🇱🇧🇮🇷 دغدغه 🇮🇶🇵🇸
.
🚙 در اسنپ، آسمان طبق معمول توی بغلم خوابیده. سوار ماشینی هستیم که در و پیکرش تصادفی است. راننده اسنپ که مردی شاید چهل و چندساله و درشت هیکل است با موهای روشن و یک تیشرت قرمز، با لحنی همدلانه چند جملهای درباره اینکه؛ خدا این بچهها رو حفظ کنه و خدا به اینا رحم کنه و از این قبیل میگوید و بعد تلفنش زنگ میخورد. آنقدر با مهربانی و محبت افراطی با آن طرف خط حرف میزند که توجهم جلب میشود.
- «عزیزم، خوشگلم..... چشم، چشم.... ساعت چهار میام... حموم هم میبرمت، چشم.... بستنی هم میخرم.... مواظب باش قربونت برم. از رو تخت پایین نیا تا بیام. دورت بگردم.... باشه زودتر میام.... چشم.»
قطع که میکند دوباره شروع میکند به حرف زدن با من. بیان خوبی دارد، دایره واژگانش گسترده است و کلمات را درست ادا میکند.
- «آقا مادر من ۶۵ سالشه. ام اس داره، این ام اس لعنتی بد چیزیه، نمیذاره اینا زندگی کنن که [چند کلمه درباره سیستم ایمنی بدن حرف میزند]. اقا شما نمیدونی این مادر من مثل ماه میمونه.
چشماش آبیه مثل دریا، موهاش طلایی و بلند. مثل آبشار طلا میریزه تا کمرش[و اینها را چقدر بااحساس و جذاب میگوید. پیش خودم میگویم اگر کسی این دیالوگ شاعرانه را در یک فیلم توی دهن راننده تاکسی بگذارد، خود ما چقدر بهش گیر میدهیم]. هر روز میرم پیشش، دستشو میبوسم، پاشو میبوسم، به کاراش میرسم، براش خرید میکنم، پارک میبرمش. به خدا توی پارک این پیرمردا همش دورش جمع میشن، از بس که زیباست... بخدا...
ولی عاشق بستنیه.
هر روز باید بستنی بخوره. براش کیلویی میگیرم میذارم فریزر.»
بعد سرِ درددلش باز میشود.
- «والا نمیرسم به خرجش. نصف روز بیشتر نمیتونم کار کنم، بعد باید برم به مادر برسم. میدونی الان از چی ناراحتم؟ اینکه چرا ماهی یه بارم نمیتونم میوه بخرم براش. چرا گوشت نمیتونم بخرم براش. آقا این بنده خداها خرجشون زیاده، یه بسته ایزی لایف خدا تومن، دو روزه هم تموم میشه.»
دلش پر بود. خیلی حرف زد.
تهاش هم چیزی اضافه برکرایه اش قبول نکرد. حتی در حد دو کیلو میوه، حتی در حد نیم کیلو بستنی.
داشتم فکر میکردم #اگر من مدیر اسنپ بودم، حتما کسی را که به این زیبایی درباره مادرش حرف میزند و با این مهر به او رسیدگی میکند از پول بینیاز میکردم
8.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا