eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
390 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با شنیدن سر و صداهای اطرافم یکم هوشیارتر شدم و سعی کردم چشمام رو باز کنم. حالم بهتر شده بود و سردردم کاملا از بین رفته بود . بلند شدم ، متکا و ملافه رو جمع کردم و گوشه ای گذاشتم. بچه ها در حال پهن کردن سفره برای ناهار بودن. مژده سینی بزرگی روی سفره قرار داد و با کمک چند نفر دیگه مشغول پخش غذاها شد . آیه هم گوشه ای ایستاده بود و در حال صحبت کردن با موبایلش بود که به سمتش رفتم. _ سلام . آیه جان کمکی از دست من بر میاد ؟ دست راستشو به علامت سکوت روبروم قرار داد ... + آره آره ... نه اومدیم دو کوهه . آراد هم حالش خوبه . آره اونم خوبه، اتفاقا الان کنارم ایستاده . مروا مامان سلام میرسونه ... لبخند گرمی زدم و گفتم. _ همچنین ، سلامشون رو برسون . دوباره مشغول صحبت کردن شد . + نه هنوز مشخص نیست کی بیایم . حالا خودم اطلاع میدم ... در همین حین آیه خندید و با هیجان زیاد گفت. +واقعااا ؟ مامان ، جون من ؟! واقعا قبول کرد بریم خواستگاریش ؟؟ مامان تو رو خدا شوخی نکنیا ! نه مگه چشه ؟! دلشم بخاد دختر به اون ماهی به اون خانومی . نه مامان جان ، این آقا پسرت هر دفعه که بحث خواستگاری پیش میاد یه عیبی رو دختر مردم میذاره . حالا بزار بیایم تهران ... ته دلم یک دفعه کاملا خالی شد... آیه در مورد کی صحبت می کرد؟! منظورش خواستگاری برای آراد بود ؟! نه نه ، امکان نداره ... با شنیدن کلمه به کلمه از حرفایی که میزد ته دلم بیشتر خالی میشید. با صدای مژده به طرفش برگشتم . سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم. _ جانم مژده . × جانت سلامت . مروا برو دم در آقای حجتی سبزی ها رو آورده چند دقیقس منتظره من دستم بنده ، فقط زودتر برو. باشه ای گفتم و به سمت در حرکت کردم. &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با دیدن آراد اشک به چشمام هجوم آورد ولی در برابر اشک ها مقاومت کردم و اجازه باریدن بهشون ندادم. همونطور که سرش پایین بود ، سبد سبزی ها رو به دستم داد و گفت. + بفرمایید خانم محمدی . خانم فرهمند حالشون بهتر نشد ؟! با همون صدای لرزون و پر از بغضم گفتم. _ فرهمندم... در کسری از ثانیه سرشو بالا آورد که چشم تو چشم شدیم، با دیدن چشمای آبیش ماتم برد و فقط سکوت کردم ، زبونم بند اومده بود . خجالت زده سرشو پایین انداخت و همونجور که دستی به لباساش میکشید گفت. + عذر میخوام ، حالتون بهتره ؟! با یادآوری حرفای آیه حس نفرت تمام وجودمو فرا گرفت و حیا رو گذاشتم کنار و با پرویی تمام گفتم. _ دونستن حال من چه فایده ای به حال شما داره ؟! شما که ماشاءالله هزار ماشاءالله در همه حال کبکتون خروس میخونه ، از همین الان هم بهتون تبریک میگم امیدوارم خوشبخت بشید. گنگ نگاهم کرد که ازش جدا شدم و اجازه ندادم حرف دیگه ای بزنه. •°•°•°•°•°•°•°•°• بعد نماز خوندن و خوردن نهار ، بچه ها رفتن که استراحت کنند . به سراغ گوشیم رفتم ، از شارژ کشیدمش و روشنش کردم. کلی تماس بی پاسخ از یه شماره ناشناس داشتم خواستم باهاش تماس بگیرم اما پشیمون شدم ، اگر کار مهمی داشته باشه دوباره خودش تماس میگیره. با چک کردن تلگرام و دیدن پی وی آنالی سریع به یادش افتادم . بهش زنگ زدم ولی تلفنش خاموش بود ! تا حالا سابقه نداشت تلفنشو خاموش کنه ، آخرین بازدید تلگرامشو چک کردم ساعت ۲۲ دیشب بود... ولی حدودای ساعت ۴ من باهاش تماس گرفتم و جواب داد ! آخرین بازدید واتساپش رو چک کردم ، اونم مدتی پیش بود . حالا مهم نیست رفتم تهران پولشو براش کارت به کارت میکنم ، دیشب به لطف آنالی تونستم هزینه ی ترخیص رو بدم وگرنه بازم اون آراد حساب میکرد. خیلی وقت بود گوشیمو درست حسابی چک نکرده بودم، سراغ اینستاگرام رفتم . مامان استوری گذاشته بود ، استوری ها رو باز کردم... جاده چالوش یهویی ، اینجا یهویی ، اونجا یهویی ، منو کامران خاله یهویی ... هوووففف خدای منن ! من اینجا تصادف میکنم بستری میشم ، دوباره تا مرز تشنج میرم بعد خانوم خانما رفتن شمال کَکشونم نمیگزه! همینجور که توی اینستا چرخ میزدم ، خیلی اتفاقی چشمم به پیج آیه خورد . خداروشکر پیجش باز بود و نیازی نبود که درخواست بدم ، توی قسمت دنبال شونده هاش رفتم و با دیدن پیج آراد چشمام برق عجیبی زد . حدود سه هزار تا فالوور داشت . بابا این دیگه کیه ! نه ، خوشم اومد . مگه این به قول خودش حزب اللهی ها اینستاهم دارن ؟! با خوشحالی خواستم وارد پیجش بشم که دیدم پیجش قفله ،خدا شانس بده ! چرا آخه ؟! مگه چی داری که قفل میکنی ؟! بی خیال پیج آراد شدم و به ساعت گوشی نگاهی انداختم ، سه و پنجاه و شش دقیقه ظهر رو نشون میداد . کلافه گوشیو توی ساک انداختم و کتاب [ سلام بر ابراهیم ] رو برداشتم . زیپ ساک رو بستم و بعد از درست کردن روسریم و پوشیدن کفش هام از چادر بیرون اومدم. &ادامـــه دارد ...... ~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 روی تپه ی بزرگی نشستم و به روبروم خیره شدم . کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن قسمت ( تفحص ) ....... [ خاک فکه بوی غربت کربلا می دهد . ] [ دیگر شهدا تشنه نیستند . فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه ! ] [ زیاد دنبال ابراهیم نگردید ؟! او میخواسته گمنام باشد . بعید است پیدایش کنید . ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد . ] به اینجا که رسیدم متوجه قطرات داغی شدم که از چشم هام با سرعت پایین می اومدن . دیگه به آخر خط رسیده بودم ، واقعا خسته شده بودم از خودم ! از دوری از خدا ، بیست سال دوری از خدا !!!! از ادعا ، از غرور خیلی خسته شده بودم. یه جوونی اینجوری میره ملاقات خدا . یه جوونیم مثل من وسط گناه ! آخه یه آدم چقدر میتونه زندگیش تباه باشه ! هق هقم اوج گرفته بود و صداش بین دوتا دستام که جلوی دهنم گرفته بودم خفه میشد. سرمو بین زانوهام قایم کردم و بیشتر گریه کردم. توی همون حالتی که سرم پایین بود متوجه دو تا کفش مشکی شدم که روبروم قرار گرفت ! ‌هین بلندی گفتم و با ترس همونجور که روی خاک ها نشسته بودم به عقب خیز برداشتم و سرمو بلند کردم. ای بر خرمگس معرکه لعنت !‌ خدایا چرا هر وقت حال من بده این مثل جن احضار میشه ! مانتوم رو تکوندم و همین که خواستم بلند بشم ، سَرم گیج رفت و دوباره افتادم زمین. سرمو با دستام گرفتم که آراد جلوم زانو زد و روی دوتاپاش نشست . + خانم فرهمند ، چرا متوجه نیستید ؟! گرما برای شما سَمه ! اگر اینجا بمونید ممکنه دوباره خون دماغ بشید . دوتا دستام رو ، روی زمین قرار دادم ، به زمین فشار آوردم و بالاخره بلند شدم که آراد هم همراه من بلند شد . با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفتم. + به شما هیچ ربطی نداره که من خون دماغ بشم یا نشم ! اصلا چرا هرجا من میرم تو مثل جن ظاهر میشی ؟! کلافه ادامه دادم. _به خدا دیگه خستم کردی !! اصلا میخوام خون دماغ بشم و تشنج کنم بمیرم ، تو رو سَنه نه ؟! تو که دیگه میخوای ازدواج کنی چرا دور و ور من میپلکی !!! کتاب رو به قفسه سینش کوبوندم و همین که خواستم ازش جدا بشم . همونجور که سعی داشت عصبانیت خودشو بروز نده گفت. + بنده هی چیزی نمیگم شما هی بیشتر روتون زیاد میشه ! اصلا متوجه حرفاتون نیستم !!! ازدواج ؟! با خودتون چند چندید ؟! بنده داشتم از اینجا رد میشدم که شما رو دیدم ، از طرفی که دکتر گفته بود گرما براتون سَمه اومدم بگم برید داخل ... در مقابل بی ادبی که بهش کردم زبونم بند اومده بود و حرفایی که زده بودم رو هیچ جوره نتونستم جمع کنم. اومدم برم که دوباره گفت .... + نگفتید منظورتون از ازدواج چی بود ؟! به عقب برگشتم و بهش نگاهی کردم ، جوابشو ندادم و به سمت چادر ها حرکت کردم... &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 رو به بچه ها گفتم . _ دخترااااا ، همه حواسا اینجا ... سَرها همه به طرف من چرخید . _ مدتی بود میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم ولی دودل بودم . یعنی نمی دونستم چه جوری بگم ! بهار همونطور که داشت انواع و اقسام سلفی ها رو با مژده میگرفت، گفت. ‌= بگو ای دختر ! بگو و ........ تو همین حین مژده پس سری بهش زد و رو بهش گفت. +گوش کن ببین چی میگه... =چشـــم قربان . گوشی رو خاموش کرد و گذاشت کنارش. خنده ای کردم و گفتم . _ خب بزارید بگم ... بچه ها اومدن من به راهیان نور خیلی اتفاقی شد ، قبل از سفرم یه خوابی از شهدا دیدم که باعث شد یکم متحول بشم و به خودم یه تکونی بدم و بیام ، البته روز های اول فقط برای خوشگذرونی اومده بودم. به خوابی که قبلا دیده بودم اصلا توجهی نداشتم تا اینکه دیروز که خون دماغ شدم و بیهوش شدم... دخترا میدونم شاید خنده دار به نظر برسه ، من خودم اعتقاد ندارم به این جور چیزا ولی ... ولی اگر نگم ممکنه برام عذاب وجدان بشه ! اون روز توی خواب و بیداری بودم که ......... کل ماجرا و تمام حرفایی که اون مَرده بهم زده بود رو با بچه ها درمیون گذاشتم . همه توی شُک بودن ! بهار یکم سرشو خاروند و رو به آیه و مژده گفت . = خواهرا نظرتون چیه به آقای حجتی و بنیامین بگیم ببینیم نظر اونها چیه ؟! احتمال اینکه یه خواب ساده باشه خیلی کمه ها ! آیه گنگ نگاهشو بین جمع رد و بدل کرد و گفت. × والا نمیدونم ! من نمیگم که باور نکردم ، نه ! ببینید مروا اون روز حالش بد بوده ‌، شاید به خیالش اومده ! مژده که سکوت کرده بود ، لب زد . + حالا ما به آقا آراد و آقا بنیامین بگیم ببینیم چی میشه ! به قول بهار ، بعید میدونم یه خواب ساده باشه ! بزارید به مرتضی هم بگم . همه بلند شدن و به طرف چادر برادران لشکر کشی کردن. &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از رفتن بچه ها به سمت گوشیم رفتم و دوباره با آنالی تماس گرفتم . اما باز هم جواب نداد ... خیلی نگرانش شدم ، اصلا سابقه نداشت که جواب تلفناشو نده ! من فقط میخواستم ازش تشکر کنم! نگاهم به شماره ناشناسی افتاد که دوباره باهام تماس گرفته بود ، همون شماره قبلی بود . مردد بودم برای تماس گرفتن باهاش ! افکار منفی رو کنار گذاشتم و باهاش تماس گرفتم . بعد از سه ، چهار تا بوق جوابمو داد . صدای خانم مسن که رگه های بغض به راحتی تشخیص داده میشد، توی گوشم پیچید... × الو . سلام مروا جان خوبی دخترم ؟! _ س...سلام ، تشکر ، ببخشید شما !؟ × مهتابم عزیزم ، مامان آنالی . چشمام گرد شد ! خدایا چه اتفاقی افتاده که مامان آنالی به من زنگ زده! یعنی... یعنی برای آنالی اتفاق بدی افتاده؟ نه نه امکان نداره... سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم. _ ای وای خاله مهتاب ! خوب هستید ؟ شرمنده نشناختم . ×ممنون دخترم میگم مروا جان از آنالی خبری نداری ؟ دی...دیشب ، یعنی تا صبح خونه بود . من حدودای ساعت ۱۰ اومدم خونه دیدم تمام کمدهاش خالیه و وسایل های ضروریش هم توی اتاقش نیست ! میخواستم ببینم خونه شما نیست ؟ با مامانت تماس گرفتم گفت ما شمالیم . هین بلندی کشیدم و گفتم. _خاله جان آنالی بچه نیست که این از این کارا انجام بده ! حتما دلیلی داشته ! من یه مدته که خوزستانم خبری ازش ندارم . دیشب ساعت ۴ باهاش صحبت کردم ولی بعد از اون دیگه خبری ازش ندارم. × درسته ، ممنون عزیزم . کاری نداری ؟! _ نه ممنون ، فقط اگر خبری ازش شد به منم اطلاع بدید ... × چشم ، خداحافظ . بعد از خداحافظی گوشه ای نشستم . یعنی کجا میتونست رفته باشه ! در حال فکر کردن بودم که بهار نفس نفس زنان وارد چادر شد و به طرفم اومد . &ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هراسون بلند شدم . _ چی شده بهار ؟! دستشو روی شکمش گذاشت و همونطور که نفس نفس میزد گفت. = ه...هوو...هوف . از اونجا تا اینجا دویدم ... آ...خ...د...دلم. از پارچی که روی میز بود لیوان آبی براش ریختم و به دستش دادم. بعد از خوردن آب نفس راحتی کشید و شروع کرد به صحبت کردن. = ببین مروا جون . ماجرا رو به بنیامین وآقا آراد گفتم ، بنیامین یه جورایی باور کرد البته فکر کنم هنوز خوب هضمش نکرده ! آقا آراد هم گفتن که تو هزیون میگی ... بلند بلند شروع کرد به خندیدن که با تعجب نگاهی بهش انداختم. خندش که تموم شد ، ادامه داد. = خدمتتون عرض میکردم که آقا آراد گفتند که تو هزیون میگی و مغزت بخاطر تب زیاد دچار مشکل شده و همه اینها هم تخیلات خودته چون عذاب وجدان داری که مدتی از خدا دور بودی ، همین بود دیگه . هوووف ، نفس کم آوردم دختر. با عصبانیت گفتم. _ بیخود کرده پسره نکبت ! بهار با تعجب سرشو به سمتم چرخوند که متوجه شدم چه سوتی دادم ! ببخشیدی زیر لب زمزمه کردم و بلند شدم. = کجا میری تو ؟! _ پیش آقا آرادتون ! = آرادمون ؟! _آره. وقتی یه تهمتی میزنه و یه قضاوتی میکنه،باید تاوانشو پس بده... =چطوری؟ _با معامله. =‌معامله؟ چی داری میگی مروا؟ _میام بهت میگم بهار. مژده و آیه کجا رفتن؟ بهار چادرشو از سرش در آورد و در حالی که داشت جای خوابشو آماده میکرد گفت. = رفتن چادر اون یکی پیش راحیل . من یکم استراحت میکنم توهم جای دوری نری ها ! زیادم تو گرما نپلک دوباره خون دماغ میشی ! _باشه. موبایلمو توی جیبم انداختم و روسریم رو جلو آوردم ، کفش هامم پوشیدم و به سمت چادری که آراد اونجا بود حرکت کردم. &ادامه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 به چادر برادرا که رسیدم دوباره روسریم رو جلو کشیدم و آب دهنمو با صدا قورت دادم و به طرفشون رفتم. یکی از همون پسرا بلند شد و به سمتم اومد ، همون جور که زمین رو متر می کرد گفت : + سلام خواهرم ، در خدمتم. _ سلام . اولا من خواهر شما نیستم ! دوما با آقای حجتی کار دارم ، صداشون بزنید . از طرز صحبت کردنم متعجب شد و سرشو برای چند ثانیه بالا آورد ، وقتی کلا براندازم کرد گفت : + شما همون خانومی هستید که ...... میدونستم میخواد چی بگه . _ بله همونی هستم که زدم تو گوش آقای حجتی ، حالا هم برید صداشون بزنید. + آقای حجتی اینجا نیستند ! _ پس کجان ؟ نمی دونمی زیر لب زمزمه کرد و رفت کنار دوستاش . دنبالش دویدم... _ آقای نسبتا محترم ، به حجتی بگو بیاد ! + گفتم که اینجا نیستند ! صدامو بلند کردم و گفتم. _د مگه تو مذهبی نیستی؟ فک کردی من گاگولم؟ خودم آمارشو دارم که اینجاست جناب دروغ گو. حالا هم برو بگو بیاد. همین که جملمو تموم کردم در چادر محکم باز شد و آراد اومد بیرون . × احمد اینجا چه خبره ؟! با دیدن من اخم وحشتناکی کرد و به سمتم اومد . ترسیده چند قدم عقب رفتم . × بفرمایید خانم فرهمند. با دیدن قیافه عصبانیش گیج نگاهش کردم. × گفتم امرتون خانم فرهمند ! پسره نفهم فکر کرده کیه که برای من صداشو میبره بالا ! منم مثل خودش با عصبانیت صدامو بردم بالا . _ فکر کردین کی هستین که بین این همه آدم سر من داد میکشین !؟ صداتون تو گوشتون قشنگ اومده که هوار میکشید ؟! صداتون رو بیارید پایین . آراد با تعجب نگاهم کرد و همین که حرفم تموم شد گفت : × خانم فرهمند الان شما دارید داد میزنید بعد به من .... کلافه نفسی کشید و استغفرالهی زیر لب زمزمه کرد. با تِ تِ پِ تِ گفتم : _ داد زدن من با داد زدن شما فرق داره ! شما داد زدید منم مجبور شدم داد بزنم... آراد سرشو با تاسف تکون داد. برای اینکه بیشتر از این ضایع نشم موضوع دیگه ای رو پیش کشیدم . _‌به برادرای بسیجی تون یاد ندادید دروغ نگن؟ واقعا که! همتون یه مشت مذهبی نمایید که هر کاری دلتون خواست می کنید. یکی دروغ میگه. یکی قضاوت می کنه . یکیم مثل شما آدمو حقیر و دروغ گو و احمق فرض می کنه که فقط دنبال خوش گذرونی و یللی تللیه! واقعا از شما انتظار نداشتم. من شما رو یه آدم پخته و فهمیده فرض می کردم. ولی الان فهمیدم سخت در اشتباه بودم. شما با این قوم هیچ فرقی نداری. &ادامـــه دارد ......
افڪار هر انسان میانگین افڪار پنج نفرے است ڪه بیشتر وقت خود را با آنها میگذراند.
چرا؟؟؟؟ چون آدم هایے ڪه روح بزرگے دارند، عقده هاے ڪمترے دارند، شعور بیشترے دارند و قلب مهربانتری... برای همین نباید از آنها ترسید
خود را در محاصره افرادِ موفق و مهربان قراردهید  
VID_20211125_134317_734.mp3
481K
السلام یاران ایام بلا دوستان همسنگران با وفا🌷
آدم هاے ڪوچک و حقیر با عقده هاے بزرگ ترسناڪترند... چون از صدمه زدن به دیگران هراسے ندارند ...!!
سلام✨افرین بهتون که این راه رو انتخاب کردید، 👏🏻 اما اگر این متهم کردن شما جوری باشه که به عقایدتون بی احترامی بشه حتما باید مقابله و برخورد کنید، از عقاید خودتون باید دفاع کنید، همون مسئله از سیر توحید تا توحید هست که حضرت اقا فرمودن منظور از توحید اول خودسازی هست یعنی اول شما خودتو میسازی بعد جامعه تو میسازی، (توحید دوم منظورش جامعه هست) حالا شما فکر کنید وارد جامعه شدید و مدام به عقایدتون بی احترامی میکنند مثلا میگن این همه نماز خوندی ب کجا رسیدی چیشد مثلا، یا این سه کیلو پارچه سیاه چیه انداختی رو سرت و کلی حرفای دیگه، که اینجا حکم میکنه که من و شما که شیعه امام علی ع هستیم، راهنمایی کنیم، از اعتقادات مون دفاع کنیم و نزاریم توهین بشه و اجازه ندیم بی احترامی ب شیعه عادی بشه، شیعه ذلت نمیپذیره، در هیچ زمینه ای، حتی در مسایل کوچک. اگر هم صحبتشون با شماست که فقط میگن داری تظاهر میکنی لازمه بدونن هرکس تو گور خودش میخوابه و جوجه رو اخر پاییز میشمارند، شما و هرکسی که این مشکلو داره سعی کنید بلد باشید با منبع از عقایدتون دفاع کنید این خیلی مهمه، این ک شما بگید مثلا من این ظاهرمه چون خدا و حضرت زهرا س گفته کافی نیست بگید، تحقیق کنید خدا در قران در کدام ایه راجب این موضوع راهنمایی کردن، حضرت زهرا س در کدام کتاب و کدام حدیث راجب این موضوع چی گفتن، ذکر منبع در دفاع از عقاید خیلی مهمه
صحبت دیگه ای بود در ناشناس در خدمتیم😊🌸https://harfeto.timefriend.net/16378940276103
😍✨🌈 ـــــــــــــــــــــ....ــــــــــــــــــ 🌿وقتی کودکی داره یاد میگیره که راه بره پنجاه بار میخوره زمین،،،، ولی‌هرگز با خودش نمیگه شاید من برای این کار ساخته نشدم! ناامید نشو و پرقدرت ادامه بده👊 مطمئنم‌بلاخره موفق میشی🤗
﷽ اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
دختر خانوم مهربوووون😍 یه سوال⁉️ ویژژژژژه و خصوصی😉 از خودت‼️ اگه الان☝️ همین الان🤞 امام زمان(عج) بفرمایند: دخترم یه لحظه گوشیت رو بده📱 حاضری🖐 همون لحظه⏰ بهشون بدی؟ یا میگی: یه دیقه...⏱ صبر کنین✋ ⁉️⁉️⁉️
💚☘ ✍ امام زمان (عج): ‌ چیزى ما را از شیعیان محبوس نکرده است، مگر اعمال ناخوشایند و ناپسندى که از آن‏ها به ما مى‏ رسد. اگر خداوند به شیعیان ما توفیق همدلى در وفاى به عهدى که بر ایشان است، عنایت می فرمود، توفیق دیدار ما براى ایشان به تأخیر نمى ‏افتاد و در سعادتِ دیدار ما با معرفتى شایسته و درست شتاب مى‏ شد. ‌ 📚الزام الناصب، ج ۲، ص ۴۶۷ ‌ 💥تعجیل‌ در ظهور صاحب الزمان (عج) گناه نکنیم. ☘☘☘💚💚💚
🔅 ✍ زاویه دیدت به زندگی چطوریه؟ 🔹راننده تاكسی گفت: می‌دونی بهترين شغل دنيا چيه؟ 🔸گفتم: چيه؟ 🔹گفت: راننده تاكسی. 🔸خنديدم. راننده گفت: جون تو... هروقت بخوای ميای سركار، هروقت نخوای نميای، هر مسيری خودت بخوای می‌ری، هروقت دلت خواست يه گوشه می‌زنی بغل استراحت می‌كنی، مدام آدم جديد می‌بينی، آدم‌های مختلف، حرف‌های مختلف، داستان‌های مختلف. 🔹موقع كار می‌تونی راديو گوش بدی، می‌تونی گوش ندی، می‌تونی روز بخوابی شب بری سر كار. 🔸هر كيو دوست داری می‌تونی سوار كنی، هر كيو دوست نداری سوار نمی‌كنی، آزادی و راحت. 🔹ديدم راست می‌گه، گفتم: خوش به حالتون. 🔸راننده گفت: حالا اگه گفتی بدترين شغل دنيا چيه؟ 🔹گفتم: چی؟ 🔸راننده گفت: راننده تاكسی. 🔹و ادامه داد: هر روز بايد بری سركار، دو روز كار نكنی ديگه هيچی تو دست و بالت نيست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد. 🔸با اين لوازم يدكی گرون، يه تصادفم بكنی كه ديگه واويلا می‌شه، هر مسيری مسافر بگه بايد همون رو بری، هرچی آدم عجيب و غريب هست سوار ماشينت می‌شه، همه هم ازت طلبكارن. 🔹حرف بزنی يه جور، حرف نزنی يه جور، راديو روشن كنی يه جور، راديو روشن نكنی يه جور. 🔸دعوا سر كرايه، دعوا سر مسير، دعوا سر پول خرد، تابستون‌ها از گرما می‌پزی، زمستون‌ها از سرما كبود می‌شی. هرچی می‌دويی آخرش هم لنگی. 🔹به راننده نگاه كردم. راننده خنديد و گفت: زندگی همه چيش همين‌جوره. هم می‌شه بهش خوب نگاه كرد، هم می‌شه بد نگاه كرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 امر به معروف و نهی از منکر در سیره شهدا شهید علی قوچانی: وارد ساختمان سپاه که شد، چند تایی از بچه‌های سپاه را دید، حاج علی بین آنها بود و داشت حرف میزد: 《بچه ها وظیفه ما فقط جبهه رفتن نیست! وظیفه اصلی ما امر به معروف و نهی از منکر نمودنه!》 ماکه می آییم مرخصی، نباید بشینیم تو خونه هامون و وضع شهر اینجوری باشه! باید بریم داخل شهر و امر به معروف کنیم... از آن به بعد بچه ها از مرخصی که می‌آمدند، شروع به امر به معروف و نهی از منکر در سطح شهر می کردند. (منبع: سیره دریا دلان ۲)
🔴 امر به معروف و نهی از منکر❗️ 😰
🤷🏻‍♂ 💬پیام‌شہید‌ابراهیم‌هادۍ‌وتمام‌شہدا‌🌱: لطفا‌درمیان‌ نگاه‌هاۍ‌مختلفۍ‌ڪہ بہ‌خود‌جلب‌مۍ‌ڪنید‌ مراقب‌چشمان‌گریان‌ امام‌زمان‌عج‌ و شہدا‌ باشید💔.. چہ‌خانم‌هستید‌وچہ‌آقا پاروۍ‌هواۍ‌نفستان‌ بگذارید‌تنہابراۍ رضاۍ‌خدا‌ ڪارڪنید‌نہ‌براۍ‌جلب‌توجہ‌و معروفیت‌یا‌هرچیز‌دیگرۍ‌ڪہ‌بشہ‌ازش‌‌نام‌برد🥀. دقت‌ڪنید‌رفتارهاوڪردار‌هاۍ‌شما‌زیر ذره‌بین‌امام‌زمان‌عج‌وشہدا‌قرار‌دارد. ان‌شاءالله‌خطا‌و‌اشتباهۍ‌ازشما‌سرنزند‌ڪہ شرمنده‌ۍ‌امام‌زمان‌عج‌وشہدا‌شوید😓.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سلام به همتون😁✨ رمان جدید رو در کانال مدافعان قرار دادم 🤩 عزیزان مشتاق و علاقه مند تشریف بیارن😁🍃@modafe_1335