کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_شصتونه
من با چشمان بسته مشغول ذكر بودم. اما همين كه چشمانم را باز
كردم، حيوان وحشتناكي را بر روي تخت مجاور ديدم! بدنش انسان و
سرش شبيه حيوانات وحشي بود. من با يك نگاه تمام ماجرا را فهميدم.
او شب قبل، همراه با يك دختر جوان كه مدتي با هم دوست
بودند، به يكي از مناطق تفريحي رفته بود و در مسير برگشت، خوابش
برده و ماشين چپ كرده بود.
ً حالش اصال مساعد نبود، اما باطن اعمالش برايم مشخص بود. من
تمام زندگي اش را در لحظهاي ديدم.
ساعتي بعد دكتر او هم باالي سرش آمد. من همين كه بار ديگر
چشمم را باز كردم، ديدم يك حيوان وحشي ديگر، باالي تخت اين
جوان ايستاده و دستهايش كه شبيه چنگال حيوانات بود را روي بدن
او ميكشد!
اين دكتر را كه ديدم حالم بد شد. او در نتيجه حرام خواري اينگونه
باطن پليدي پيدا كرده بود. ميخواستم از آنجا بيرون بروم اما امكان
نداشت.
چند دقيقه بعد دكتر رفت و پدر اين جوان، در حال مكالمه با تلفن
بود. به كسي كه پشت خط بود ميگفت: من چيكار كنم، دكتر ميگه
غير هزينه بيمارستان، بايد ده ميليون تومان پول نقدي بياوري و به من
بدهي تا او را عمل كنم. من روز تعطيل از كجا ده ميليون تومان نقد
بيارم؟!
دكتر خودم بار ديگر به اتاق ما آمد. گفتم: خواهش ميكنم من رو
مرخص كن يا به يك اتاق خالي ديگر ببريد. گفت: چشم، پيگيري
ميكنم.
همان موقع يكي از دوستان، با برادرم تماس گرفت و ميخواست
براي مالقات من به بيمارستان بيايد. اما همين كه به فكر او افتادم، چنان
وحشتي كردم كه گفتني نيست.
🖇ادامه دارد ...‼️