eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
390 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 سمیه با صدایی که رگه های خنده هنوز توش هویدا بود، گفت : + این داداشم از تو خجالت میکشه . فکر کرده من خوابم، اومده بود بیدارم کنه که با دیدن تو ، دوتا سکته ناقص رو درجا زده . حالا عذاب وجدان داره . با اتمام حرف سمیه، همه زدیم زیر خنده . از سمیه ، یه شال و چادر رنگی گرفتم تا داداشش راحت باشه . بعد از ۱۰ دقیقه ، شازده پسر ، بالاخره از اتاق دل کندن و با سری افتاده اومدن بیرون . × س...سلام علیکم . همینطور که با چادر ور میرفتم نیم نگاهی بهش انداختم و جواب سلامش رو دادم . یه پسر قد بلند و چهار شونه بود . یه لباس سپاهی هم به تن داشت . اوه مای گاد . این که بچه حزب اللهیه . اَخ اَخ . یاد آراد افتادم . با صدای سهراب،از فکر آراد بیرون اومدم نگاهمو بهش دوختم × ر ... راستش ... من ... بابت ... اون کار بچگانم ازتون عذر میخوام . حلال ک ... هنوز حرفش تموم نشده بود که هین بلندی کشیدم. - ساعت یازدهه ؟ گنگ نگاهم کرد . سمیه همون جور که داشت اتاقش رو نپتون میزد با داد گفت : + آره دیگه . بعد از نماز مثل خرس خوابیدیم . &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بابای سمیه و یه مَرد دیگه که انگار همون جلالی بود که دیشب راجبش صحبت کرده بودند ، توی هال نشسته بودند . خاله اَمینه، مامان سمیه دو تا لیوان شربت خاکشیر خنک براشون بُرد ، منم سریع سفره صبحونه رو جمع کردم و بلند شدم . همین که از پشت اُپن بلند شدم آقا جلال گفت : + سلام ، اشلونچ ؟ ترجمه : ( سلام ، حالتان چطور هست ) گنگ نگاهم رو بینشون چرخوندم ، کلمه سلام رو متوجه شدم و برای اینکه سوتی ندم گفتم : - س ... سلام ، بله . سمیه که روی به روی باباش نشسته بود بلند بلند شروع کرد به خندیدن که همه با تعجب نگاهش کردن . × م ... مروا ، عموم میگه حالت چطوره ؟ نخودی خندیدم و سرمو پایین انداختم . که باعث شد خیار بپره تو گلوی سهراب . همه با تعجب بهش نگاه کردن . خاله اَمینه چند باری پشتش زد ، ولی حالش بدتر شد و صورتش قرمز شده بود . سریع یه لیوان برداشتم و از کلمن براش آب ریختم . همونطور که داشتم سریع به طرفش میرفتم، چندین بار سکندری خوردم و کم مونده بود با مخ بخورم زمین ... تا بهش رسیدم نصف آب های توی لیوان ریختن زمین . آب رو بهش دادم و اون یه نفس سرکشید . - حالتون بهتره؟ صورتش مچاله شد و گفت : × چرا آبش اینقدر گرم بود ؟ همه زدن زیر خنده . بیا و خوبی کن . ایش . سمیه خودش به عربی جملاتی رو به عموش گفت که باعث خنده اونم شد . خاله اَمینه صدام زد که به سمت اتاقش رفتم . - جانم خاله ؟ با همون لهجه شیرینش گفت : + جانت سلامت مادر . مچ دست چپم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند ، یکم پول گذاشت کف دستم و دستم رو بست . + ببخش دخترم چیز قابل داری نیست . آخه اینا که خودشون چیزی ندارن بعد به منم کمک می کنن !؟ خجالت زده پول رو از توی دستم در آوردم و بهش دادم . - این چه کاریه خاله جان ، این همه به من محبت کردید این یکی رو نمی تونم قبول کنم . + بگیر دخترم وگرنه ناراحت میشم . قطعا تا تهران اینا لازمت میشن . ان شاءالله دفعه بعدی که اومدی، بهم پسش میدی . به اجبار پول ها رو ازش گرفتم و توی جیبم گذاشتم . خدا خیرش بده ، چقدر لازم داشتم . آروم خندیدم و دوباره وارد هال شدیم . &ادامه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 عمو جلال و پدر و مادر سمیه رفته بودن بیرون . ما سه تا هم خونه تنها بودیم ... سهراب و سمیه در حال صحبت کردن بودن که با شنیدن کلمه حجتی گوشام تیز شد و همون جور که لیوان های شربت رو بر می داشتم به صحبت هاشونم گوش می دادم . سهراب با لهجه گفت : + عا سمیه ، عا همون پسره بود پارسال اومده بود . چشماش آبی بود ، آقای حجتی اگر اشتباه نکُنم اسمش بود . دیشب بچه ها می گفتن تو جاده قدیمیه با بچه های سپاه تا صبح دنبال یه خانومی گشتن ، از فواد شنیدُم که موقع تفحص شهدایی که دیشب پیدا شدن اون خانومه بوده ولی بعد اون غیبش زده و دیگه ندیدنش ... خیلی دنبالشن . بچه ها میگن تو اون جاده غیر ممکنه کسی به دادش رسیده باشه و ممکنه گیر حیوونا افتاده باشه . طفلک ! ولی آقای حجتی توی اون هوا ، داره وجب به وجب خوزستان رو میگرده تا پیداش کنه . با شنیدن حرفاش موهای بدنم سیخ شد و لرز عجیبی گرفتم . حجتی دنبال من میگشت ؟! با این فکر، کارخونه قند سازی توی دلم راه افتاد . لیوان ها رو توی ظرفشویی گذاشتم و سمیه رو صدا زدم . سمیه بدو بدو به سمتم اومد ، همین که خواستم لب باز کنم و حرف بزنم سمیه آروم گفت : + وای مروا ، اینا با توعن درسته ؟ یه چیزایی راجب فرارم به سمیه گفته بودم برای همین با صدای لرزون گفتم : - آ ... آره سمیه با منن ، خواهش میکنم سمیه خواهش میکنم به داداشت چیزی نگو به مامانتم بگو حرفی نزنه ، بزار من برم تهران ، نمی خوام با اینا برم . خواهش میکنم سمیه . سمیه نگاهی به داداشش انداخت و گفت : + سهراب خیلی تیزه باید مراقبش باشم بو نبره ، چند بار ازم پرسید از کجا اومدی و کی هستی گفتم دوست نرگس،دخترِ خاله منیژه ای ولی مطمئنا شک کرده چون اصلا قیافت به جنوبیا نمی خوره ! حالا نگران نباش نیم ساعت دیگه حرکت می کنید . لیوان ها رو شستم و توی آبچکان گذاشتم . دستام رو با پشت مانتوم خشک کردم و از کشک هایی که روی اُپن بود یکی برداشتم ، چشمکی به سمیه زدم و با خنده به سمت اتاقش رفتم . سریع چادر و روسری رو از سَرم در آوردم و گوشه ی اتاق انداختم ، با یادآوری اینکه اینجا اتاق سمیه هست سریع چادر و روسری رو ، روی چوب لباسی آویزون کردم . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تقه ای به درب اتاق خورد . - کیه ؟ + مروا جان، سمیه ام. میتونم بیام تو ؟ - آره عزیزم بیا . سمیه سریع وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش بست . اومد کنارم روی تخت نشست و سرشو انداخت پایین و پوست انگشت هاشو کند . - چیشده چرا مضطربی؟ نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت: + سهراب میخواد باهات حرف بزنه . این پسر خیلی تیزه . قطعا یه چیزایی بو برده . با شنیدن حرف های سمیه ، چشم هام گرد شد . حالا چه غلطی کنم ؟ نکنه حجتی بیاد و منو ببره ! افکار منفی رو پس زدم . &ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 از جام بلند شدم و به طرف در رفتم . هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که سمیه گفت : + مروا کجا؟ - پیش آق داداشت . + آخه با این وضعیت؟ نگاهی به خودم انداختم . چند دقیقه طول کشید تا مشکلش رو پیدا کردم . محکم کوبیدم به پیشونیم . سمیه خندون، روسری و چادر رو برداشت و جلوم قرار گرفت . روسری رو با دقت روی سرم انداخت و با چند تا گیره محکمش کرد و مدل داد . بعد از اتمام کارش ، چادر رو ، روی سرم انداخت و به طرف آینه قدی هلم داد ... با دیدن خودم کُپ کردم . حجاب به قدری روی صورتم نشسته بود که از نگاه کردن به خودم سیر نمی شدم . بالاخره با صدای سمیه از آینه دل کندم و به طرفش برگشتم . +مگه خوشگل ندیدی ؟ نخودی خندیدم و گفتم : - خیلی تغییر کردما ! + آره . خوشگل تر شدی . بدو بریم که سهراب الان صداش در میاد . لبخندی زدم و گفتم: - بریم . دوباره نگاهی به خودم انداختم و با سمیه هم قدم شدم و از اتاق بیرون اومدیم . سهراب، پشت به ما، درحال حرف زدن با تلفن بود . × باشه باشه حواسم هست . نه خیالت راحت ... بالاخره باید بفهمیم خودشه یا نه ... آخه کِی دیدی بندو به آب بدم؟ گفتم که جوری ازش میپرسم که بو نبره ... باشه باشه . من باید برم . فعلا یاعلی . قطع کردن تلفن و برگشتنش به طرف ما همانا و زل زدنش به ما هم همانا . × ش ... ش ... ما ... از کی ... اینجا ... یید ؟ با پوزخند گفتم : - از همون موقعی که به یه بدبختی شک کرده بودید و قرار بود از زیر زبونش بکشید که چی شده .. &ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 گنگ نگاهم کرد . همون جور که گوشه چادر رو گرفته بودم گفتم : - شما فکر میکنید اون خانومی که دیشب فرار کرده من بودم ؟! با شنیدن حرفم چشماش برق عجیبی زد و تلفن رو روی میز قرار داد . × من کی گفتم اون خانوم فرار کرده ؟! گفتم غیبش زده ! ای خاک تو سَرت مروا ، باز سوتی ! با لکنت گفتم : - خ ... ب ... ه ... هرچی . سمیه ... ب ... به ... م ... من گفت ... ف ... رار کرده. چند لحظه ای به صورتم خیره موند و بعد گفت : × بفرمایید بشینید. روی مبل رنگ و رو رفته ای نشستم و سمیه هم بلافاصله کنارم نشست . سهراب هم روی مبل تک نفره ای رو به روی من نشست . آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - میشنوم . سهراب نگاهی به سمیه کرد و گفت : × میشه برای من یه لیوان آب بیاری ؟ واسه مهمونمون هم یکم میوه بیار . سمیه نگاه مشکوکی کرد و با ، باشه ای از جاش بلند شد . - سمیه جان من تازه صبحونه خوردم برای من چیزی نیار . سمیه سرشو تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت . سهراب نفسی تازه کرد . × دلیل اینکه گفتم بیاید اینجا این بود که ... ببینید من اهل مقدمه چینی نیستم ! رُک و رو راست میگم که آقای حجتی دیشب تا صبح وجب به وجب خوزستان رو دنبال اون خانمه گشته . از طرفی اومدن شما به اینجا ... اومدن شما به اینجا ... لا الله الا الله . شما اون خانومه هستید ؟ سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم . - چرا فکر می کنید من اون خانومه هستم ؟! × چون تمام نشانه ها همین رو میگه ... - من دوست نرگس هستم . بخاطر طلاق پدر و مادرم ، از تهران پناه آوردم به اینجا ... حدودا نیم ساعت دیگه هم برمیگردم تهران . نمی دونم اون دختره احمق روی چه حسابی فرار کرده ... یعنی همون گم شده ... ولی شما اشتباه فکر می کنید من اون دختره نیستم . خواست حرفی بزنه که موبایلش زنگ خورد . بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد رو به من گفت : × عمو جلال زنگ زده میگه آماده شید تا بیان . حرفی که خواست بزنه رو یادش رفت و سریع از خونه خارج شد ... &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از رفتن سهراب سریع به سمت در دویدم و از پشت پرده نگاهی به داخل حیاط انداختم ، موتورش رو روشن کرد و رفت . نفس راحتی کشیدم و به سمت مبل ها رفتم . لیوان آبی که سمیه برای سهراب ریخته بود و سهراب نخورده بود رو یک نفس سر کشیدم و خودمو روی مبل پرت کردم ... آخیش ، اینم گذشت . با شنیدن صدای بسته شدن در به خیال اینکه دوباره سهراب برگشته سریع خودم رو جمع و جور کردم . خاله اَمینه و عمو جلال باهم وارد هال شدن . بلند شدم و سلامی کردم . خاله اَمینه با لحن زیبایی که داشت گفت : + دخترم بیا اینجا . همراهش به سمت آشپزخونه قدم برداشتم . خاله اَمینه از توی در پایینی اجاق گاز یه پلاستیک در آورد و یه قابلمه رو توی پلاستیک گذاشت . یه پلاستیک مشکی هم از زیر چادرش در آورد و به سمتم گرفت . + بیا مروا جان . این پلاستیک غذا برای تو راهته . اینم یه هدیه ناقابل از طرف من و سمیه اس . ذوق زده دستامو به هم کوبیدم و مثل بچه ها پریدم بغلش . از این همه لطفی که به من داشت متعجب شده بودم . آخه آدم به این خوبی ؟! خب دروغ چرا ، توی عمرم همچین آدمایی ندیده بودم . تشکری کردم و با خنده گفتم : - خاله جون میگم این کبه هست دیگه ؟! خاله اَمینه بلند بلند شروع کرد به خندیدن . + نه دخترم ، این ظرف کوچیکه توش رنگینکه . اونم که نافلست . - تا حالا نخوردم ولی از بوش معلومه که خوشمزست. خنده ای کرد و گفت: +ای زبون باز. لبخندی زدم و بوسی روی گونش کاشتم و با ذوق به سمت اتاق سمیه رفتم . &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 توی راهرو سرویس بهداشتی ایستادم و آبی به دست و صورتم زدم . سمیه همون جور که پلاستیک ها توی دستش بود از هال بیرون اومد . عمو جلال هم ماشین رو ، روشن کرده بود و دیگه کم کم باید آماده رفتن میشدم. نفسی کشیدم و با دستم ابروهام رو که بر اثر خیس شدن بهم ریخته شده بودند رو درست کردم . سمیه که کفشاش رو درست نپوشیده بود به سمتم اومد . پلاستیک ها رو به دستم داد و مشغول درست کردن کفشاش شد . خاله اَمینه هم با یه کاسه آب از هال بیرون اومد . به سمت خاله اَمینه رفتم و گفتم : - نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم ، واقعا ممنونم . خیلی به من لطف داشتید ، ان شاءالله جبران میکنم. از طرف من سلام عمو اکبر رو برسونید و بخاطر اون شب هم ازشون عذرخواهی کنید . متوجه شدم خاله اَمینه چشماش پر از اشک شد ولی به روی خودش نیاورد ، منم چیزی نگفتم . همراه سمیه وارد ماشین شدیم ، سمیه جلو نشست ، منم عقب . بعد از خداحافظی کردن راه افتادیم . چقدر زود دلتنگ خاله اَمینه شدما . هوف ... سفر خیلی بدی بود البته به جز قسمت آشنایی با سمیه اینا . در حال فکر کردن بودم که با دیدن چندتا ماشین جلومون تمام حواسم به سمتشون رفت . نه ، امکان نداره ! ا ... این آراده ؟! خدای من ! آراد لباس مشکی به تن کرده بود و یه تابلو بزرگ هم توی دستش بود . با دیدنش تمام موهای بدنم سیخ شد . داشتیم کم کم نزدیکشون میشدیم . هیچ راهی به ذهنم نرسید جز این که به سمیه بگم . آروم صداش زدم : - سمیه ، سمیه . سمیه با شنیدن صدام ، به عقب برگشت . + جانم؟ خیلی آروم بهش فهموندم آدمایی که جلومون ایستادن همون بچه های راهیان نورن . سمیه هول کرد و گفت: + عه مروا جان سَرت درد میکنه؟ حتما بخاطر گرماست . از توی نایلونی که خاله اَمینه بهم داده بود چادری در آورد و به طرفم گرفت . + بیا . دراز بکش و این چادر رو بکش روت . با تعجب به چادر نگاهی کردم و کاملا کف صندلی دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم سمت چپ و پاهام رو سمت راست دراز کردم . چادر رو هم روم کشیدم ... بعد از چند دقیقه ، احساس کردم ماشین ایستاد . از زیر چادر همه چیز سیاه دیده می شد ، ولی یه چیزایی قابل تشخیص بود . آراد رو دیدم که به سمت عمو جلال اومد . × سلام آقا . یه گمشده داریم . یه ‌خانوم قد بلند و لاغر . حجاب آنچنانی نداره و ... و عصبی هم هست . = لا افهم لا افهم. سمیه سریع گفت : + آقا ، ایشون فارسی متوجه نمیشن . شما بیاید این طرف تا صحبت هاتون رو براشون ترجمه کنم. چند لحظه ای مکث کرد و اومد سمت سمیه . با اومدنش به طرف سمیه، تازه تونستم چهره اش رو ببینم . چقدر لاغر شده بود ... موهاش به هم ریخته و نامرتب بود . آشفتگی از سر و روش می بارید . دلم براش کباب شد . خواستم بلند بشم و بگم من اینجام . چرا اینقدر خودتو اذیت کردی؟ اما به زور خودم رو کنترل کردم ... اون دیگه قرار بود ازدواج کنه ، بودن و نبودن من اصلا براش اهمیتی نداشت ، الانم که اینجاست احتمالا به خاطر مسئولیتی هست که بر عهده اش هست . آراد با سری افتاده ، شروع کرد به صحبت کردن . × ببینید یه خانمی گم شدن . احیانا شما اون خانوم رو ندیدید ؟! احتمال میدیم که اینجا باشند چون آخرین بار اون رو حوالی اینجا دیدند. از طرفی کاملا قابل تشخیصه که مال این اطراف نیست . +عکس یا مشخصاتی ازشون دارید؟ × مروا فرهمند .‌ یه دختر کله شق و قد بلند و لاغر . و ... دیگه چیز زیادی نمیدونم . آها ، کمی شل حجاب هم هستند . سمیه برگشت طرف عمو جلال : جملاتی رو به عربی گفت : ‌+ .................. ( ترجمه : عمو جلال ایناها دنبال مهمان ما هستند. لطفا نگید که اون با ماست ... خودش اینطور خواسته. الان هم بگید که همچین شخصی رو ندیدید . ) عمو جلال نگاهشو از سمیه گرفت و رو به آراد با نگاه مبهمی چند تا جمله رو گفت . سمیه هم جملات رو برای آراد ترجمه کرد . آراد با نگاهی به غم نشسته ، تشکری کرد و به سمت دیگه ای رفت . عمو جلال هم سریع از اونجا دور شد . &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از گذشت چند دقیقه از زیر چادر بیرون اومدم و نفس راحتی کشیدم . سمیه به سمتم برگشت و گفت : + مروا شانس آوردیما ! - هوف . آره دختر . راستی ماجرای این چادره چیه ؟! توی اون پلاستیک که مامانت داده بود چادر بود؟ سمیه لبخندی زد ، به عقب برگشت و چادر رو برداشت و توی پلاستیک گذاشت ، در همین حین هم گفت : + یه هدیه ناقابله عزیزم . البته چندتا هدیه ناقابل دیگه هم هست . لبخندی به روش پاشیدم و تشکر کردم . مانتو و روسریم رو هم مرتب کردم . بعد از گذشت نیم ساعت به ترمینال رسیدیم . از ماشین پیاده شدم و همراه با سمیه و عمو جلال به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم . به یه اتوبوس VIP سفیدی رسیدیم ، سمیه گفت : + اینم از این مروا جون . لبخند غمگینی زدم و در آغوشش گرفتم . - سمیه ... واقعا نمی دونم چه جوری خوبی هاتون رو جبران کنم. خیلی بهم لطف داشتید خیلی بهم محبت کردین . واقعا ممنونم . با شنیدن صدای مَردی که می گفت مسافر ها سوار اتوبوس بشن نگاهم رو از سمیه گرفتم و سریع به طرف عمو جلال حرکت کردم . از سمیه خواستم صحبت هام رو براش ترجمه کنه ... جملاتی رو که گفتم سمیه به عربی به عموش گفت که باعث شد عمو جلال لبخندی بزنه . بعد از خداحافظی با سمیه و عموش به سمت اتوبوس رفتم . چقدر دلم گریه میخواست ! نگاهی به پشت سرم کردم و توی دلم گفتم : خداحافظ مژده . خداحافظ آیه . خداحافظ بهار مهربونم . خداحافظ آ ... اسم آراد رو نتونستم بگم ، بغض گلومو گرفت و قطره اشکی از چشمم اومد که سریع وارد اتوبوس شدم ... نگاهی به بیرون انداختم و گفتم : خداحافظ راهیان نور ... خداحافظ شهدا . سرمو به سمت شیشه چرخوندم تا کسی متوجه اشکام نشه و بی صدا شروع کردم به گریه کردن . &ادامـــه دارد ......
سلام و نور رفقا از امروز ۷ آذر تا شهادت مادرسادات چهل روز مونده شما هم میتونید چله ترک گناه بگیرید :)
🌸 پایان ماموریت بسیجی... ادمین🦋 Γ@bashohadat🕊
💛 🌹 با چندتا از خانواده های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم🏢 یه روز که حمید از منطقه اومد، به شوخی گفتم: " دلم میخواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم اونوقت برام بخونی فاطمه جان شهادتت مبارک!"😓❤️ بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم😅 دیدم ازحمید صدایی در نمیاد😢 نگاه کردم دیدم داره گریه میکنه😭 جا خوردم😳 گفتم: " تو خیلی بی انصافی!☹️ هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم، حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟😔😢 سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی💔 من اصلا از جبهه برنمیگردم"😭 ع عشق ❤️و عاشقی 💙را هم باید از شهدا آموخت شهدا اسوه زندگی اند؛قدرشان را بدانیم 🌹
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
#منبر😍 رفقا این کلیپ رو اتفاقی دیدمش خیییلی به دلم نشست😍.. واقعا فوق العادس💕... #حتما‌ببینیدبچه‌ها
رفقایی که گرفتارن ! رفقایی که دردودلاشونو به بقیه میگن ! رفقایی که هیچکس رو ندارن باهاش دردودل کنن ! گوش بدن حتما🙂🚶🏿‍♂:)
هدایت شده از حَیَّ عَلَی الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹نه من خودمو کنترل میکنم یوسف باس جلو من لنگ بندازه 👆👆👆👆👆👆👆👆 👌👌👌👌👌👌👌👌 ✅✅✅✅✅✅✅✅ @ala_allah
⚡️ هیچ وقت نگو: محیط خرابه منم خراب شدم! همانگونه که هرچه هوا سردتر باشد لباست را بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو لباسِ تقوایت را بیشتر کن. @bashohadat
❣️اثرات عجیب دعا و نفرین! وقتی برای کسی از ته قلب آرزوی موفقیت شادی و سلامتی می کنید، امواج نامرئی تفکرات و انرژی شما تشخیص نمی دهد که این آرزو متوجه دیگریست. این موج نیک خواهی ابتدا خود شما را سرشار از ماهیت خویش می کند در حالت دعا تمامی قوای معنوی، سلول های مغز و حتی سیستم عصبی، زیر بارش این ذرات بهشتی قرار می گیرند که خود شما آن را تولید کردید. اگر از کسی بیزار و متنفر باشید نیز ذرات و امواج کسالت و تنفر، نخست بر خود شما می‌بارد و سپس در ضمیرتان رسوب می‌کند. با توجه به این واقعیت، ضمیر ناخودآگاه کسی که دعا و نفرین می کند، نمیتواند تشخیص دهد که این محصولات شفا بخش و یا مسموم کننده متعلق به فرد دیگریست و باید به سوی او صادر شود بلکه در این شرایط، ضمیر ناخودآگاه، آن محصولات را ابتدا خودش جذب می کند. همیشه به یاد داشته باشید آبی که در رودخانه جاریست، نخست بستر خود را تر و سرشار از ذات خویش میکند و در نهایت به دریا میرسد برای همدیگر دعای خیر و برکت کنیم... 👤 فلورانس اسکاول‌شین 🍃 🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 استاد رائفی‌پور 🔖 «تحریف منجی در انیمیشن‌های هالیوودی» 🔸انیمیشن‌هایی به ظاهر سرگرم‌کننده اما دارای مفاهیمی هدفمند و آخرالزمانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😭
هدایت شده از فارس من
📌 اکران فیلم شهر گربه‌ها را متوقف کنید 🔹پویش« اکران فیلم شهر گربه‌ها را متوقف کنید» بلا فاصله بعد از ثبت در سامانه مورد حمایت مخاطبان فارس من قرار گرفت و در همان ساعات اولیه بیش از 4 هزار امضا برای سوژه جمع آوری شد . امضاکنند گان پویش می گویند به بهانه ساخت فیلم و سریال برای کودکان سکانس هایی از رقص و موزیک های غیر مجاز در این فیلم دیده می شود خواستار برخورد شدید با این گونه فیلم های ضد فرهنگ و اخلاق هستیم. حال هوای این چنین فیلم ها باعث آن می شود تا ارزشهای اخلاقی رنگ خوشان را ببازند و در کودکان اثرات جبران ناپذری می گذارد. 🔺در صورت تمایل از پویش حمایت کنید www.farsnews.ir/my/c/104580 📣سوژه‌هایتان را با ما درمیان بگذارید www.farsnews.ir/my/compose @farsnews_my |
•• انگار‌مثلا روبروۍحرمت ایستادم ڪتاب‌دعادر دست‌و‌ذڪربرلب واشڪ به‌صورتم‌دارم... وهواۍحرمت را‌نفس‌مۍكشم... شما بگو خورشید این همہ‌ را چگونہ در این دلِ تنگ جاۍ دهم؟! . •💔•
سلام عوارض خ .ا گاهی با تغذیه و ورزش و با گذشت زمان از بین میره . . و برای هرفرد هم فرق داره که گاهی برای رفع مشکل باید به پزشک مراجعه کنند . ان شاءالله که با توبه و مراقبه حالشون بهتر میشه و مشکلی پیش نمیاد .
بـہ‌نـٰآم‌خـداۍِ‌نـور💗シ...!) سَلـٰآم‌وصبـح‌بخیـر‌اِمـٰآم‌زَمـٰان‌جـٰآنـم💕シ-! آقـٰاسـلـٰآم‌مۍ‌دهـم‌از‌دݪ‌وجـٰآن‌بـہ‌تـو تـٰآاینکـہ‌بشنـوم‌وعلـیکـم‌السلـٰآم‌را:')... یقیـن‌دآرم‌صـدایـَم‌رامۍ‌شنـوۍ‌ وسلـٰآمَم‌راپـٰآسخ‌مۍ‌دهۍシ...! ❬🖤-! 🖤⟩:..اَلسَّلـام‌ُعَلَیْـكَ‌یابَقِیَّـةَالـلّٰـہُ‌فۍ‌اَرضِـہ 🖤⟩:..اَلسَّلـام‌ُعَلیْڪ‌َیاـحُجَـة‌َالـلّٰـہ‌عَلۍ‌ٰخَـلقِـہ 🖤⟩:..اَلسَّلـامُ‌عَلَیْـكَ‌اَیُّـھَاالْحُجَّـةِالثّانۍعَشَـر 🖤⟩:..اَلسَّلـامُ‌عَلَیْـكَ‌یـانورُالـلّٰـہِ‌فۍظُلُمـاتِ‌الْـاَرضِ 🖤⟩:..اَلسّلـامُ‌عَلَیْـكَ‌یا‌مَولـاۍَیاصـاحِبَ‌الـزَّمـان 🖤⟩:..اَلسَّلـامُ‌عَلَیْـكَ‌یافـارسُ‌الْحِجـاز 🖤⟩:..اَلسَّلـامُ‌عَلَیْـكَ‌یاخَلیفَـةَالرَّحـمَـنُ‌وَیاشَـریـكَ‌‌ الْقُـرآن‌وَ یااِمـامَ‌الْــاُنسِ‌وَالْجـان - - «🎵🎬»↫ ``❥⎓⎓⎓⎓⎓⎓@bashohadat
📢🤞⦘.. دُعایۍ‌کـہ در‌زمـٰآنِ‌غیبـت‌بـٰاید‌هـرروز‌خـوانـده‌شَـود ↶ یـاالـلّٰـہ‌یـارَحمن‌ُیـارَحیـم‌ُیـامُقَلَّـب‌َالـقُلُوب‌ِثَبّـِت‌‌ قَلبِـۍ‌عَـلی‌ٰدِینَـكシ...! -------------------------💙‴ ⟨❈اِنّھُـم‌یَرَوْنَـہُ‌بَعیـدا‌ًوَنَـراهُ‌قَریبـاً❈⟩ - -↳ ‌کُـل‌َّخَیـر کُـل‌َّشَـر -------------------------💙‴ «🚎🐟»↫ ``❥⎓⎓⎓⎓⎓⎓ ⟪➥⌇ @bashohadat
•••{🥀♥️}••• یادے میکنێم از (شهیدسیدمجتبی‌حسینی) ▪️ شهیدسیدمجتبی‌حسینی تولد⇦ ¹³⁵⁶.⁵.¹⁴ شہادت⇦ ¹³⁸⁷.¹⁰.⁹ محل‌شهادت⇦ سراوان علت‌شهادت⇦ حمله‌ودرگیری • • • ستوان دوم شهید سید مجتبی حسینی در تاريخ چهاردهم مرداد¹³⁵⁶چراغ خانواده ای از سادات علوی روشن شد و نوگل خوشبویی از بوستان فاطمی چشم به جهان گشود. و پس از گذشت دورانن تحصيل در بهدارى ناجا مشغول به كار شد. و در روز «اول محرم» به ندای جدش لبیک می گویدو اما روز شهادت....💔 صبگاه فرا مى رسد و سيد مجتبى به فرماندهانش پيشنهادى مى دهد، كه به مناسبت اولين روز محرم و عزای عمومی از سوى ولى امر مسلمين جهان اسلام (حضرت آيت الله خامنه اى) به مناسبت فاجعه (غزه) مراسم صبحگاهی لغو شده و برای عزاداری به حسینیه بروند. فرماندهی با 300 تن از افسران عالی به حسينيه رفته و به نوحه سرایی پرداختند. در همین وقت سيد مجتبى دم در قرارگاه مشغول حراست و حفاظت  از اسلام و میهن و شرافت بود که شياد پليدى از يزيديان زمان (وهابیون خائن) با وسیله نقلیه ای که بارش مواد منفجره بود با بی شرمی تمام طی عملیات انتحاری با شکست حریم قداست واحد محوطه شده و به خیال اینکه همه افسران و سربازان امام زمان در صبحگاه ایستاده اند. شهید به دنبال ماشین میرود یک مرتبه صدای انفجار مهیبی می آید و دود سیاهی همه جا را فرا می گیرد. اینجا بود که سید مجتبی برای همیشه پر می کشد و در روز اول محرم به ندای جدش لبیک می گوید و خود را به کاروان عاشورایی رسانده و به آرزوی خود می رسد. ``❥⎓⎓⎓⎓⎓⎓ ' ✨ ⟪➥⌇ @bashohadat
⛔قضاوت باشما...‼️ 🚫زمونه ی بدی شده رفیق .... اگر بچتو با حیا بار بیاری و با حجاب آشنا کنی متهم میشی به کودک آزاری اما اگه واسش ناخن بکاری کودک آزار نیستی که هیچ خیلی هم باکلاسی..‼️ ‌‌‌‌«🚫❌»↫ ``❥⎓⎓⎓⎓⎓⎓ @bashohadat
‌ بـه‌خودتون‌جواب‌بدیـن !! وامابعـدتوی‌دنیایی‌داریم‌زندگی‌میڪنیم ڪه‌عصرتڪنولوژی‌وعصربـروزبودنـه آیاماهم‌بروزشدیـم ؟ بروزشدن‌ماوتڪنولوژی‌مارو ازخودمون‌دورڪرده .... انقدرڪه‌برخوردمون‌شده‌مجازی هیچ‌چیزواقعـی‌وجودنـداره !! همه‌هم‌درفضای‌مجازی‌خودشـون‌رو اونجـوری‌ڪه‌دوس‌دارن‌نشـون‌میدن‌نـه اونی‌ڪه‌هستن !! مثلادخترخانم‌مـاازغذاهـا‌ش عڪس‌میزاره‌‌وپزمیده‌امـاهنوزبلـدنیسـت چطوری‌بایدبامحرم‌ونامحرم رفتارڪنه‌وحتی‌درسن ۲۰ سالگـی رخت‌خوابشـومـادرش‌جمع‌میڪنه🚶‍♀ :)) ‌
.❣. . روی هرپله‌ای که‌باشید‌ بازم‌خدا‌ یه‌پله‌ بالاتره‌‌ نه‌واسه‌این‌که‌خداست‌ واسه‌اینکه‌دستتون‌رو‌بگیره ؛) ‌‌