💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_هشتم
آب رو جرعه جرعه بهش دادم و اون هم با ولع آب ها رو قورت می داد.
کمی حالش بهتر شد .
بدون اینکه نگاهم کنه ، به سختی شروع کرد به صحبت کردن.
+چن...چند...رو...روز...پیش...ع...عملیات...
داشتیم...هم...همه...چیز...داشت...خوب...پیش
می...رفت ...که...نقش...مون...لو...ر...رفت
یه...جا...سو...س...بینمون...ب...بود
سرفه ای کرد و ادامه داد.
+عراقیا...بهمون...شبیخون...ز...زدن...همه...قتل...
عام...شدن...
علی...، حا...ج...محسن...ع...عباس...فرمانده.
به اینجای حرفش که رسید لبخندی زد و ادامه داد.
+سه...رو...روزه...این...اینجا...افتادم
نه...آبی...و...نه...غذایی
به سمتم برگشت و بریده بریده گفت
+خدا شما رو رسونده ، تا وصیتم رو بهتون بکنم.
وقتی به دو کوهه رسیدید، کنار تانک ۶۴ چند تا سنگ بزرگه ...
چند متر اون ورتر رو به اندازه یک متر بکنید...
دوستای من و خود من رو اونجا میتونید پیدا کنید...
به سرفه افتاد.
دوباره خواستم بهش آب بدم که مانعم شد.
+م...ن ، وق...وقت...زیادی ...ندارم.
ام...امیدوارم...دفعه...بعد...که...اینجا...میاید ...
یادگار...بی...بی...سرتون...با...باشه..........
دیگه حرف نزد .
دیگه نفس نکشید.
دیگه نگاهم نکرد.
چشم هاش برای همیشه بسته شد و حرفش
نیمه تموم موند.
به خودم که اومدم دیدم صورتم خیس اشکه و گلوم هم از جیغ هایی که زدم درد گرفته و صدام گرفته...
سربند (یا مهدی ادرکنی) رو برداشتم و روی چشماش گزاشتم.
دوباره به صورت نورانیش نگاهی انداختم.
هنوز از نگاه کردن سیر نشده بودم که........
&ادامـــه دارد ......