eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
389 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ‏شرافت‌يعنى‌اگه‌واقعا نميتونيدكسى‌رودوست‌داشته‌باشيد ... الکی‌هم ‌به‌خودتون‌‌وابسته‌اش‌‌نکنید ؛ همین !!
خدای‌ عزیزم، تو آنقدر عیب‌ های ما را پوشاندی که خودمان هم باور کردیم عیبی نداریم..
صبحے ڪہ بدونِ سلامـ بہ شمـــــا شࢪو؏ بشہـ بھ هیـــــچ دردێ نمیخــــــــــۆرھ😔🥀 اَلســـــلامُ عَلَیڪَ یا اَباعَبـــــدللّٰھ اَلحـُـسیـن🖐🏻🌿 ... .. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|😔💔.• دنیاییـ ڪہ امــــــــــام زمانشـ شبـ تا صبحـ اشڪ بریزھ ارزشـِ دݪ بستنـ ندارھ 🥀🙂
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان کت را روی دستش انداخت و گفت: -آره. میز و یه کم جابجا کردم فعلا درست شد. ولی بازم کوتاست می گم حیدری یه کابل دیگه براتون بگیره. -دستتون درد نکنه. ماکان بعد از گفتن این حرف اتاق را ترک کرد و لبخند پهنی صورتش را پوشانده بود. مهتاب بعد از اینکه مطمئن شد ماکان رفته توی آشپزخانه دوید و با یک دستمال برگشت. روی میز را خشک کرد و بعد تازه رفت سراغ دستش. دستش را زیر آب سرد گرفت تا بلکه از دردش کم شود. ولی زیاد هم فرق نکرد. لیوان را شست و برای خودش یک چایی دیگر ریخت. پشت میزش که نشست سر و کله چند نفر دیگر هم پیدا شد. ساعت هست و نیم بود. مهتاب از اینکه روز اول این همه خراب کاری کرده بود از دست خودش شاکی بود. به میز خالی ترنج نگاه کرد و به خودش گفت: سالی که نکوست از بهارش پیداست مهتاب خانم روز اول و که خراب کردی خدا بقیه شو به خیر کنه. بعد چایش را به دهان برد و وارد اینترنت شد. حالا چرا این ترنج گور به گوری نیامده. چایش را تمام کرد و بعد هم شروع به کار کرد. نفهمید چقدر گذشته که موبایلش زنگ خورد. ترنج بود: -سلام -سلام و مرض معلوم هست کجایی؟ -مهتاب به خدا می خواستم بیام ولی نشد. یعنی امروز یک کار واجب تر داشتم هی امروز و فردا می کردم دیگه امروز رفتم دنبال اون کار. -حالا چی بود این کار مهمت؟ -بعدا می گم. -باشه. -فعلا. -بای. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 دوباره کله اش را توی مانیتور کرد. اصلا نفهمید کی ظهر شد. سه تا کارش را تمام کرده بود. سه تا کارت ویزیت بود که طرحشان را زده بود و آماده کرده بود. طرح را ریخت روی فلش و از جا بلند شد. اگر می خواست به کلاسش برسد باید حتما زودتر می رفت. صبحانه که نخورده بود مطمئنا به نهار دانشگاه هم نمی رسید. بعد با خودش فکر کرد: بلکه این پنج شیش کیلو اضافه رو هم آب کنیم بره. وسایلش را جمع کرد و کوله اش را انداخت. رفت سمت میز خانم دیبا و با لبخند دوباره سلام کرد: -سلام خسته نباشید. -سلام .ممنون. -من کارم تمام شد. باید به کی اینا رو تحویل بدم؟ خانم دیبا با تعجب گفت: -همه شو انجام دادی؟ مهتاب باز هم فکر کرد: شاید نباید اینقدر زود تمام میشد یعنی اشتباهی کردم یا کارامو را سر سری انجام دادم؟ با تردید نگاهی به خانم دیبا انداخت و گفت: -بله. نباید تمام میشد؟ خانم دیبا شانه ای بالا انداخت: -نمی دونم. بستگی به کارش داره. باز مهتاب توی فکر رفت: -یعنی کاری که من انجام می داد در سطح پائین و پیش پا افتاده تریه. بعد این فکر را از سرش دور کرد و با خودش گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 "خوب توقع داری به توه دانشجوی کاردانی چی بدن روز اولی. برو خدا رو برای همینم شکر کن." دوباره رو به خانم دیبا گفت: -خوب حالا اینارو به کی بدم؟ -باید آقای اقبال تائید کنن. مهتاب سری تکان داد و فلش را به طرف او گرفت خانم دیبا بدون اینکه نگاهش را از توی منیتور بردارد گفت: _چرا می دی به من ببر بده به خودشون. مهتاب به در بسته اتاق ماکان نگاه کرد و باز یاد خراب کاری صبحش افتاد. _الان برم؟ _برو کسی تو اتاقشون نیست. ترنج کوله اش را روی شانه مرتب کرد و پشت در ایستاد. نفس عمیقی کشد و در زد: صدای حرف زدن ماکان را می شنید ولی صداها گنگ بود. تعجب کرد برگشت و به خانم دیبا گفت: _مگه نگفتین کسی نیست تو اتاقشون؟ _چرا. _پس با کی حرف می زنن؟ خانم دیبا نگاهی به تلفن انداخت و گفت: _شاید با موبایل دارن با کسی صحبت می کنن. _یعنی نرم تو؟ خانم دیبا کلافه گفت: _خوب در بزن بازم. مهتاب پوفی کرد و دوباره در زد. ولی باز هم جوابی نیامد. نگاهی به ساعتش انداخت خیلی نمی توانست معطل شود. نمی دانست وقتی فلشش را تحویل داد باید بماند یا برود برای همین دلشوره گرفته بود که نکند دیر برسد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 عصر با ارشیا کلاس داشت و اصلا دلش نمی خواست دیر برسد. چند دقیقه صبر کرد و وقتی باز هم جوابی نشنید این بار محکم تر در زد.بعد از چند ثانیه در به شدت باز شد. ماکان موبایل به دست پشت در ایستاده بود: -یک لحظه گوشی. بعد به چشمان مهتاب خیره شد و با جدیت و اخم گفت: -وقتی جواب نمی دم یعنی مزاحم نشید یعنی کار دارم. مهتاب نمی دانست چه بگوید. خانم دیبا هم که انگار نه انگار داشت همچنان به کارش ادامه می داد. ماکان با دیدن چشمان مهتاب که با ترس و تردید به او خیره شده بود گفت: -حالا چکار داری؟ مهتاب نگاهش را از او گرفت و گفت: -خانم دیبا گفتن باید کارامو شما تائید کنین. ماکان ابروی بالا انداخت و گفت: -تمام شدن؟ مهتاب هم سر تکان داد و هم گفت: -بله و توی دلش پرسید چرا همه تعجب می کنند از اینکه او کارش را تمام کرده. ماکان با دست به داخل اتاق اشاره کرد و دوباره موبایل را کنار گوشش گرفت: -عذر می خوام شهرزاد جان یکی از بچه هاست. بعدا خودم تماس می گیرم. و زیر چشمی به مهتاب که کنار در ایستاده بود نگاه کرد. اصلا چه لزومی داشت که اسم شهرازد را به زبان بیاورد. حالا که گفته بود و مهتاب هم شنیده بود. ولی چهره بی تفاوت مهتاب نشان می داد که اصلابرایش مهم نیست مخاطب ماکان چه کسی می تواند باشد. ماکان روی صندلی اش ولو شد و موبایلش را روی میز انداخت و گفت: -کاراتون و ببینم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
سلام بفرمایید اینم پارت های جدید 😃😄😃😄😃😄😃