#خاطره 📒
همرزم_شهید :
شب ورود به #بوکمال بود. تمام گردان
داشت وارد شهر می شد.
برخی از مردم👥 هنوز تو شهر بودند.
ما گروه موشکی بودیم. باید جاهای
خاصی مستقر می شدیم.
چند دقیقه ای رفتیم بالای یه خونه🏚
و مراقب اطراف بودیم.
یه پیرمرد به همراه 3 تا #بچه که
از 3-4 ساله تا 10-11 ساله با لباس های
پاره پوره و قیافه های حموم نرفته🙅♀️🙎♂️👶🏻
جلوی ساختمون نشسته بودند
که ما بدونیم اونجا
خانواده زندگی می کنه.
ما ایرانی ها🇮🇷 هم که عاشق
بچه کوچولو😍
خواستیم یکم بچه ها رو
نوازش کنیم. فکرش رو بکن💭
بچه ای که تمام عمرش داعشی دیده،
حالا با دیدن ما که لباس نظامی پوشیدیم،
قطعا می ترسه...
لباس منم طرحش مثل لباس داعشی ها👹
بود. موقعی که رفتیم نزدیکشون👥
اون بچه کوچیکه ترسید و چند قدمی
عقب رفت. ما هم دیگه کاریش نداشتیم❌
موقع بیرون اومدن از خونه،
نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بچه ها رو بغل کردم و بوسیدمشون
شهید عارف رفت از تو ماشین🚗
باقلوا آورد و به بچه ها تعارف کرد
باقی بچه های تیم هم اومدند و اون
بچه ها رو کمی نوازش کردند و
باهاشون دست دادند
#شهیدبابک راننده ما بود.
سوئیچ رو بهش دادم گفتم:
بشین بریم. گفت:
حوصله ندارم خودت بشین.
نشستیم تو ماشین و و همین که
حرکت کردیم
#بابڪ زد زیر گریه
اون لحظه بود که از اعماق قلبمـ
حسرت اون لحظشو خوردم🥀