کجایی
-تو خیابون. با علیرضا دارم از حرم برمیگردم
-علیرضا کیه؟؟
-علی دیگه همون که روزش تا دم در همراهیم کرد
علیرضا لبخندی زد و گفت
-سلامش برسون
-علی سلام میرسونه
-تو هم سلام برسون بگو مشتاق دیدار
-جانم مهدی جان کاری داشتی تماس گرفتی درخدمتم
-اها کلا یادم رفته بود. بعدازظهر برنامت چیه؟؟
-برنامههه؟؟ نمیدونم
نگاهی به علی انداختم و گفتم
-علییی بعدازظهر برناممون چیه؟؟ نمیدونی؟؟
-نمیدونم باید برسیم خوابگاه تابلو اعلانات و
ببینیم
-نمیدونم مهدی، علی هم نمیدونه، برای چی میپرسی؟
-هیچی گفتم ببینمت البته اگه وقت داشتهب باشی
-دیشب همو دیدیم که
-اگه دوست نداری اصراری نمیکنم
-نه نه شوخی کردم، برم خوابگاه بهت اس میدم برناممون چیه
-باشه پس خبر با تو
-چشششم استاد
با خداحافظی محمدمهدی گوشیو قطع کردم
یه چند ثانیه ای تو فکر بودم
که علیرضا پرسید
-چیشد اسماعیل تو فکری
-هیچی گفت میخواد من و ببینه
-دیشب باهم بودین که
-میدونم..... گفت کارم داره
-اها از اون نظر...... حالا میخای چکار کنی؟؟
-هیچی باید ببینم برنامه بعدازظهر چیه. خداکنه برامون کلاس نذاشته باشن وگرنه خیلی بد میشه
تا خود خوابگاه خدا خدا میکردم که بعدازظهر کلاس یا برنامه خاصی نداشته باشیم. بااینکه از اولین دیدارمون چیزی نمیگذره ولی مثل بچه ها ذوق دیدن محمدمهدی رو داشتم
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#داستان #کتاب #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #رمان
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق تاپاییز
قسمت ۷
بالاخره بعد از کلی حرف زدن و پیادهروی رسیدیم خوابگاه دوان دوان و باعجله رفتم سمت تابلو اعلانات با دیدن نوشتهی روی برگه بیاختیار خندیدمو با کلی ذوق و هیجان دستمو دور گردن علیرضا حلقه کردم
و گفتم
-اخ جون بعدازظهر کلاس نداریم به جاش زیارت دسته جمعی به سمت جمکران اون هم با پای پیاده برامون گذاشتند.
علیرضا یه اخمی به چهره گرفت
و گفت
-تو که حاجآقا رو میشناسی به موندن تو رضایت نمیده حتما باید بیای
با این حرف انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم با ناراحتی گفتم
-راست میگی حالا چکار کنم؟
-به نظر من برو با حاجآقا صحبت کن اجازه بده تو بمونی منم کمکت میکنم
دونفری رفتیم پیش حاجاقا صالحی تو اتاقش بود داشت چای میخورد
-سلام حاجآقا
-سلام حاجآقا
حاجآقا صالحی یه استاد عبوس و جدی بود که هرکسی جرات نمیکرد باهاش حرف بزنه اما حساب من و علیرضا که از شاگرد زرنگاش بودیم با بقیه فرق میکرد.
حاجآقا صالحی با دیدن ما سرشو از رو کتاب برداشت
و گفت
-به به آقایان طلبه امری باشه درخدمتم
نگاهی به علیرضا انداختم و با اشاره ازش خواستم که سر صحبت و باز کنه.
علیرضا هم بیمقدمه گفت
-ببخشید حاجآقا اومدن به جمکران واجبه یعنی شاید بعضیا بخوان برن حرم یا بازاری جایی
-آره واجبه همه باید باشن
-آخه اسماعیل.....
حرف علیرضا رو قطع کردم و گفتم
-حاجآقا امکان داره من نیام جمکران؟
-نه برای چی کجا میخوای بری؟
-هیجا استاد ولییی.....
-ولی چی؟؟
-اگه من نیام خیلی خوب میشه اخه با........
مونده بودم چی بگم
از یه طرف ترس از استاد نمیذاشت حرف بزنم از طرف دیگه محمدمهدی
حاجآقا صالحی یکم جدی تر شد
و گفت
-چرا حرفتو خوردی؟ بگو ببینم جمکران نمیای کجا میخوای بری؟
خواستم جواب بدم که علیرضا به دادم رسید و گفت
-استاد حقیقتش اسماعیل با یکی از دوستاش قرار داره ضروری هم هست به همین خاطر اگه اجازه بدین اسماعیل نیاد ممنون میشیم
حاجآقا یه نگاهی به من انداخت و گفت
-با کی قرار داری؟
-حاجآقا بخدا پسره طلبه هم هست، پسر خوبیه، نگران نباشید
-یعنی تو میخوای علیرضا رو تنها بذاری؟
نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم
-همین یک بار، خواهش میکنم قول میدم تکرار نشه
حاجآقا صالحی با یه لبخند کوتاهی که رو لبش بود گفت
-اشکال نداره ولی حواست باشه بقیه بچهها چیزی نفهمن
از خوشحالی بالا و پایین میپریدم
ناغافل صورت علیرضا رو بخاطر کمک هاش بوسیدمو با یه خداحافظی توام با تشکر از اتاق حاجآقا بیرون اومدیم بیرون
رفتم داخل اتاق گوشیمو برداشتم و به محمدمهدی پیام دادم
-محمد جان وعده ما بعدازظهر ساعت شش
چند لحظه بعد جواب پیامم اومد که نوشته بود
-منتظرتم عزیزدلم اما کجا؟؟
یکم فکر کردم که کجا با محمدمهدی قرار بذارم
حرم_جمکران- نه نه دوره.... رستوران تهران به صرف پیتزا
-محمد جان وعده ما رستوران تهران باطعم پیتزا
-باشه عزیزدلم منتظرتم
محمدمهدی همیشه من رو عزیزدلم صدا میزد وقتی ازش میپرسیدم دلیلش چیه جواب درست و حسابی نمیداد.
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#رمان #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #کتاب #داستان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق تاپاییز
قسمت ۷
بالاخره بعد از کلی حرف زدن و پیادهروی رسیدیم خوابگاه دوان دوان و باعجله رفتم سمت تابلو اعلانات با دیدن نوشتهی روی برگه بیاختیار خندیدمو با کلی ذوق و هیجان دستمو دور گردن علیرضا حلقه کردم
و گفتم
-اخ جون بعدازظهر کلاس نداریم به جاش زیارت دسته جمعی به سمت جمکران اون هم با پای پیاده برامون گذاشتند.
علیرضا یه اخمی به چهره گرفت
و گفت
-تو که حاجآقا رو میشناسی به موندن تو رضایت نمیده حتما باید بیای
با این حرف انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم با ناراحتی گفتم
-راست میگی حالا چکار کنم؟
-به نظر من برو با حاجآقا صحبت کن اجازه بده تو بمونی منم کمکت میکنم
دونفری رفتیم پیش حاجاقا صالحی تو اتاقش بود داشت چای میخورد
-سلام حاجآقا
-سلام حاجآقا
حاجآقا صالحی یه استاد عبوس و جدی بود که هرکسی جرات نمیکرد باهاش حرف بزنه اما حساب من و علیرضا که از شاگرد زرنگاش بودیم با بقیه فرق میکرد.
حاجآقا صالحی با دیدن ما سرشو از رو کتاب برداشت
و گفت
-به به آقایان طلبه امری باشه درخدمتم
نگاهی به علیرضا انداختم و با اشاره ازش خواستم که سر صحبت و باز کنه.
علیرضا هم بیمقدمه گفت
-ببخشید حاجآقا اومدن به جمکران واجبه یعنی شاید بعضیا بخوان برن حرم یا بازاری جایی
-آره واجبه همه باید باشن
-آخه اسماعیل.....
حرف علیرضا رو قطع کردم و گفتم
-حاجآقا امکان داره من نیام جمکران؟
-نه برای چی کجا میخوای بری؟
-هیجا استاد ولییی.....
-ولی چی؟؟
-اگه من نیام خیلی خوب میشه اخه با........
مونده بودم چی بگم
از یه طرف ترس از استاد نمیذاشت حرف بزنم از طرف دیگه محمدمهدی
حاجآقا صالحی یکم جدی تر شد
و گفت
-چرا حرفتو خوردی؟ بگو ببینم جمکران نمیای کجا میخوای بری؟
خواستم جواب بدم که علیرضا به دادم رسید و گفت
-استاد حقیقتش اسماعیل با یکی از دوستاش قرار داره ضروری هم هست به همین خاطر اگه اجازه بدین اسماعیل نیاد ممنون میشیم
حاجآقا یه نگاهی به من انداخت و گفت
-با کی قرار داری؟
-حاجآقا بخدا پسره طلبه هم هست، پسر خوبیه، نگران نباشید
-یعنی تو میخوای علیرضا رو تنها بذاری؟
نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم
-همین یک بار، خواهش میکنم قول میدم تکرار نشه
حاجآقا صالحی با یه لبخند کوتاهی که رو لبش بود گفت
-اشکال نداره ولی حواست باشه بقیه بچهها چیزی نفهمن
از خوشحالی بالا و پایین میپریدم
ناغافل صورت علیرضا رو بخاطر کمک هاش بوسیدمو با یه خداحافظی توام با تشکر از اتاق حاجآقا بیرون اومدیم بیرون
رفتم داخل اتاق گوشیمو برداشتم و به محمدمهدی پیام دادم
-محمد جان وعده ما بعدازظهر ساعت شش
چند لحظه بعد جواب پیامم اومد که نوشته بود
-منتظرتم عزیزدلم اما کجا؟؟
یکم فکر کردم که کجا با محمدمهدی قرار بذارم
حرم_جمکران- نه نه دوره.... رستوران تهران به صرف پیتزا
-محمد جان وعده ما رستوران تهران باطعم پیتزا
-باشه عزیزدلم منتظرتم
محمدمهدی همیشه من رو عزیزدلم صدا میزد وقتی ازش میپرسیدم دلیلش چیه جواب درست و حسابی نمیداد.
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#رمان #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #کتاب #داستان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۱۰
نکته👇👇
اسامی بانوان موجود در داستان مستعار میباشد
نکته👆👆
-الو آبجی صدات قطع و وصل میشه نمیتونم بیام کمکت من قراره برای مصاحبه برم ایرانشهر..... صدات نمیاد خداحافظ بچههات هم ببوس.
سارا پشت خط بود اصرار میکرد که تو اسبابکشی برم کمک اون و شوهرش. از قضا هیچکس از ثبتنام من و ناصر و قبولی تو حوزه خبر نداشت.
ناصر دو سالی از من کوچکتر بود
به همین خاطر اختلافات زیادی باهم داشتیم. هرچی من درسخون بودم و ترسو اون جسور بود و اهل کار. ناصر کار فنی رو خیلی دوست داشت برعکس من که فقط به فکر درس بودم و حتی نمیتونستم یه پیچ رو محکم ببندم.
هرجوری بود سارا رو پیچوندم
و با مامان سوار اتوبوس شدمو به سمت ایرانشهر راه افتادیم. از قضا مدیر حوزه امیرالمومنین ایرانشهر خونش نبود که از من مصاحبه بگیره به همین منظور دست از پا درازتر برگشتیم زاهدان.
رفتم پیش حوزه امام صادق زاهدان حاجآقا «آقازاده» که ترک تبریزی بود. یه اقای مهربون و دلسوز.
با پیشنهاد اقای آقازاده پروندمو انتقال دادم زاهدان و شدم طلبه حوزه امام صادق زاهدان
از خوشحالی ذوق مرگ شده بودم
شب تا صبح خواب نداشتم خدا میدونه چقدر جون کندم و خدا میدونه چقدر تو نمازام التماس میکردم که طلبه بشم.
آخرش هم عنایت خدا و اهلبیت علیهمالسلام
شامل حالم شد و شدم طلبه.
۸۶/۶/۱۱ اولین روز طلبگی مصادف بود
با یه اتفاق تلخ و فراموش نشدنی. بعد از نماز صبح شروع کردم به خواندن دعای عهد. مشغول خواندن بودم که تلفن زنگ خورد سرمو از رو مفاتیح بلند کردم
یعنی کی میتونه باشه این وقته صبح؟
-الو بفرمایید
-سلام اسماعیل مامان خونهست؟
-سلام جواد تویی( جواد داماد بزرگ خانوادهمونه، یه شخصیت بی روح و احساس که تو این زمینه از ۷پشت باهم غریبهایم)
آره خونهست یه لحظه گوشی
گوشی تلفن و دادم به مامان
و مشغول خوندن دعای عهد شدم، صدای مامان من رو جلب خودش کرد
-کی بردین بیمارستان؟ الان حالش چطوره؟ بچه چطوره دیدیش؟ چیییییی؟ مُرده؟؟؟
مثل جنزدهها سر از مفاتیح برداشتم
و دویدم سمت تلفن و با هزار دلهره که تصورش هم سخته از مامان پرسیدم
-چی شده مامان جواد چی میگه؟ کی مرده؟
مامان بود و گریههاش
مامان بود و استرسهاش مامان بود و سکوت تلخ
گوشی رو از مامان گرفتم
-الو جواد مامان چی میگه؟ بهاره کجاست؟
-فقط بیاین بیمارستان
-خب چی شده؟ بهاره وضع حمل کرده؟؟
-آره
-خب حالش چطوره؟
-خوبه
-بچه چی؟؟ الو جواد با توام پرسیدم بچه حالش چطوره؟
بعد از یه مکث طولانی جواد حرفی زد که دنیا رو سرم خراب شد
-مرده!
اولین روز طلبگی با مرگ نوزادی شروع شد
که بعد از هشت سال چشم انتظاری قرار بود به دنیا بیاد اما.....
حالم خیلی بد بود
بدتر از اونی که میشه تصور کرد. اولین روز درسیمو با خاطرهای تلخ آغاز کردم فقط خدا میدونه چقدر برامون سخت گذشت
اسمشو گذاشته بودند فاطمه،، فاطمه کوچولویی که نیومده مرده بود.
هر از گاهی پنجشنبه ها میرفتم سرخاکش
و گریه میکردم. تو محیط حوزه آرامشمو حفظ میکردم چون دوست نداشتم کسی از من خبردار بشه.
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#رمان #داستان #کتاب #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۱۱
هوا داشت کم کم تاریک میشد با صدای مامانم به خودم اومدم
-داره دیر میشه بریم دیگه نزدیک اذانه
بدون اینکه حرفی بزنم
کیفمو برداشتم یه نگاهی به سنگ قبر فاطمه کوچولو انداختم و با مامانم به سمت خونه حرکت کردیم
تو مسیر سکوت بود و یک جادهی طولانی که تمومی نداشت
-ببخشید آقا
راننده تمام هیکل برگشت و به پشت سرش نگاه کرد
-جانم
-لطف میکنید ضبط ماشینتون رو خاموش کنید
این بار از آینه ماشین نگاهم کرد و گفت
-آهنگ که آرام بخشه
خواستم حرف بزنم که حس کردم اگه دهنم باز شه بغضم میریزه بیرون سکوت کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم
راننده ماشین هم صدای ضبط ماشینشو کم کرد اون قدری که فقط صدای وز وزش میومد
بالاخره رسیدیم خونه
پسرعمه و خانمش خونه بودند حوصله نداشتم یه احوالپرسی مختصری کردم و رفتم تو اتاقم سرم و گذاشتم رو بالش زار زار زدم زیر گریه
نمیتونستم وضعیت الانمو تحمل کنم
من حالم بد بود وای به حال پدر و مادر فاطمه که خدا میدونه الان چه حالی دارن
سبک شده بودم
گاهی وقتا گریه برای انسان لازمه سبکت میکنه راحت میشی
صدای اذان بلند شد از قبل وضو داشتم
جانمازمو که مامان فاطمه برای من و ناصر دوخته بود پهن کردم شروع کردم نماز خوندن بعد از نماز حس کردم حالم خیلی خوبه
نه اینکه غصههام تموم شده باشه نععع فقط تحملش برام راحت شده بود
-پسر دایی نمیخوای از اتاقت بیرون بیای؟
پسرعمم بود
حوصله جواب دادن نداشتم اشکامو پاک کردم و سمت در رفتم پسر عمه پشت در بود با دیدنم یه اخمی کرد و گفت
-گریه کردی؟
-نه چیزی نیست
-ولی گریه کردی
برای ختم ماجرا لبخندی زدم و گفتم
-زن دایی کجاست
پسرعمم که فهمیده بود نباید به پر و پام بپیچه گفت
-زن دایی تو آشپزخونهس داره شام درست میکنه
تو دلم گفتم
واااای یعنی اینا حالا حالا هستن
-خب چه خبر پسردایی هر از گاهی از اتاقت بیا بیرون یه هوایی بخور
-از محسن چه خبر
-خوبه سلام میرسونه
-نیومد باهاتون
-نه دیگه تو که میشناسیش اهل بشین پاشو نیست
پر افاده همچین از پسرش تعریف میکرد انگار از دماغ فیل افتاده یه روزی یه جا بدجور حال این از خود راضی رو میگیرم
داشتم با خودم حرف میزدم
که به خودم گفتم حالا تو هم دست کمی از اون نداری به قول مهدی باید زنت بدن تا اجتماعی بشی..هه زهی خیال باطل
-پسر دایی
گ
با صدای اقای سریش به خودم اومدم
-جانم
-به چی فکر میکنی
-هیچی شما راحت باشید
خانواده پدریم خانواده خوبیان ولی نمیدونم چرا ازشون خوشم نمیاد دست خودم نیست فکر میکنم چه لزومی داره با عمو و عمه در ارتباط باشیم
کاش همه آدما خاله و دایی بودن
هرچند دریغ از یه خاله
مامانم تک دختر خانوادهش بوده و لوس و ننر ما هم کپ مادرمون
خدا خیرمون بده یه درصدم به بابامون نرفتیم فقط چرا اخلاق گندم که کپ بابامه البته دماغمم کپی برابر اصل داییم همون طور کج و کوله و انحرافی چند باری به فکر عمل افتادم اما......
بگذریم در کل عمه هامو بیشتر از همه دوست دارم و این باعث میشد با پسر عمه هام و دختر عمه هامو و کلا ایل و تبارشون رابطه ملایمی داشته باشم
ناصر هم که یه بند تو خونه بند نبود
اندازه موهای سرش رفیق داشت. این میرفت اون یکی میومد دنبالش
برعکس من که از کل دنیا دوتا رفیق بیشتر نداشتم اونام عضو بسیج مدرسمون بودن یه پسر آفتاب مهتاب ندیده که اگه مدرسه نبود سالی به دوازده ماه از خونه بیرون نمیرفت
وقتی به گذشته فکر میکنم
و یادم میافته که چقدر پاستوریزه بودم حالم از خودم بد میشد اخه پسری که شیطنت نکنه دعوا نکنه خون به پا نکنه که پسر نیست دختره
البته خواست خدا بود که من اینجوری بار بیام
اکثر معلمای راهنمایی و دبیرستانم میگفتن تو یه روز آخوند میشی روحیت به طلبهها میخوره
پنجشنبه ها که دائمالروزه بودم
صف اول نماز مدرسمونم که پر بود از من انضباطمم که همش بیست
خدایی چه گذشته مسخره ای داشتم
یه دونه هیجان هم توش نداره یکی از ارزوهام که برای خیلیها احمقانهس اینه که سوار هواپیما باشم یهو هواپیما سقوط کنه بعد من با چتر نجات بپرم پایین هنگام پایین اومدن از خودم سلفی بگیرم بعد یهو چترم باز نشه من با کله دوبس بخورم زمین به دیار باقی بشتابم و تا نسل ها بعد خاطرات مرگ اسفبارم در اذهان قرار بگیره
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان #داستان #کتاب #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۱۲
بالاخره انتظار به پایان رسید
و شام دستپخت مامان حاضر شد غذای حوزه خیلی خوشمزهس ولی خدایی به خوشمزگی دستپخت مامان نبود
چن لقمه ای خوردم و و با مرسی گفتن از جام پاشدم
مامان گفت
-تو که چیزی نخوردی
پشت سرش هم پسرعمه و خانمش شدن دایه مهربانتر از مادر
-همینه دیگه غذا نمیخوری این قد لاغری
خانم پسرعمم که خانم خیلی خوبی بود گفت
-صبر داشته باش دو،سه سال دیگه اسماعیل شکم میزنه و چاق میشه تازه اول راهه
لبخندی زدم و به مامان گفتم
-مامان شامت خیلی خوشمزه بود مرسی
-تو که چیزی نخوردی
-چرا بابا به اندازه خوردم الانم برم بخوابم فردا باید برم حوزه
دوران مجردی عادت داشتم سرشب بخوابم ولی الان سرشبم دو نصف شبه
با خداحافظی از همه رفتم تو اتاقم
تا درو بستم باز یاد فاطمه افتادم دلم گرفت یه مکثی پشت در کردمو و تو دلم گفتم خدا بیامرزدت فاطمه کوچولو
باصدای اذان از خواب بیدار شدم
نماز صبحمو که خوندم چمدونمو و وسایلامو جمع کردم و سمت حوزه راه افتادم
تو طول هفته حق بیرون اومدن از حوزه رو نداشتم
به همین خاطر اواسط هفته بدجور دلتنگ پدر مادرم میشدم و گاهی وقتا نزدیک غروب طبقه دوم به دور از چشم همه یه گوشه کِز میکردمو گریه میکردم
یادمه سال اول طلبگی
از بس درس میخوندم دچار میگرن و سردرد های شدیدی شدم که به اجبار مدیر محترم یه هفته مرخصی گرفتم و رفتم خونه آبجی بهار که خلوت بود و بیسروصدا
سال اول خیلی سال خوبی بود سختیها و خوشی ها و خاطرات خوب و بدش واقعا عالی بود و از همه مهمتر وجود ناصر کنارم دلگرمم میکرد
راستی گفتم ناصر
قرار بود سال بعدش آزمون بده
و به طور رسمی طلبه حوزه بشه چون سال قبل قبول نشده بود به طور آزمایشی اما تمام وقت تو حوزه بود و همکلاسی من.
ناصر تو حوزه محبوبیت خاصی داشت
چون اخلاقش خوب بود و اجتماعی همه دوسش داشتند. سال بعد بهترین حوزه در شهر کاشان حوزه آیتالله یثربی که آرزوی خیلی ها تحصیل تو اون حوزه بود قبول شد.
سال اول با تمام خاطرات خوب و بدش تموم شد و من با موفقیت چشمگیری اون سال و پشت سر گذاشتم
تابستون همون سال یه طرح چهل روزه
تو شهر یزد برامون گذاشته بودن و من و ناصر مجبور شده بودیم چهل روز از خانواده دور باشیم.
مسیر اولمون مستقیم شهر یزد بود
یه شهر سنتی و زیبا بازارای قدیمیش، مردم خونگرمش، واقعا مهماننپاز و دوستداشتنی بودند.
بعد از استراحت یه روزه در حوزه امام خمینی یزد به سمت روستای «طرزجان» به راه افتادیم یک ساعت و نیم از شهر فاصله داشت.
اون طوری که شنیده بودم
یه روستای سرسبز و زیبا پر از میوههای خوشمزه و جوی های جاری از کنار خونهها وسط این روستای سبز به حوزه قدیمی بود که یاد خانه ارواح میافتادی مخصوصا شبا که بیشتر شبیه خونههای قدیمی جنزده بود.
اتاق من بیشتر از اینکه دیوار داشته باشه
پنجره های بزرگ شیشهای داشت و چون رو به جنگل باز میشد ترسناک تر جلوه میکرد
مخصوصا نصف شب با وزیدن باد و صدای گرگ و روباه خیلی وحشتناک میشد
من و ناصر و علیرضا تو یه اتاق بودیم
ناصر که همش پیش دوستاش بود علیرضا هم یه جا بند نبود و به همین منظور اکثر اوقات من تو اتاقم تنها بودم و جزء سیام قرآن رو حفظ میکردم.
«طرزجان» یه روستای خیلی سرسبز بود
خیلی خوش آب و هوا پر از درختان میوه و چشمه جاری از دل کوه. سرتاسر این روستا جنگل و کوه بود. اما دریغ از یه آدم زنده کل روستا رو باید قدم میزدی تا به یه انسان برخورد کنی در حد یه سلام باهاش حرف بزنی
به خاطر همین ۲۱ روز نتونستیم اون بهشت و تحمل کنیم
حتی من که از اهلسنت زاهدان
به خاطر تعصبات بیجا شون متنفر بودم دوست داشتم هرچه زودتر برگردیم زاهدان و حتی شده یه سنی ببینمو باهاش حرف بزنم
پنجشنبه جمعهها مردم از شهر میومدن روستا
و دختر،پسر قاطی و صدای پارتیشون فرسنگها به گوش میرسید
حاجآقا صالحی هم میگفت
-کسی حق نداره جمعهها از حوزه بره بیرون چون دخترا از شهر اومدن و صحیح نیست شما تو روستا باشید
و اینگونه بود که ما پنجشنبه و جمعه کلا قرنطینه بودیم
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#رمان #داستان #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #کتابخوانی #کتاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۱۳
امروز من و علیرضا سر یکی از همکلاسیهامون دعوامون شد
به همین منظور علیرضا مثل بچهها قهر کرد و شب رفت حجره همون پسره
ناصرم رفته بود اتاق محمدتقی مومنی
و من اون شب تو اتاقم تنها بودم. بخاطر اینکه راحت باشم پنجرهها رو با ملحفه پوشوندم به جز پنجره ای که رو به جنگل باز بود
تو حوزه کسی نبود
اکثرا رفته بودن امامزاده و حوزه تقریبا خالی از سکنه شده بود.
بعد از شام رفتم کنار پنجره با اینکه هوا تاریک بود اما پرواز خفاشها و جغدها تو شب به زیبایی دیده میشد.
لب پنجره نشسته بودم که حس کردم یه چیزی خورد به شیشه، اول حس کردم شاید خیالاتی شدم توجه نکردم. تا اینکه دوباره چیزی شبیه به یه سنگ خورد به شیشه. خیلی ترسیدم اومدم داخل اتاق و پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم و مشغول درس خوندن شدم.
اینم بگم اتاق من طبقه دوم بود
و دور و اطرافش اصلا اتاقی نبود که بخوام احتمال بدم کسی داره سر به سرم میذاره
سرم رو کتاب بود که این باز یه چیزی محکمتر خورد به شیشه. باترس و دلهره رفتم لب پنجره هوا خیلی تاریک بود و چیزی لابلای درختا دیده نمیشد
-کیه؟؟؟ میگم تو کی هستی؟؟ هرکی هستی خیلی شوخی مسخرهای بود
تا خواستم پنجره رو ببندم
یه سنگ گنده که به دور یه کاغذ پیچیده بود افتاد تو اتاق. ناخواسته جیغ بنفشی کشیدم و از تو اتاق زدم بیرون. خواستم برم پیش علیرضا بگم برگرده سر خونه زندگیش اما غرورم اجازه نداد.
برگشتم تو اتاق سنگ رو برداشتم
و کاغذ دورشو خوندم
-سلام تروخدا بیا پایین
بسمالله این چه وضعشه
همین جمله کوتاهو چند بار خوندم
گیج شده بودم به خودم گفتم حتما یه شوخی بچهگانست تو فکر بودم که دوباره سنگی به شیشه خورد.
دیگه خیلی ترسیده بودم
از اتاق من تا اتاق بعدی یه راهروی پیچ در پیچ بود که چیزی جز تاریکی نشون نمیداد
دوباره رفتم لب پنجره آب دهنمو قورت دادم و گفتم
-کسی اون پایینه؟ علیرضا تویی؟ ناصر تویی بچهبازی در نیار اگه تویی بیا بیرون
داشتم مطمئن میشدم کسی اون پایین نیست
که یهو از لابلای درختا و تاریکی مطلق یه سایه پیدا شد خوب که دقت کردم دیدم یکی داره لابلای شاخ و برگ درختا بال بال میزنه که خودشو به من نشون بده
وقتی مطمئن شدم آدمیزاده پرسیدم
-شما کی هستی؟ اون پایین چکار میکنی؟
-بیا پایین آقا خواهش میکنم بذارید بیام تو تا نیمساعت دیگه اینجا پر از حیوانات درنده میشه نمیتونم برگردم شهر مطمئنم نرسیده به جاده طعمه گرگها میشم
این تمام حرفی بود که سعید داشت میگفت
یه جوون خوش برخورد و تر و تمیز که از ظاهرش مشخص بود گدا و سائل نیست
-نمیشه اقا اینجا خوابگاهِ، مسول خوابگاه هم من نیستم. تازشم ما اینجا اردو اومدیم نمیتونم که مهمون دعوت کنم مسولیت داره
سعید باصدای مظلومتری گفت
-داداش تو جوونی منم جوونم درک کن. بخدا من آدم بدی نیستم فقط یه گوشه کنار شبم صبح شه میرم یزد. اما الان میترسم برم سمت جاده . این روستا شبای خطرناکی داره
میخواستم پنجره رو ببندم
و بیخیالش بشم اما وجدانم راضی نشد با دودلی و استرس توام با عطوفت گفتم
-صبر کن الان میام پایین
نمیدونستم کاری که میخوام انجام بدم چقدر درسته . فقط میدونم اگه آقای صالحی بفهمه پوستم کندهست
داشتم از پله ها میرفتم پایین
از ابتدای ورودی پله ها تا درب حوزه یه راهرو بود که پوشیده بود از درخت و گل و گیاه که هر آن ممکن بود ماری عقربی چیزی از لابه لای درختا بیاد بیرون.
کمی که جلو رفتم و چیزی جز تاریکی دیده نمیشد. دستی محکم دستمو سمت خودش کشید
این صحنه چند ثانیه بیشتر طول نکشید
اما تو این مدت قلبم چند ثانیه کپ کرده بود
بدجور ترسیده بودم و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که همه اینها نقشه بوده و من گرفتار یه عده ناشناسم که قرار بود بهم کمک کنم.
اما ماجرا برخلاف ظن من بود
دست علیرضا بود
با دیدنش دلم میخواست هرچی فحش بلدم و نثارش کنم. بدجور ترسیده بودم با عصبانیت که کارد بهم میزدی خونم درنمیومد
گفتم
-چه مرگته وحشی این چه کاری بود کردی زهر ترک شدم
-کجا میری این موقع شب؟
-به تو چه دارم میرم سر قبرت فاتحه بخونم. نمیای؟
-اسماعیل اون پسره رو نمیاری تو حوزه
تعجب کردم. مات شده بودم. این از کجا خبر داره
-کدوم پسره از چی داری حرف میزنی
-از من پنهان نکن من پشت پنجره سمت راست اتاقت بودم از پشت ملحفه دیدم چطور مثل جنزده ها ترسیده بودی. حرفهاتم با اون پسره شنیدم. حالا هم اگه میخوای حاجآقا صالحی روزگارتو سیاه کنه برو اون پسره رو بیار تو
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#کتاب #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #داستان #داستان #رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۱۴
-علیرضا انسانیتت کجا رفته اون بنده خدا به کمک نیاز داره اگه اون بیرون بمونه فردا صبح باید تکه های بدنشو از تو کوچه خیابون جمع کنی البته اگه گرگا چیزی برامون بذارن
-اسماعیل یه دنده نباش این پسره کار دستمون میده. اگه حاجآقا بفهمه پدر جفتمونو درمیاره
-این بنده خدا چه خطری میتونه داشته باشه گناه داره بچه مردم. ثانیا قرار نیست حاجآقا چیزی بفهمه الان میبریمش تو اتاق جای من میخوابه پتورم میندازه رو سرش حاجآقا فکر میکنه منم که خوابیدم فردا صبحم که میگیم بره خودش
-چی بگم من که حریف لجبازیات نمیشم. ولی هرچی شد پای خودت
-باشه قبول تو فقط دهنت چفت باشه همه چی حله
-همین کاراتو میکنی بهت میگن رابینهود وگرنه تهش کوزِت هم نیستی
حوصله نداشتم جواب علیرضا رو بدم
ترجیح دادم برم سمت در تا بقیه از راه نرسیدن سمت در رفتم و علیرضا هم پشت سرم روانه شد
درو باز کردم حیوونکی روی یه تخت سنگ نشسته بود و داشت با خاکهای روی زمین ور میرفت
-سلام
-سلام داداش خوبی ممنون از اینکه اومدی پایین
-سعیدم. سعید امیریان. اومده بودم برای چیدن میوه های پدربزرگم.....
حوصله نداشتم حرفاشو بشنوم
یعنی فرصت نبود که بشنوم. حرفشو قطع کردم و گفتم
-ببین اقا ما اینجا طلبهایم اردو اومدیم. الانم خیلی دارم ریسک میکنم که بدون اجازه گفتم بیای تو . اگه مسولمون بفهمه برای من و این دوستم خیلی بد میشه . پس لطفا بی سروصدا برید تو اتاقم لامپا رو خاموش میکنم بگیرید بخابید. منم میرم اتاق دوستم. فقط پتو رو روصورتتون بندازین که اگه کسی شما رو دید فکر کنه منم که خوابیدم
-این وقت شب بخوابم؟ هنوز که سرشبه
-پ ن پ انتظار دارید تا صبح یه قل دو قل بازی کنیم یه وقت حوصلهتون سر نره
سعید که از طرز صحبتم خندهش گرفته بود
درحالی که از پلهها میرفت بالا گفت
-شما من و یاد خانم معلم دبستانم میندازی وقتی عصبانی میشد شبیه شما میشد
یکم بهم برخورد با اخم کوچیکی گفتم
-اگه من جای معلم دبستانت بودم طوری ادبت میکردم که مدیریت زمان دستت بیاد. مجبور نشی این موقع شب حیرون و سرگردون باشی
-راستی اسم این دوستتون چیه خیلی آدم ضدحالیه برعکس شما که خیلی گلید
سعید نگاهی به علیرضا انداخت و گفت
-ببخشید من یکم رکم
علیرضا با ناراحتی نگاهی به سعید انداخت و خیلی جدی گفت
-ببین پسر جون حقت بود همون بیرون بمونی طعمه سگ و روباه بشی تا بفهمی با صابخونه درست صحبت کنی
علیرضا این و گفت
و باسرعت پله ها رو بالا رفت و رفت تو اتاقش منم هرچند از حرف این یارو خوشم نیومد ولی خب از ماجرای صبحی و دعوای من و علیرضا قلبا راضی بودم که حالش گرفته شد
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#رمان #داستان #کتاب_کتابخوانی #کتابخوانی #کتاب #کتاب_خوانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸