eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
394 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت پارت گذاری...
قسمت شانزدهم { سوریه } مادر شهید: با تیزبینی همه جارا بررسی و رصد میکرد. اتفاقات تاسف باری که در سوریه افتاده بود، مصطفی را حسابی بر آشفته کرده بود، اوطاقت کشته شدن مسلمانان مظلوم سوریه را نداشت. از طرفی نگران وضعیت شیعیان محاصره شده در نبل و الزهرا بود، که از نسل موسی بن جعفر بودند. سوریه رفتن برای او یک دغدغه شده بود و پیگیری تحولات آنجا کار همیشگی اش بود. دلش برای حرم حضرت زینب میتپید و ترس آن را داشت که خدای نکرده روزی پای تکفیری هابه حرم برسد. دائم از سوریه صحبت میکرد و میخواست مارا برای اعزام خودش آماده کند. هربار که بحث سوریه میشد، من به او میگفتم:«مصطفی جان من مشکلی با سوریه رفتن تو ندارم.من و پدرت از حق خودمان می گذریم؛ فقط یک موضوع برای من مهم است و آن رضایت همسرت است. اول اورا راضی کن بعد برو.» با لبخند نیم نگاهی میکرد و چند لحظه مرا تماشا میکرد و میخواست با این کار مرا به یاد نذرم بیندازد. من متوجه منظور او بودم ولی نمیتوانستم نسبت به حق همسرش بی تفاوت باشم. من خودم خواسته بودم که پسرم فدایی اهل بیت باشد، اما دوست نداشتم که همسرش از سوریه رفتن او ناراحت و ناراضی باشد. همه فامیل و محل متوجه شده بودند و خیلی بامن صحبت میکردند تا او را از سوریه رفتن منصرف کنم، حتی یکی میگفت:«به او بگو شیرم را حرامت میکنم تا نرود!» اما در قاموس من نمیگنجید که از حرمت حرم حضرت زینب بگذرم و پسرم را از دفاع حرمش باز دارم. خداراشاکرم که این کار را انجام ندادم.
قسمت هفدهم { اولین اعزام } همسر شهید: اخبار سوریه خیلی عذابش می داد. از اتفاقات آنجا برای من زیاد می گفت تا کم کم مرا آماده کند. مدتی بود که به هر دری می زد تا بتواند خود را به سوریه برساند. از طریق سپاه موفق به اعزام نشد. تا این که بالاخره با عده ای آشنا شد که برای کمک در کار آشپزخانه برود . چون سربازی نرفته بود برای گرفتن پاسپورت مبلغی به عنوان ودیعه گرو گذاشته بود. ویزای عراق را گرفت تا بتواند از کشور خارج شود. یک روز از فرودگاه تماس گرفت و گفت : که در حال پرواز به سمت سوریه است و من که انتظار همچنین حرفی را نداشتم خیلی شوکه شدم. با گریه به او گفتم : حداقل از قبل به من می گفتید. رفتم خانه مادرم و برادرم که ناراحتی مرا دید پیشنهاد داد که به فرودگاه امام خمینی بروم. به فرودگاه که رسیدیم. او و تعدادی از دوستانش را جلوی در دیدم که با ناراحتی ایستاده بودند. معلوم شد که ساکش رفته و خودش از پرواز جامانده بود. سوار ماشین برادرم شد و با این که مادرم نیز عقب نشسته بود، بدون توجه به حضور دیگران از فرودگاه تا خانه با صدای بلند گریه کرد. ولی من خوشحال بودم که موفق نشده بود. بعد از افطار لباس پوشید تا ازخانه بیرون برود. از او پرسیدم : کجا می روی؟ گفت : می روم با یکی از دوستانم دعواکنم! من که از عصبانیت او خیلی می ترسیدم ! دیده بودم که خیلی شدید عصبانی می شود. با اصرار زیاد با او همراه شدم تا اتفاقی برای او نیوفتد. با آژانس به مزار شهدای گمنام فاز ۳ اندیشه رفتیم. آنجا مراسمی برگزار بود. بی توجه به مراسم، سمت قبر شهدا رفت. من داشتم از پله های شهدا بالا می رفتم که متوجه شدم جلوی پله ها ایستاده و دارد با شهدا صحبت می کند. برگشتم تا با هم بالا برویم. با لحنی آرام شهدا را تهدید می کرد و می گفت :( که اگر کار مرا درست نکنید آبروی شما را می برم ! به همه می گویم شما هیچ کاری نمی توانید بکنید....) بعد هم رفت گوشه ای نشست و با شهدا صحبت کرد. تقریبا ده روز بعد من همراه خانواده ام به شمال رفتم واو نیامد. روزی که برگشتم با من تماس گرفت و گفت که در فرودگاه منتظر پرواز است . خیلی ناراحت شدم ولی از جهتی خیالم راحت بود که به آشپزخانه می رود. خیلی گریه کردم اما توجهی به گریه های من نکرد و خداحافظی کرد و برای اولین بار عازم سوریه شد. اما روحیات مصطفی برای آشپزخانه سازگار نبود. آشپزخانه بهانه ای بود برای رسیدن به هدف دیگری که در سر داشت. او اصلا آشپزی بلد نبود .حتی یک نیمرو ساده راهم نمی توانست درست کند. آشپزخانه خواسته های روح بلند پرواز او را برآورده نمی کرد. لذا بدون این که کسی باخبر شود از آشپزخانه می رود . همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند ۲۵ روز بعد برگشتند اما خبری از مصطفی نشد .پیگیری های من هم حاصلی نداشت تا این که بعد از ۴۵ روز مصطفی برگشت .در این مدت دو مشکل عمده داشت .اول این که عربی بلد نبود تا بتواند گروهی پیدا کند و عضو آن ها بشود و آنان را متوجه کند که برای مبارزه آمده است و دوم مقاومت های زیادی که برای حضور ایرانی ها در این جنگ وجود داشت .چون سیاست بر این بود که هیچ ایرانی ای در این معرکه نباشد تا تهمت دخالت نظامی به ایران زده نشود .او در این مدت از طریق یکی از دوستان اهل نجف با رزمندگان عراقی آشنا شده و با آن ها همراه شده بود. برخی از ماجراهایی که در این ۸ سال زندگی مشترک مان رخ می داد .باب میلم نبود .ولی اگر آدم کسی را دوست داشته باشد به خاطر او همه کاری می کند .اوایل درباره خطرهایی که داشت به من چیزی نمی گفت .حدود سه ماه کنارمان بود و این بار به عراق رفت تا با رزمندگان عراقی به سوریه اعزام شود . می گفت : رزمندگان عراقی ۲۴ ساعت می جنگند و ۴۸ ساعت استراحت می کنند و من در این ۴۸ ساعتی که بیرون از میدان جنگ هستم اذیت می شوم. به همین دلیل به محلی که رزمندگان حزب الله لبنان به مردم سوریه اموزش می دادند می رفت و در کنار آن ها بود. در حرم حضرت زینب با رزمندگان فاطمیون آشنا می شود و ابوحامد فرمانده تیپ فاطمیون را قانع می کند که از این به بعد با آن ها اعزام شود .دومین حضورش ۷۵ روز طول کشید.
قسمت هجدهم { سید ابراهیم } همسر شهید: از سوریه که آمد با هم به مشهد رفتیم . آنجا مرا با رزمندگان فاطمیون آشنا کرد و مقدمات سفر سوم خود را مهیا کرد . قرار بود با بچه‌های افغانستان اعزام شود، می بایست خودش را تبعه افغان جا بزند هرچند که آنها می‌دانستند ایرانی است ، اما به هر حال قوانین خاص خود را داشتند . لهجه افغانستانی را هم خیلی زود یاد گرفت . سومین بار با تیپ فاطمیون اعزام شد . در این مدت انواع دوره ها و آموزش ها را می دید . مصطفی نام جهادی «سید ابراهیم» را برای خود برگزید که نام پدر بزرگ من بود . همه او را به همین نام می شناختند. بعد از مدت کوتاهی که در کنار بچه های فاطمیون جنگید به خاطر قابلیت های بالایی که داشت از او خواستند تا فرماندهی یکی از گردان های فاطمیون را به عهده بگیرد . به شرط نامگذاری گردان توسط خودش، فرمانده گردان شد و به خاطر علاقه زیادش به گردان عمار و شهدای آن ، نام زیبای عمار را برای گردان انتخاب کرد . در همایشی هم که با جاماندگان گردان عمار در تهران داشت به آنها قول داده بود که ما انتقام شهدای گردان عمار را می‌گیریم . چرا که گردان عمار ادامه‌دهنده راه همان گردان و جنگ سوریه در امتداد جنگ ایران و ادامه انقلاب حضرت امام خمینی است . او معتقد بود افکار انقلاب اسلامی روز به روز در دل مردم سوریه رشد و نمو پیدا می کند و عشق به امام و آرمان های او در بین مردم آنجا رواج پیدا می کند . چند روز قبل از تولد محمدعلی استرس داشتم که بدانم برای تولد پسرمان هست یا نیست!؟ سه روز قبل از تولد محمدعلی از کمر و پهلو مجروح در بیمارستان بقیه الله بستری شد. مصطفی طبقه پنجم و من طبقه دهم بستری بودیم! دائم به ما سر میزد و بیشتر پیش ما بود تا خودش . از مجروح شدنش ناراحت نمی شدم ، چون مجروحیت هایش باعث می‌شد مدتی پیش ما باشد و خیالم راحت بود که حداقل دو هفته پیش ماست . هر بار هم که می آمد ده دقیقه ای حرف نمی زدم و فقط او را نگاه می کردم . به او خیلی وابسته بودم ، اما او به هیچ کس و هیچ چیز این دنیا وابسته نبود و به همین دلیل خیلی راحت دل می کند و می رفت . اما دوستی و علاقه من به مصطفی به حدی رسیده بود که نبودن هر چیزی حتی نبودن بچه ها را می‌توانستم تحمل کنم ، ولی دوری از او برایم غیر قابل تحمل بود . تمام وجودم مصطفی بود ، ولی او برای ماندن نبود ، نمی توانست بماند . زمانی هم که ایران بود ، دلش اینجا نبود ! اصلا اینجا نبود . گم شده اش را پیدا کرده بود . از نوع رفتارش مطمئن بودم که روزی شهید می‌شود . مصطفایی که سال ۸۶ با او ازدواج کردم با مصطفی سال ۹۴ خیلی فرق داشت . به خودش هم یک بار گفتم: «من خیلی استرس دارم.» جواب داد: «نگران نباش! بادمجان بم آفت ندارد؛» ولی من مطمئن بودم که اتفاقی برای او می‌افتد . رفتارش خیلی عوض شده بود ، در کارِ خانه زیاد کمک می کرد ، به بچه ها خیلی محبت می‌کرد ، از من به خاطر کارِ خانه زیاد تشکر میکرد . وقتی که میرفت شب اول خیلی سخت بود . بعد هم کار من روزشماری بود تا دوباره برگردد.
قسمت نوزدهم { آخرین دیدار } همسر شهید: آخرین بار که داشت می رفت از بیرون آمدم و متوجه شدم که یکی از ساک های او نیست، به او گفتم: ساکت را بسته ای ؟ گفت: از کجا فهمیدی؟ گفتم: یکی از ساک هایت نیست. کمی سر به سرم گذاشت و گفت: تو باید در اطلاعات استخدام شوی و خندید. گفتم: خب حالا ساکت کو؟ گفت: از ترس شما زود تر از خودم فرستادم پادگان. پرسیدم: می خواهی بروی؟ جواب داد: حالا ببینم چه می شود. فردا زنگ زد و گفت که دارد به سوریه می رود و من طبق معمول گریه کردم و او هم کار خودش را کرد و رفت. چند روز بعد تماس که گرفت، گفت: من شرمنده شما هستم و باید یک بار شما را برای زیارت بیاورم خدمت حضرت زینب تا از شرمندگیم کم شود. به سختی کار های اداری پاسپورت محمد علی را انجام دادم و راهی سوریه شدیم. به مصطفی گفتم: خیلی زحمت کشیدم تا کار های اداری را انجام دادم. در جوابم گفت: من برای این که به سوریه برسم خیلی زحمت کشیدم. حالا ببینم شما چه قدر زحمت می کشی؟ شب آخری که در سوریه بودیم با هم رفتیم در زینبیه قدم بزنیم. یکی از دوستانش خبر داد که فرمانده اش با او کار دارد . با او که تماس گرفت ماموریت حلب را به او ابلاغ کرد. می خواست به زیارت حضرت زینب برود. با خودم گفتم: من هم می روم و از حضرت می خواهم که دیگر مصطفی به سوریه نیاید و پیش من باشد. به مصطفی گفتم: من هم می آیم با بی بی کار دارم . گفت: بله همان کاری که با امام رضا و همه امامزاده های ایرانی داشتی؟ ولی مطمئن باش که این بار هم دست خالی بر می گردی. وارد حرم شدم و مثل همیشه که می خواستم برای سوریه نرفتن آقا مصطفی دعا کنم نتوانستم. یک شرم عجیبی نمی گذاشت این دعا را بخواهم . نه از امام رضا توانستم بخواهم و نه از حضرت زینب، همان شرم مانع می شد که این خواسته را بگویم . بعد از زیارت آمدم بیرون و جلوی درب کنار مصطفی نشستم. کمی حرف زدیم و گنبد را به من نشان داد و گفت : ببین چه قدر قش است. در حالی که گنبد را از آن زاویه ی جدید می دیدم. پرسید: اگر اتفاقی برای مت بیوفتد چه کار می کنی؟ گفتم: نه اتفاقی نمی افتد. گفت: حالا یک درصد احتمال بده که اتفاقی بیوفتد . گفتم: مادر هرگز اجازه نمی دهد اتفاقی که برای خودش افتاده برای بچه هایش هم بیوفتد. حضرت زینب مادر ماست و چون خودش طعم فراق و هجران عزیزانش را کشیده است اجازه نمی دهد این طعم تلخ را ما هم بچشیم. دیگر اجازه ندادم ادامه بدهد. وقتی راه افتادیم از من پرسید: از حضرت خواستی؟ گفتم: طبق معمول شرمنده شدم و نتوانستم بگویم . از هم جدا شدیم .
💞 نگید‌پروفایلش‌مذهبے‌نیست پس‌خودشم‌مذهبے‌نیست بہ‌قول‌بزرگے‌ مذهبے‌بودن‌بہ‌پروفایل‌نیست‌ آرزوے کردنم‌بہ‌بیوگرافے‌نیست...🌱 ادمین❣️ ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
. . اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن❤️✨ | ادمین🌸 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🌿 🌹 ادمین💐 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
#پروفایل_مذهبی🌿 #حاج_قاسم_سلیمانی🌹 ادمین#گمنام💐 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
یک شال عزا به هر مسلمان بدهید🥀 بوی خوش او را به گلستان بدهید بابای تمامی یتیمان بود او انگشتری‌اش را به یتیمان بدهید💔 ادمین💐 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat
⇢¦🌿☁️•• . . سلام‌امام‌زمانم‌صبحتون‌بخیر🖐🏻 کمکم‌کنین‌دل‌ِ‌خانواده‌دوستام‌رو هیچ‌وقت‌نشکنم🌱...! (برای‌آقات‌بهترین‌منتظر‌باش😌) . . ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 💫➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
«🌿» ما‌مدعۍ‌صفِ‌اول‌بــ‌ودیم ‌ازآخࢪِ‌مجلس‌شھدا‌را‌چیدند🙂 #استوری📱 #شهدا✨ #والپیࢪ‌شہدایۍ🌿 #ساختِ
☁️✨ اگہ‌دقت‌کنے‌‌مے‌بینے همہ‌ی‌شھدا‌یہ‌برقِ‌ خاصے‌توے‌چشماشونہ⚡️. . این‌بخاطرھ‌اینہ‌ڪہ جز‌خدا‌و‌اهل‌بیت﴿علیہ‌السلام﴾ چشماشونو‌‌روۍ‌همہ‌چیز‌بستن . . همہ‌چیز‌ها🙂!! || ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
••🧡🌿↴ آخرش‌هم‌ضامنم‌ . . سلطانِ‌مشھد‌مے‌شود😌!! || ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
احمدرضا بیضایی می گوید: یکی از دوستانش جمله‌‌ای عربی را برایم پیامک کرده بود و اولش نوشته بود: این سخنی از محمودرضاست. آن جمله این بود: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة». یعنی: «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! پرسیدم: این جمله را محمودرضا کجا گفته؟ گفت: آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس اجرا کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت من هم آنرا توی دفترم یادداشت کردم. جمله برای بیست و هشت روز قبل از شهادتش بود -رضا-بیضایی -زینب
👌تفاوت ایشاالله ، انشاالله و ان شاءالله درکجاست؟؟ ↻ ایشاالله: یعنی خدا را به خاک سپردیم (نعوذبالله) (استغفرالله) ↻ انشاالله: یعنی ما خدا را ایجاد کردیم (نعوذبالله) (استغفرالله) ↻ ان شاءالله: یعنی اگر خداوند مقدر فرمود (به خواست خدا)
📢برادرم،خواهرم حواست باشه....😔 🚶اول راه بودیم ...گفتن 📲💻گفتن شده !😡😠 🙉 ها نمونید!😯 👈" آنقدر بسازید و و دینتان را به 🌍 نشان دهید که آنها عقب بکشند "☺️ اما چه شد؟!🤔⁉️ 😏کم کم شد...😦 🍃کم کم 🎆 🍃کم کم " " با همه ...😞 🍃کم کم "خواهر"😳"برادر" 😳"خواهر عزیزم" 😳"برادر گلم" ... کم کم بچه مذهبی ها " " شدند ...😭 😨کم کم ... 👈کم کم 👈کم کم 📲💻 🤔مگه جایی که فقط باشی و ، نفر سوم نیست؟...‼️ 🧐فکر کن ! 😐کم کم ها به اهدافشون رسیدن 👈کم کم... ✅علیکم بانفسکم ! 🔔آقا پسر مذهبی ! من! 😏حداقل روی خودت پوشش و نذار!♨️ 🌿خانم ! آقایی که با 👀 عکست که اتفاقا توشم ،میگه 😘 😍میگه بهت میاد!😍 👈اون زیر پست می نویسه که چی بهش میاد ...😏 🛑آی پسر و دختر مذهبی !📢 😒نکنه منتظری شیطون با و بیاد سراغت؟!🤔 😞تو هم با احساس کنی چقدر !😔 😡نخیر ... ☘برای امثال ما ، از این جاها میشه ✨که کمتر کنیم🔥 🍂که کم کم از به در بشیم... ✨به یه جایی می رسی ، می بینی دیگه " " نداری😭 ❌حال و نداری🤲 😥دیگه اصلا کیلویی چند؟؟ 😨 ؟ مال قدیما بود ...😱 👈کم کم آلارم " " خاموش میشه بترس...😰 ‌ 🍀همین که از بین بره ، باعث خوشحالی دشمنه ••• آره اینطوریاست ... 🚶اول راه بودیم ولی ‼️ نزنیم تو جاده خاکی😥 اینجا ارتش سیده زینب کپی به عشق حضرت زینب سلام‌الله‌علیها آزاد در 🇮🇷 🌿🌼«اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج»🌼🌿 🎀🍃🍃?
🤔گفت رفیق بهتره یا برادر؟ گفت برادری که رفیق باشه ...😍
به وقت پارت گذاری.....
قسمت بیستم { خبر شهادت } مادر شهید: زمانی که در سوریه بود دائم خواب شهادتش را میدیدم صبح روز تاسوعا بعد از نماز به همسرم گفتم میدانی امروز نذر مصطفی است؟ با همین سوال خودم استرس گرفتم مثل مرغ سر کنده شدم با خودم گفتم چرا این سوال را پرسیدم نکنه اتفاقی در راه است؟ رفتم روضه ولی آرامش نداشتم برگشتم خانه و قرآن خواندم هر کاری می کردم استرس و اضطرابم کم نمیشد آقای صدرزاده رفت منزل مصطفی تا از همسرش خبر بگیرد همسر مصطفی گفته بود مثل اینکه مجروح شده به من زنگ زد و گفت محمد علی حالش خوب نیست بیا ببین مشکل او چیست؟ من به نوع حرف زدنش شک کردم و گفتم برای مصطفی اتفاقی افتاده؟ فوری گفت این چه حرفی است که می زنی به منزل مصطفی رفتم محمدعلی را از آقای صدرزاده گرفتم بی قرار بود و آرام نداشت همسر مصطفی داخل اتاق در حال مکالمه با تلفن بود صحبت از بیمارستان کرد و از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفت آقا مصطفی مجروح شده با خود گفتم مصطفی یا شهید شده و یا حالش بد است و فردا شهید می شود فکر و خیال رهایم نمی کرد و همه خاطرات مصطفی مثل فیلم از جلوی چشمانم رد می شد یاد تشییع شهدای واقعه ملارد( انفجار سوخت موشک و شهادت سردار تهرانی مقدم و یارانش افتادم) در آن شلوغی که همه گلزار شهدای باغ رضوان مملو از جمعیت بود یک لحظه صدای مصطفی را شنیدم برگشتم و کنارم را نگاه کردم نمی‌دانم در میان آن همه خانوم چادری که در گلزار بودند مرا که صورتم را پوشانده بودم از پشت سر چطور پیدا کرده بود با حالتی عجیب گوی که در ملکوت سیر می کرد سرش را پایین انداخته بود و گفت مادر دعا کن با اون جایگاه برسم که روزی کنار شهید جوادسلیمی دفن شوم یاد گفتگوهای بااو می‌افتادم یک روز یک عکس از سوریه برایم فرستاد که در حال بالا رفتن از پلکان یک هواپیمای جنگی بود به او گفتم چه ژست زیبایی گرفتی حالا بگو ببینم واقعاً داری سوار می شوی که پرواز کنی یا فقط ژستش را گرفتی گفت این که چیزی نیست اگر لازم شود برای حضرت زینب فضانوردی هم می کنم حتی گفت اگر توفیق باشد و زنده باشم قرار است که یک دوره آموزشی هم ببینم من هم گفتم حتما این کار را بکن چون من سرباز تمام‌عیاری نظر عمویم عباس کرده‌ام مصطفی گفت یک پادگان در اختیار من قرار داده‌اند تا برای امام زمان شریکی تربیت کنم و من از بین نیروها ورزیده ترین ها زبده هارا جدا میکنم تا آموزشهای ویژه به آنها بدهم به من گفت مرا دعا کن تا سربازان خوبی برای امام زمانت تربیت کنم گفتم عزیزم نگران نباش آقا خودش را به سمت بهترین کار ها هدایت می کند همیشه از من می خواست که از خدا بخواه آنچه که موثرتر است اتفاق بیفتد اگر با شهادت بیشتر می‌توانم کمک کنم اتفاق بیفتد حتی شهادت را میخواست برای اینکه بتواند بیشتر خدمت کند می گفت کسی که شهید می شود دستش باز تر است این فکر و خیال ها ذهنم را متلاطم کرده بود تا اینکه یکی از دوستان مصطفی پیامکی برای همسرم فرستاد و در آن خبر شهادتش را اعلام کرد.
قسمت بیست و یکم { فراق } همسر شهید: از روی علاقه ای که به مصطفی داشتم ،همیشه برایش آرزوی شهادت می کردم و دعایم این بود که هیچ وقت به مرگ طبیعی از دنیا نرود.چون می خواستم کسی که به او عشق می ورزم و بی نهایت به او وابسته ام جاودانه باشد و تنها شهادت است که انسان را جاودانه می کند . اما دوست داشتم سال ها با هم زندگی کنیم و در سن پیری به شهادت برسد .هرگز گمان نمی کردم که در سوریه شهید شود و همیشه منتظر بازگشتش بودم . اما حالا عزیزترینم را از دست داده بودم .قبلا با خودم فکر می کردم اگر اتفاقی برای مصطفی بیفتد من و فاطمه هم حتما می‌میریم ،اما به لطف خدا و عنایت حضرت زینب (سلام الله علیها)فقط ۲۰دقیقه اول سخت بود ،ولی خیلی زود آرام شدم. خیلی زود خودم را جمع کردم و حتی از گلزار شهدای گمنام تنها به خانه برگشتم .همان شب که خبر شهادتش را شنیدم رفتم کنار فاطمه و در این فکر بودم که چه طور قضیه را به او بگویم .او را بغل کردم و گفتم :«در این دوسال و نیمی که بابا نبود وقتی اتفاقی می افتاد چطور به بابا خبر می دادیم؟»فاطمه گفت :«تلفنی می‌گفتیم »گفتم اگر زنگ نمیزد چی ؟گفت:«خب بابا با خبر نمیشد » گفتم ولی از این به بعد بابات همیشه کنارت است و دیگر نیازی به زنگ زدن به او نیست . از این به بعد چه خانه باشی چه مدرسه همیشه بابا همراه توست. خواست خدا و لطف ائمه باعث شد که فاطمه با همین جملات آرامش گرفت و نسبت به شهادت آقا مصطفی توجیه شد . ۸روز بعد از شهادت رفتیم معراج شهدا و او را دیدیم .پیکر مصطفی خیلی تغییر کرده بود .دهانش باز مانده بود و برای جلوگیری از خون ریزی پنبه در دهانش قرار داده بودند .وقتی فاطمه این صحنه را دید خیلی ناراحت شد و گفت این که بابای من نیست .یکی از دوستان آقا مصطفی گفت :«فردا این پنبه ها را از دهانش بیرون بیاورید تا فاطمه دوباره بیاید و بابایش را ببیند .»بنده خدایی که آنجا بود گفت پیکر تغییر کرده و اگر پنبه ها را درآوریم خون می آید . از معراج رفتیم دانشگاهی که مصطفی تحصیل می کرد و پیکر آنجا تشییع شد . فردا دوباره از معراج تماس گرفتند و گفتند :«شهید شما را دعوت کرده است»وقتی مجدد به معراج رفتیم گفتند :«بعد از تشییع دیروز در دانشگاه پیکر خون ریزی کرد و کفن نجس شد ما مجبور شدیم که دوباره غسل دهیم »من گفتم :«چون دختر شهید با دیدن پنبه ها ناراحت شده او را با آب گرم غسل می دهیم و دیگر پنبه در دهانش نمی گذاریم. خدا کمک کرد و پیکر خون ریزی نکرد . فاطمه باز هم راضی نشد.وقتی رفتیم خانه من یکی از تصاویری که آقا مصطفی در خواب عمیق بود را به او نشان دادم و گفتم :«بیین دخترم !بابا وقتی که خواب است دهانش باز می ماند الان هم در خواب عمیق است »اما فاطمه متقاعد نشد ...!من خیلی علاقه داشتم که مصطفی را در امامزاده اسماعیل شهریار دفن کنند .عده ای می گفتند :کنار شهدای گمنام در پارک به خاک بسپارند .اما پدر مصطفی اجازه نداد و خیلی قاطع گفت :«باید در گلزار شهدای بهشت رضوان دفن شود»روز تشییع سعی کردم که خیلی محکم باشم .وقتی که میخواستند مصطفی را داخل خانه ابدیش بگذارند ،من همان جا کنار قبر نشستم و بلند نشدم .از همان ابتدای تدفین داخل قبر را نگاه کردم و تمام مراحل خاکسپاری مصطفی را دیدم . همیشه به من می‌گفت :«او را از زیر قرآن رد کنم »تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم .تربت امام حسین را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند ،قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم .گفتم :«این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند »به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند ،شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان مصطفی بسته شد .همان جا گفتم :«می خواستی در آخرین لحظه دل دخترت را شاد کنی و «عندربهم یرزقون»بودنت را نشانم بدهی و بگویی که شهدا زنده هستند ؟همه این ها را می دانم . من با تو زندگی میکنم مصطفی .از برادرم خواستم از چهره مصطفی عکس بگیرد تا به فاطمه نشان بدهم تا خیالش راحت شود
قسمت بیست و دوم { کار فرهنگی } همسر شهید: ♡مجنون الحسین♡: قسمت بیست و دوم { کار فرهنگی } همسر شهید: همان روز خانمی به من گفت: «دیشب خواب آقای صدرزاده را دیدم که گفت: به همسرم بگو کار فرهنگی کند!» گفتم شاید منظورش از کار فرهنگی در این روز روشنگری من باشد. اول احساس کردم که نمی توانم روی پاهایم بایستم. اطرافیانم منتظر بودند که اگر من افتادم مرا بگیرند. اما آن لحظه لحظه‌ی ایستادگی بود نه افتادن. می‌بایست رسالتی زینبی انجام می‌دادم تا مشت محکمی به دهان همه‌ی یاوه گویان بزنم. کاغذ را نگاه کردم، با این که خودم نوشته بودم و از روی آن خوانده بودم؛ ولی انگار این صحبت‌های من نبود و حرف‌های جدیدی بود! بعد با صدای قرّاء گفتم: «اگر چه شهادت مصطفای عزیزم بر محمدعلی، فاطمه، پدر و مادر گرامی‌شان، من و تمام دوستانش سخت است ولی... آیا مگر ما از حضرت زینب سلام الله علیها بالاتريم. مگر ما روضه‌ها نمی گوییم که کاش در کربلا بودیم تا جوانانمان را به یاری امام حسین علیه السلام می‌فرستاديم مگر نه این است که رهبرمان حضرت‌امام خامنه‌ای (مد ظله العالی) حسین علیه السلام زمان است و مگر نه این است که داعش فرزندان نحس آمریکا و صهیونیسم او یزیدها و شمرهای زمان هستند. مگر قرآن نمی فرماید: «فْاعْتَبِرُوا یَا أُولِی الأَبصَارِ» پس بهتر این است که مدافعان حرم نگذارند دوباره زینب کبری سلام الله علیها اسیر شود. «فَاعْتَبِرُوا» یعنی؛ مصطفی فدای رهبر. نه تنها مصطفی، بلکه محمدعلی فدای رهبر، فاطمه فدای رهبر، خودم فدای رهبر؛ تمام دار و ندار، هستی، مال و زندگیم فدای رهبر. خود آقا مصطفی در وصیت نامه‌اش فرموده: فقط گوش به فرمان رهبر باشید. «فَاعْتَبِرُوا» یعنی مصطفی، فدای اسلام، «فَاعْتَبِرُوا» یعنی بی تفاوت نباشیم. یعنی اسلام مرز ندارد. «فَاعْتَبِرُوا» یعنی مصطفی ثابت کرد کل یوم عاشوراء «فَاعْتَبِرُوا» یعنی مصطفی ثابت کرد باب شهادت باز است. اگر شهدای مدافع نمی رفتند و زبانم لال دوباره زینب کبری سلام الله علیها اسیر می‌شد. چگونه می‌توانستیم در صحرای محشر در مقابل حضرت زهرا سلام الله علیها سرمان را بالا بگيريم. ولی حالا تا حد توان روسفید شدیم. مصطفی عزیز را هدیه کردیم به حضرت زینب سلام الله علیها هدیه کردیم به اسلام عزیز؛ به مکتب و مذهب و به رهبر عزیزتر از جانمان و مگر سرنوشت مقلدان امام خمینی رحمة الله علیه چیزی ‏جز شهادت است. راضی هستیم به رضای خداوند مهربان. در پایان از خداوند متعال فرج بقیه‌اله العظم. سلامتی رهبر عزیزمان را می‌خواهیم و از روح مطهر مصطفای عزیز و از همه شهدا خواهانيم که ما را در راه ولایت فقیه و پیروی از سید علی خامنه‌ای (مد ظله العالی) ثابت‌قدم بدارد و ما را قدردان خون شهدا قراد دهد. والسلام علیکم و رحمت الله برکاته.» یک فیلم‌بردار از من پرسید: «چراگریه نمی‌کنید؟» گفتم: گریه نمی‌کنم چون هنوز یک محمدعلی دارم که فدا کنم‌. اگر محمد علی نداشتم که فدا کنم آن وقت گریه می‌کنم. این را هم می‌گویم برای تمام تکفیری‌ها، تمام کفار، تمام منافقین؛ که ما هستیم مصطفی هست، محمدعلی دارد، محمدعلی هم برود، خودم می‌روم فاطمه هم می‌رود... مطمئن باشید همه را فدای سر حضرت زینب سلام الله علیها می‌کنم، همه فدای سر حضرت زینب سلام الله علیها، سختی‌ها فدای سر حضرت زینب سلام الله علیها...
قسمت بیست و سوم { نحوه شهادت } مادر شهید: بعد از شهادت مصطفی همرزمان او برای دیدن ما آمدند و من از آنها خواستم که هر آنچه اتفاق برای مصطفی افتاده بدون توجه به اینکه من مادر هستم بگویند بی سیم چی مصطفی گفت در روز دوم ماه محرم در همان عملیات محرم خمپاره ای کنارش خورد و من که گمان کردم شهید شده در بیسیم اعلام کردم سید ابراهیم شهید شد که صدای من را شنیده بود ولی دستش را تکان داد و گفت نه الان زود است انشاالله تاسوعا:)💔 واقعاً مصطفی به این یقین رسیده بود که باید فدایی حضرت عباس شود او ادامه داد حلب جای خنکی است ما با لباس گرم رفته بودیم ولی روز تاسوعا به حدی هوا گرم شده بود گویی وسط تابستان است انقدر گرم ک سید ابراهیم لباس رویش را درآورده بود و دور کمر بسته بود این گرما برای ما خیلی عجیب بود او برای آخرین بار سعی کرد آنها را هدایت کند ایستاده بود و با صدای بلند و رجز خوانی می کرد آنقدر زیبا رجز می خواند که همه گوش می کردند و حتی تیراندازی هم نمی‌کردند مطالب قریب به مضمون دردهایش این بود که ما همه مسلمانیم کتاب ما یکی است پیامبر ما یکی است ما دشمن مشترک داریم بیاید با دشمن مشترک مان بجنگیم وقتی بی اهمیتی آنها را دید فریاد ما فرزندان حضرت زهرا(س)و حضرت علی(ع)هستیم ولی آنها توهین کردند و سید ابراهیم که از هدایت آن‌ها ناامید شد با صدای بلند پاسخ توهین آنها را داد تک تیراندازی که او را نشانه رفته بود به گمان این که جلیقه ضد گلوله دارد از پهلو ب سمت قلبش شلیک کرد و قامت و سرو گونه سید ابراهیم نقش بر زمین شد. آنها گفتند وقتی که شهید شد قمقمه پر از آب بود و لب های خشکش ما را به یاد تشنه لبان کربلا می‌انداخت او لب ب آب نزده بود تا بعد شهادت از جام ساقی کربلا آب بنوشد با شنیدن تشنه کامی مصطفی ناراحت شدم اما وقتی فکر کردم که این آرزوی خودش بوده و به این آرزو نائل شده. وقتی ساعت دقیق شهادتش را پرسیدم جواب دادند ۱۰ دقیقه یک روز قبل از اذان ظهر روزه تاسوعا یعنی دقیقا همان روز و همان لحظه‌ای که ۲۴ سال پیش که او را نزد عمویم عباس کرده بودم. من نذرم را ادا کردم و برای این که نگویند مادر سنگدلی هستم نمی‌گویم خوشحالم می‌گویم خدا را شاکرم، ما را لایق ادای این نظر دانست و مصطفی را با قیمت خوب از من خرید و هر دوی ما به آرزوی خود رسیدیم من فرزندم را فدای اهل‌بیت کردم و مصطفی به شهادت رسید.🥀 امیدوارم هیچ کس داغ جوانش را نبیند خیلی داغ سنگینی است اما همین که می دانم الان مصطفی در جوار امام حسین(ع)و اهل بیت است و همین که می‌دانم عاقبت او به بهترین نحو ممکن ختم به خیر شده آرامش میگیرم سنگینی داغش را برایم قابل تحمل می‌کند مصطفی یک بار به من گفت مادر دعا کن که مرا زودتر از ارباب از میدان بیرون نیاورند دوست دارم جنازه‌ام تا سه روز همانجا بماند و به این آرزویش هم رسید چند وقت بعد از شهادتش فیلم کوتاهی از تولد فرزند مرتضی پسرم را دیدیم و برای اولین بار متوجه مکالمه کوتاه وی بین مصطفی و مرتضی شدیم که تا آن موقع هرچی این فیلم را دیده بود این مکالمه کوتاه توجه ما را جلب نکرده بود به شوخی گفت مصطفی حالا که از سمت مشهد میروی سوریه اگر شهید شدی آنجا خاکت نکنند مصطفی خیلی جدی و سریع گفت نه من شهریار می خوابم زیر قبر شهید اسماعیل شقاقی یعنی درست همان جایی که الان دفن شده است! وقتی دلتنگ میشوم با او صحبت می کنم و خیلی صریح جوابم را می دهد گاهی در خوابگاه در بیداری من حضورش را کاملاً احساس می کنم آخرین بار سر مزارش رفته بودم پایین پایش نشستم و به شوخی گفتم مصطفی می‌دانست از وقتی که با بزرگان نشست و برخاست می کنی با مادرت کاری نداری شب خوابش را دیدم که بغلم کرد و گفت مادر من همیشه شب ها می آیم و پایین پایت میخوابم پدرش شبها دارو می خورد و می خوابد یکبار با ناراحتی گفت مصطفی به خواب من نمی آید من دلداریش دادم و گفتم شما خوابش می بینی اما چون دارو مصرف می کنی متوجه نمی شوید یک بار جلوی عکس مصطفی ایستاده بودم گفتم که پسرم بابا رو دریاب مواظبش باش شب همین که خوابم برد او را در خواب دیدم که در حال ماساژ دادن پدرش بود و گفت مادر من هر شب بابا را ماساژ می دهم!