نگفته بود خودم عالم و دانشمندم..
نگفته بود خودم کلی احترام و مقام و جایگاه بین مردم دارم...
نگفته بود سن من، تجربه من، از امام بیشتر است...
نگفته بود همین که اسم امام زمانم را بدانم و و کمی هم عبادت کنم کافیست...
ژست همه چیزدانی و از همه بهتر فهمیدن! به خودش نگرفته بود...
با #تواضع رفته بود محضر امامش....
با #ادب نشسته بود محضر امام هادی ع.
با #دلصاف، بدون حس خودبزرگ بینی و تکبر
گفته بود:
«آقا! عقیده من نسبت به خدا و نسبت به اسماء و صفات او این است، نسبت به پیامبر این است، نسبت به امام این است، نسبت به قیامت این است، کارهایی که میکنم، چیزهایی که قبول دارم اینست... اینست... اینست»، همه را گفت، راست و بی غل و غش...
گفت: «آقا! من میگویم شما ببینید هر کجا که خراب است، درست کنید».
میدانست امام، یعنی انسان متخصص.
کسی که به زوایای روح درمانده بشر مسلط است ومیتواند شکستگی و خرابی های فکر و عقیده آدم را تعمیر کند...
با توجیه اینکه این حرف ها به درد الان نمیخورد!!! قدیمی شده!!!حالا همه مشکلات درست شده فقط مانده دین و عقیده من!!!
خودش را گول نزده بود...
نرفته بود هرکجای دین را دلش میخواهد سلیقه ای انتخاب کند و بقیه اش را کنار بگذارد. نرفته بود دینش را از دهان این و آنی بگیرد که تشویقش کنند
به بندگی سلیقه ای، که هرکجایش راحت بود و دلت خواست انجامش بده.
عبدالعظیم میدانست دین یعنی تسلیم.
یعنی اعتماد به خدا و اولیا و برگزیدگانش.
چه قدر خوشبخت بود آن هنگام که
امام تأییدش کردند و فرمودند:
"عبدالعظیم همه اش درست است، این دین من و آباء من است، محکم نگهش دار... انت ولینا حقا...
چقدر خوشبخت بود عبدالعظیم که امامش مهر تایید زده بود به اعتقاداتش.
بعدها امام هادی (ع) فرموده بود:
«آنهایی که راهشان دور است و نمیتوانند به کربلا بروند، بروند زیارت او»
خوشبختی مگر چیست جز همین نورچشمی امام شدن... نه بنده حرف و اسیر تایید دیگران شدن،
این خوشبختی ادامه پیدا کرد،
انقدر که او هنوز هم شاه عبدالعظیم است...
که در هر زیارت حریمش به زائر میگوید:
اگر عبد باشی... عظیم میشوی... #سحر_شهریاری