برای تفریح یکم بخندید😉👇
رفتیم خواستگاری بعد مامان دختره گفت:
دختر منو از کجا دیدین؟
مامانم گفت:
والله نیم رخش پروفایل واتساپش بود،
اون یکی نیم رخ هم پروفایل تلگرامش بود
قدش رو هم تو ایتا
چسبوندیم به هم خوشمون اومد دیگه اومدیم خواستگاری
#جوک
برای تفریح یکم بخندید😉👇
رکورد سریعترین اخراج از کلاس، مال رفیق منه..
مبصر کلاس بود، معلم عربیمون اومد سر کلاس این برگشت گفت:البرپا...!
معلم همونجا با لگد انداختش بیرون😂
#جوک
توجه توجه ‼️‼️‼️‼️
اگر مارو به ۳۰۰ رسونید ۲۰ برنامه میذارم +چند پروفایل🤩🤩🤩🤩🤩
چی از این بهتر؟؟
پس بدویید و عضو بیارید
اینم لینک کانال👇🏻
@bashohadat
حرفے،،، نظرے، انتقادے، سوالے
میتوانید در اینجا بگویید🤭🤭😅😍
در مورد کانالمون دارید
اینجا بگید به صورت ناشناس 👇
منتظرتونم😁
https://harfeto.timefriend.net/16133965369282
دوستان فردا میام با کلی پست🤩🤩
امید وارم خوشتون بیاد😊
برید بخوابید فردا صبح بیای که خیلی باهم کار داریم😉
بریم سراغ فعالیت امروز البته همه فعالیت هایی که امروز می خوام بکنم و الان نمی ذارم😁
بسم الله الرحمن الرحیم
چغک 🌺
قسمت: پنجاه و یکم
موضوع: یکشنبه دهم دی☺️
با سعید در وضعیت بدی گیر افتاده ایم در یک کوچه تنگ ماموری با اسلحه دنبالمان میکند تا دستگیرمان کند ما هم با تمام سرعت می دویم که از دستش فرار کنیم😱
مامور وقتی میبیند به ما نمیرسد مینشینند زمین و شروع میکند به فریاد کشیدن: ایست !ایست !ایست!😳
وقتی می بیند ما توجه نمیکنیم شلیک می کند تیر دقیقا میخورد به کمر من و نقش زمین می شوم سعی می کنم سرم را بلند کنم و سعید را صدا بزنم که تیر دوم شلیک میشود😰
یک دفعه از خواب میپرم به ساعت نگاه می کنم هنوز چند دقیقه مانده به هفت صبح خدا را شکر میکنم که داشتم خواب میدیدم و خبری از تیراندازی و شلیک نیست 😓
دوباره دراز میکشم اما هنوز سرم به بالش نرسیده که صدای تیراندازی به گوشم می رسد این بار مطمئنم که خواب نیستم و صدای تیر شنیده ام 😬
اما سابقه نداشته این وقت صبح در شهر صدای تیراندازی بپیچد یک لحظه فکر می کنم خیالاتی شده اند اما صدای دو شلی که دیگر بلند می شود سراسیمه از جا بلند می شوم😢
و شروع می کند به لباس پوشیدن حتماً باید خبری باشد که این وقت صبح صدای تیراندازی می آید مادر بزرگ که گوشهایش سنگین است و شبها بدون سمعک میخوابد از صدای گلوله ها بیدار نمی شود سریع از خانه میزنم بیرون خودم را میرسانم خانه حاجی غنیان به خانه شان درست در کوچه پشتی خانه مادربزرگم است آقای خامنه ای دیشب به خانه حاجی غنیان رفته بود حتما اینجا باخبرند که صدای تیراندازی اول صبح برای چیست😰
ادامه دارد ...✈️
برگرفته از کتاب چغک 😍
مخصوص بهمن ماه👌
بسم الله الرحمن الرحیم
چغک🌺
قسمت پنجاه و دوم
موضوع: یکشنبه دهم دی☺️
هادی پسر سوم حاجی غنیان که مرا می شناسد در را باز می کند و می گوید مهدی چه موقع آمدی !بیا که خوب آمدی!😍
وارد اتاقی میشویم که حاج آقا و چند نفر دیگر آنجا هستند یکی از افسر های ارتش که تا حالا در بین انقلابی ها ندیده بودمش دارد گزارش می دهد افسر ارتش این جزو انقلابی ها در ارتش بوده و کسی نمی دانسته و می گوید:🧐
_ امروز صبح در مراسم صبحگاه ده تا جنازه آوردند و نشانه سربازها دادند جنازه های که بدن های بعضیهایشان ریزی و بدنهای بعضیهایشان پوست کنده شده بود خیلی صحنه وحشتناکی بود😰
معلوم نبود چه کسانی این بلا را سر جنازه ها آوردند اما در مراسم صبحگاه گفتند که این کار ها را مردم کرده اند یک سری عکس هم چاپ کرده بودند از اجساد سربازهای ارتش که این عکسها را بین سربازها دست به دست می چرخاندند😱 اویسی هم سخنرانی کرد و گفت:
_ این جنازه ها جنازههای رفقای تان است که همین دیروز در تظاهرات کشته شدند هر کسی که به مردم رحم کند همین بلا سرش می آید امروز روز انتقام است روز تسویه حساب باید به این آشور گر هایی که اسم خودشان را انقلابی گذاشتهاند حالی کنیم که در افتادن با رژیم شوخی بردار نیست😢
باید اقتدار ارتش شاهنشاهی را به همه نشان بدهیم امروز هر کسی را در خیابان دیدید بکشید به هیچ کس رحم نکنید حتی به بچه ها حتی به زنها هرکس امروز در کوچه و خیابان باشد مستحق مرگ است😓
هر سربازی هم که از دستورات سرپیچی کند و تیر اندازی نکند یعنی با انقلابی هاست و مخالف ماست از همانجا توسط فرمانده از کشته می شود😬
ادامه دارد ......✈️
برگرفته از کتاب چغک😍
مخصوص بهمن ماه👌
بسم الله الرحمان الرحیم
چغک🌺
قسمت پنجاه و سوم
موضوع: یکشنبه دهم دی☺️
صدای تیراندازی های بیرون بیشتر شده و شدت گرفته است افسر جوان ادامه می دهد:
امروز هیچ کس نباید از خانه بیرون بیاید هیچ کس واقعا امروز......😳
نمیتوانم بنشینم و به حرفهای افسر گوش بدهم باید بروم ببینم در کوچه و خیابان های شهر چه خبر است که همه صدای تیراندازی می آید آرام بلند میشه و از اتاق می آیم بیرون میروم دنبال سعید که پدرش موتور دارد و خانهشان نزدیک است مثل برق و باد خودم را به در خانه سعید می رسانم در میزنم خودش در را باز میکند 😁
تا من را میبیند میگوید:
مهدی چطور تا اینجا اومدی! با این همه صدای تیر و تفنگ !
_سعید صدای تیراندازی ها نمیگذارد بنشینم تصور اینکه این تیرها به چه کسانی می خورد آرام نمی گذارم باید بروم ببینم توی کوچه ها و خیابانها چه خبر است😔
چهره سعید نشان میدهد که از سر و صداها ترسیده اما وقتی میبیند من می خواهم تنها بروم می گوید:
باشد پس صبر کن بروم کلید موتور آقام را بیاورم با هم برویم با موتور هم راحت تر می توانیم فرار کنید هم بیشتر میتوانیم شهر را ببینیم تا سعید برود کلید موتور را بیاورد لنگه دیگر در را باز می کنم و موتور را می برم بیرون لنگه در را که میبندم سعید هم سر می رسد😉
سعید دو سه تا هندل به موتور می زند اما موتور روشن نمی شود می گویم سعید موتور پدرش سالم است!؟ وسط راه نمی گذاردمان؟! 😒
موتور روشن می شود و سعید می گوید :
نگران نباش آقام هر روز با همین موتور میرود سر کار سالم است سوار می شوم و راه میافتیم ساعت نزدیک هشت صبح است مردم مثل هر روز آمده اند برای خرید نان و نفت جلو نانوایی ها و نفت فروشی ها صف های درازی تشکیل شده 👀
ادامه دارد....✈️
برگرفته از کتاب چغک😍
مخصوص بهمن ماه👌