🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_646
عصر با ارشیا کلاس داشت و اصلا دلش نمی خواست دیر برسد.
چند دقیقه صبر کرد و وقتی باز هم جوابی نشنید این بار محکم تر در زد.بعد از چند ثانیه در به شدت باز شد.
ماکان موبایل به دست پشت در ایستاده بود:
-یک لحظه گوشی.
بعد به چشمان مهتاب خیره شد و با جدیت و اخم گفت:
-وقتی جواب نمی دم یعنی مزاحم نشید یعنی کار دارم.
مهتاب نمی دانست چه بگوید.
خانم دیبا هم که انگار نه انگار داشت همچنان به کارش ادامه می داد.
ماکان با دیدن چشمان مهتاب که با ترس و تردید به او خیره شده بود گفت:
-حالا چکار داری؟
مهتاب نگاهش را از او گرفت و گفت:
-خانم دیبا گفتن باید کارامو شما تائید کنین.
ماکان ابروی بالا انداخت و گفت:
-تمام شدن؟
مهتاب هم سر تکان داد و هم گفت:
-بله
و توی دلش پرسید چرا همه تعجب می کنند از اینکه او کارش را تمام کرده.
ماکان با دست به داخل اتاق اشاره کرد و دوباره موبایل را کنار گوشش گرفت:
-عذر می خوام شهرزاد جان یکی از بچه هاست. بعدا خودم تماس می گیرم.
و زیر چشمی به مهتاب که کنار در ایستاده بود نگاه کرد. اصلا چه لزومی داشت که اسم شهرازد را به زبان بیاورد.
حالا که گفته بود و مهتاب هم شنیده بود. ولی چهره بی تفاوت مهتاب نشان می داد که اصلابرایش مهم نیست
مخاطب ماکان چه کسی می تواند باشد.
ماکان روی صندلی اش ولو شد و موبایلش را روی میز انداخت و گفت:
-کاراتون و ببینم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻