≺•●❤️⃟🥀●•≻
بـہنـٰآمخـداۍِنـور❤️シ...!)
سَلـٰآموصبـحبخیـراِمـٰآمزَمـٰانجـٰآنـم❤️シ-!
آقـٰاسـلـٰآممۍدهـمازدݪوجـٰآنبـہتـو
تـٰآاینکـہبشنـوموعلـیکـمالسلـٰآمرا:')...
یقیـندآرمصـدایـَمرامۍشنـوۍ
وسلـٰآمَمراپـٰآسخمۍدهۍシ...!
❬❤️-!
❤️⟩:..اَلسَّلـامُعَلَیْـكَیابَقِیَّـةَالـلّٰـہُفۍاَرضِـہ
❤️⟩:..اَلسَّلـامُعَلیْڪَیاـحُجَـةَالـلّٰـہعَلۍٰخَـلقِـہ
❤️⟩:..اَلسَّلـامُعَلَیْـكَاَیُّـھَاالْحُجَّـةِالثّانۍعَشَـر
❤️⟩:..اَلسَّلـامُعَلَیْـكَیـانورُالـلّٰـہِفۍظُلُمـاتِالْـاَرضِ
❤️⟩:..اَلسّلـامُعَلَیْـكَیامَولـاۍَیاصـاحِبَالـزَّمـان
❤️⟩:..اَلسَّلـامُعَلَیْـكَیافـارسُالْحِجـاز
❤️⟩:..اَلسَّلـامُعَلَیْـكَیاخَلیفَـةَالرَّحـمَـنُوَیاشَـریـكَ الْقُـرآنوَ یااِمـامَالْــاُنسِوَالْجـان
❤️⃟🥀¦◖↫ #صـبحـٺوݩمَهـدوے
≺•●🌳⃟🌵●•≻
از القابحضرتموعود:
: حجت
ایشانمعروفبهحجةبنالحسناست..
همهیائمه،ازسویخدا حجتو دلیلاند
و امامزماننیز،آخرینحجتخداست:)
: قائـم :
بدلیلقیامجهانیایشانهست..
#یہمنتظرواقعے،باشنیدنایناسم
قیاممیکنه،یعنیبهاحترامآقا میایسته
و بهنشانهادب،دستش رو رویسرش
- میزاره،ایشانقیامکنندهبهعدلاست:)
: بقیةالله🦋 :
یعنیذخیرهیالهی،کهاز خاندانپیامبر
باقیمانده برایاصلاحجهآن :))
: صاحب الأمر
ایشانعهدهدار امامت هستند . .
و امامت امت در اختیار اوست.
: صاحبالزّمان
هر زمانو عصری،رهبریالهیدارد..و..
صاحبِزمانِما و پیشوایدوران ما..
آنحضرتبزرگوار است....:)
#اللهمعجللولیڪالفرج
🕊 @bashohadat •|
🌙🦋🕊🍃
#شهیدانه
💫 آرزوےشهادتراهمہدارند...اما..!
💫 تنهااندڪےشهیدمےشوند...
چون...
💫 تنهااندڪےشهیدانہزندگےمےڪنند...
#شہید_سید_سجاد_خلیلی🌿
🌤 #انتظار چیست و #منتظر کیست⁉️
🕊انتــظار یعنـــے؛
🕊انتظار یعنی دروغ نگفتن🛑
🕊انتظار یعنی غیبت نکردن🛑
🕊انتظار یعنی تهمت نزدن❌
🕊انتظار یعنی نماز به موقع خواندن☝🏻
🕊انتظار یعنی زکات دادن.☝🏻
🕊انتظار یعنی چشم خود را کنترل کردن🛑
🕊انتظار یعنی قدم صحیح برداشتن...☝🏻
🕊انتظار یعنی عمل به قرآن.☝🏻
🕊انتظار یعنی احترام گذاشتن.☝🏻
🕊انتظار یعنی با ادب بودن☝🏻
🕊انتظار یعنی کنترل سخن داشتن☝🏻
🕊انتظار یعنی راستگو بودن☺️
🕊انتظار یعنی امانت دار بودن☺️
🕊انتظار یعنی خشـ😡ـم خود را فرو بردن🛑
🕊انتظار یعنی بخشنده بودن.
🕊انتظار یعنی هر لحظه به یاد خدا بودن..🥺
🕊انتظار یعنی دیگران را کوچک نشماردن...
🕊انتظار یعنۍعلۍوار بودن☺️
🕊انتظار یعنی دیگران را مسخره نکردن❌
🕊انتظار یعنی امر به معروف کردن.☺️
🕊انتظار یعنی نهی از منکر کردن.☺️
🕊انتظار یعنی در راه خدا جهاد کردن..🥺☺️
🕊انتظار یعنی ...
آیا می توانیم خودمان را یک #منتظر
بنامیم⁉️
سلام رفقا قرار هست رمان زیبا و شهدایی #دختر_شینا رو بزاریم دوست دارید به صورت صوت گذاشته بشه یا پی دی اف
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
20.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺سرجوخه، قصه واقعی از جوخه ها و گلونی های ترور
🔹بدون تعارف با جاسوسان واقعی موساد در فیلم سرجوخه که امنیت ملی کشور را نشانه گرفته بودند، غافل از اینکه روی تور سرویس های اطلاعاتی ایران قدم می زدنند
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
🔺سرجوخه، قصه واقعی از جوخه ها و گلونی های ترور 🔹بدون تعارف با جاسوسان واقعی موساد در فیلم سرجوخه که
سلام بچه ها
این فیلم رو دیدم و واقعا خیلی تاسف خوردم واسه اینکه چقد ماها سریع گول میخوریم و میریم توی سپاهِ دشمن بدونِ اینکه بدونیم😔
حتما حتما ببینین❗️
هدایت شده از تـڕنـج '!
•🌻🌤•
مشتاقیوصبوریازحدگذشتیارا
گرتوشڪیبداری،طاقتنماندمارا
#اللهمعجللولیكالفرج♥️
🌱@torang13🌱
وصیـتِمـنبـهدخترانـیکهعکـسهایشـانرادر
شبکـههـایمجـازیمـیگذارنـد،ایـناسـتکـهایـن
کـارباعـثمیشـودتـاامـامزمـان[عج]خـونگریـه
کنـد💔!!
شهیـدمحسـنرعـد🖇📕
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
#دلتنگی🌸 #پروفایل☘️ ادمین#گمنام♥️ ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
شب بود و هوای کربلا عالی بود
در مصرع قبل جای ما خالی بود...
ادمین#گمنام❣️
Γ@bashohadat🕊-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
زبان از چشم، اهمیتش خیلی بیشتره !🧡
راحت ترین راه کنترل زبان، سکوته..
↵ امامسجاد‹ع›
سلام دوستان ان شاءلله از فردا رمان زیبای #دختر_شینا پارت گذاری میشود. متاسفانه پی دی افش را پیدا نکردیم.
اعمالقبلازخواب[💚]⇩
حضرترسولاڪرمفرمودندهرشبپیشازخواب:
١_قرآنراختمڪنید!
↫٣بارسورهتوحید"
٢_پیامبرانراشفیعخودگردانید!
↫۱بار:اللھمصلعلیمحمدوآلمحمدعجلفرجھم اللھمصلعلیجمیعالـانبیاءوالمرسلین"
٣_مومنینراازخودراضیڪنید!
↫۱بار:اللھماغفرللمومنینوالمومنات"
۴_یكحجویكعمرهبہجاآورید!
↫۱بار:سبحاناللهوالحمدللهولاالهالااللهواللهاکبر"
۵_اقامہهزاررڪعتنماز!
↫٣بار:یَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِہوَیحْڪمُمایُریدُبِعِزَّتِہ"
۶_خواندنسورهتڪاثر!
٧_دعاےهنگامخوابیدن!
↫باسْمِكاللَّھمَّأَمُوتُوَاَحْیَا"
وضو یادت نره جانا ...🌸🌿
#شٻ_بخیڔ😴
Γ@bashohadat🕊-
≺•●❤️⃟🥀●•≻
بـہنـٰآمخـداۍِنـور❤️シ...!)
سَلـٰآموصبـحبخیـراِمـٰآمزَمـٰانجـٰآنـم❤️シ-!
آقـٰاسـلـٰآممۍدهـمازدݪوجـٰآنبـہتـو
تـٰآاینکـہبشنـوموعلـیکـمالسلـٰآمرا:')...
یقیـندآرمصـدایـَمرامۍشنـوۍ
وسلـٰآمَمراپـٰآسخمۍدهۍシ...!
❬❤️-!
❤️⟩:..اَلسَّلـامُعَلَیْـكَیابَقِیَّـةَالـلّٰـہُفۍاَرضِـہ
❤️⟩:..اَلسَّلـامُعَلیْڪَیاـحُجَـةَالـلّٰـہعَلۍٰخَـلقِـہ
❤️⟩:..اَلسَّلـامُعَلَیْـكَاَیُّـھَاالْحُجَّـةِالثّانۍعَشَـر
❤️⟩:..اَلسَّلـامُعَلَیْـكَیـانورُالـلّٰـہِفۍظُلُمـاتِالْـاَرضِ
❤️⟩:..اَلسّلـامُعَلَیْـكَیامَولـاۍَیاصـاحِبَالـزَّمـان
❤️⟩:..اَلسَّلـامُعَلَیْـكَیافـارسُالْحِجـاز
❤️⟩:..اَلسَّلـامُعَلَیْـكَیاخَلیفَـةَالرَّحـمَـنُوَیاشَـریـكَ الْقُـرآنوَ یااِمـامَالْــاُنسِوَالْجـان
#طنز_جبهه😁🤣
بار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد بیتابی میکردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت
:«چیه، چه خبره؟»
تو که چیزیت نشده بابا!🤨
تو الان باید به بچههای دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه میکنی؟! 😂
تو فقط یک پایت قطع شده!😉
ببین بغل دستی ات سر نداره هیچی هم نمیگه، 😁🤣
این را که گفت بیاختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!
بعد توی همان حال که درد مجال نفسکشیدن هم نمیداد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقههایی هستند این امدادگرا.😂😂🤣🤣
ادمین#گمنام❣️
Γ@bashohadat🕊
رفقای عزیز
اگر سوالاتی دارین درباره ی احکام،موضوعی که به خودتون مربوطه و زیاد به کانال برنمیگرده رو در این ناشناس بگید☘️
https://harfeto.timefriend.net/16366172579060💞
اگر به واسطهی خونم
حقی برگردن دیگران داشته باشم،
به خدایِ کعبه قسم
از مردانِ بیغیرت و زنانِ بیحیا نمیگذرم!
#شهید_امیرحاجامینی
ادمین#گمنام❣️
Γ@bashohadat🕊
آوـٰارِهنَھ..!
دَرحَـسرَتِدیـدٰارِتـوبـۍشَـڪ
ویـرـٰانِھ؎ویـرـٰانِھ؎ویـرـٰانِھتَـرینَـم..
#ـاَزهَمِـہڪَسگُـذَرڪُنَـمـاَزتـوگُذَرنمیشَوَد
«📓🔗»↫ #مـهدوی
ا؎طلـو؏عشـقدَراَموـآجخآڪ
سآحِـلخورشیـدچشمآنـتڪُجآسـت..!
#دآدآشمصـطفی
#بـرآدرشهـیدم
«🖤⃟🕯»↫ #شـهـیدآݩـہ
«
وضو مےگیرم… صـداےتپش های قلبم را نیز می شنوم…حس وحال عجیبی دارم
اشتیاق قلبم برای به تو رسیدن مرا به جنون رسانده…سجاده را باز میکنم بوی عطر سجاده ام فضا را پر
میکند…
انتظارم ݪـبریز شده بی اختیار رو به خانهے معشوقم می ایستم برای گفتن تکبیره الاحرام دست هایم را بالا
میبرم فکر میکنم دیگر در این دنیا نیستم و فقط وجود تو را حس میکنم… با خواݩـدݩحمد و توحید می خواهم تو را
ستایش کنم تویی که بالاتر از ادراک منی..
در رکوع قامتم در مقابل عظمتت خم میشود.. سجده میکنم به جبران تمام محبت های بی پایانت…
در قنوتم دست هایم را به سمتت دراز میکنم به سمت تویی که ستار العیوبی و …
دعاهایم را در قنوتم یکی یکی می شمارم شاید زیاد باشد اما این را میدانم که تو آنقدر بزرگ هستی که به
دعاهایم دست رد نزنی….
در سݪـآݥݩݥـازم رو به رویت می نشینم ولی خدای من به جای خداحافظی در اتمام نمازم باز هم به تو سلام
می کنم زیرا این پایان این حس زیبا نیسٺ۰۰۰📿📿♥️☘️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
قسمت 1⃣
#فصل_اول
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بود و
می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،
که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.
بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
قسمت2⃣
#فصل_اول
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند،
بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم.
گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم.
بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت.
دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.
بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
قسمت 3⃣
#فصل_اول
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت.
از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد.
در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد.
پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت:
«اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم.
تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد.
می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود.
النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند.
بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.
قسمت 4⃣
#فصل_اول
من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم.
از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند.
گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم.
زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها بر