هرچی داریم به ماه رمضان نزدیک میشیم...
بیماری ها داره اوج میگیره ،
مخصوصا بیماری معده!
الان من 99% افرادی که میشناسم
معده دردشون شروع شده...🤔🤔
جالب اینه همینا موقع افطار نقش
جاروبرقی رو بازی می کنن... 😂😂
#بخند_مؤمن☺️
#پذیرش
🔶️ مدرسه علمیه حضرت معصومه سلام الله علیها برای سال تحصیلی ۱۴۰۰-۱۴۰۱ از بین واجدین شرایط، طلبه می پذیرد.
📌 شرایط ثبت نام؛
🔸️قبولی در مصاحبه و آزمون و مراحل پذیرش مدرسه علمیه حضرت معصومه سلام الله علیها
🔸دارا بودن مدرک دیپلم و بالاتر
🔷️ موسس محترم حجت الاسلام و المسلمین سید حسن علوی
📞 تلفن روابط عمومی:
021-77624845
📱 تلفن پذیرش:
+989906309968
🏠 نشانی:
خیابان شهید مدنی، روبروی بیمارستان امام حسین علیه السلام، مسجد جامع صفا، کوچه ی مشهور، حوزه علمیه حضرت معصومه(سلام الله علیها)
🌐 برای ثبت نام در سایت حوزه های علمیه به نشانی زیر مراجعه نمایید.
www.paziresh.whc.ir
📌آدرس ما در پیام رسانهای دیگر👇🏻
[ایتا](eitaa.com/hoze_hazratemasoumeh) | [سروش](sapp.ir/hoze_hazratemasoumeh) | [بله](ble.im/hoze_hazratemasoumeh)
#ویژگیهای_اخلاقی_منتظران😉
🔴 ویژگیهای اخلاقی منتظران (۲۸)
🔵 پرهیز از گناه کبیره شرابخواری
🌕 گناه شرابخواری در روایات :
🔹 هر كس شراب بنوشد نور ايمان از قلب او خارج مى گردد.
🔹 کسی که شراب بنوشد، خداوند چهل شبانه روز نمازش را نمی پذیرد.
🔹 کسی که به خدا و رستاخیز ایمان دارد بر سفره ای که شراب می نوشند نمی نشیند.
🔹 هر كس به شرابخوار سلام كند، يا با او ديده بوسى يا مصافحه كند، خداوند عمل چهل سال او را از بين مى برد.
🔹 بر سر سفره اى كه در آن شراب نوشيده مى شود منشينيد؛ زيرا كه آدمى نمى داند چه وقت جانش ستانده مى شود.
🔹 شرابخواری از بی نمازی بدتر است؛ چون او حالتی پیدا می کند که نه خدای بزرگ و عزیز را می شناسد نه آفریننده خود را می شناسد.
🔹 با شرابخواران همنشین نشوید زیرا هنگامی که لعنت خدا فرود آید همه کسانی را که در مجلس هستند فرا می گیرد.
🔹 شرابخوار که از قبرش بیرون می آید وسط دو چشمش نوشته شده است : از رحمت خدا مایوس شده است. ( در صورتی که که توبه نکرده باشد )
🔹 کسی که در حال مستی بخوابد آن شب عروس شیطان خواهد بود.
🔹 از شراب بپرهیزید که از گناه آن گناهان می روید چنانچه از درخت آن درخت می روید.
#ویژگیهای_اخلاقی_منتظران
#اخلاق_مهدوی
2.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نحوه شهادت شهید یوسف داورپناه از زبان مادر شهید🖤🥀
#صرفاجهتاطلاع🌱
شرافتيعنىاگهواقعا
نميتونيدكسىرودوستداشتهباشيد ...
الکیهم
بهخودتونوابستهاشنکنید ؛
همین !!
#سختِآسون
خدای عزیزم،
تو آنقدر عیب های ما را پوشاندی
که خودمان هم باور کردیم عیبی نداریم..
1.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|🎥🎤|
خرجِ خدا نشے
خرجِ شیطان میشے!
#پیشنهاد_دانلود
😓🖐🏼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_643
ماکان کت را روی دستش انداخت و گفت:
-آره. میز و یه کم جابجا کردم فعلا درست شد. ولی بازم کوتاست می گم حیدری یه کابل دیگه براتون بگیره.
-دستتون درد نکنه.
ماکان بعد از گفتن این حرف اتاق را ترک کرد و لبخند پهنی صورتش را پوشانده بود.
مهتاب بعد از اینکه مطمئن شد ماکان رفته توی آشپزخانه دوید و با یک دستمال برگشت.
روی میز را خشک کرد و بعد تازه رفت سراغ
دستش.
دستش را زیر آب سرد گرفت تا بلکه از دردش کم شود. ولی زیاد هم فرق نکرد.
لیوان را شست و برای خودش یک چایی دیگر ریخت. پشت میزش که نشست سر و کله چند نفر دیگر هم پیدا شد.
ساعت هست و نیم بود.
مهتاب از اینکه روز اول این همه خراب کاری کرده بود از دست خودش شاکی بود.
به میز خالی ترنج نگاه کرد و به خودش گفت:
سالی که نکوست از بهارش پیداست مهتاب خانم روز اول و که خراب کردی خدا بقیه شو به خیر کنه.
بعد چایش را به دهان برد و وارد اینترنت شد.
حالا چرا این ترنج گور به گوری نیامده.
چایش را تمام کرد و بعد هم شروع به کار کرد. نفهمید چقدر گذشته که موبایلش زنگ خورد. ترنج بود:
-سلام
-سلام و مرض معلوم هست کجایی؟
-مهتاب به خدا می خواستم بیام ولی نشد.
یعنی امروز یک کار واجب تر داشتم هی امروز و فردا می کردم دیگه امروز رفتم دنبال اون کار.
-حالا چی بود این کار مهمت؟
-بعدا می گم.
-باشه.
-فعلا.
-بای.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_644
دوباره کله اش را توی مانیتور کرد.
اصلا نفهمید کی ظهر شد. سه تا کارش را تمام کرده بود.
سه تا کارت ویزیت بود که طرحشان را زده بود و آماده کرده بود.
طرح را ریخت روی فلش و از جا بلند شد. اگر می خواست به کلاسش برسد باید حتما زودتر می رفت.
صبحانه که نخورده بود مطمئنا به نهار دانشگاه هم نمی رسید.
بعد با خودش فکر کرد:
بلکه این پنج شیش کیلو اضافه رو هم آب کنیم بره.
وسایلش را جمع کرد و کوله اش را انداخت. رفت سمت میز خانم دیبا و با لبخند دوباره سلام کرد:
-سلام خسته نباشید.
-سلام .ممنون.
-من کارم تمام شد. باید به کی اینا رو تحویل بدم؟
خانم دیبا با تعجب گفت:
-همه شو انجام دادی؟
مهتاب باز هم فکر کرد:
شاید نباید اینقدر زود تمام میشد یعنی اشتباهی کردم یا کارامو را سر سری انجام دادم؟
با تردید نگاهی به خانم دیبا انداخت و گفت:
-بله. نباید تمام میشد؟
خانم دیبا شانه ای بالا انداخت:
-نمی دونم. بستگی به کارش داره.
باز مهتاب توی فکر رفت:
-یعنی کاری که من انجام می داد در سطح پائین و پیش پا افتاده تریه.
بعد این فکر را از سرش دور کرد و با خودش گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻