تاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هشتادوهفت
حسرت
اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهي
مرزهاي شرقي شدم.
مدتي را در پاسگاههاي مرزي حضور داشتم. اما خبري از شهادت
نشد! در آنجا مطالبي ديدم که خاطرات ماجراهاي سه دقيقه براي من
تداعي ميشد.
يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها
حالم تغيير کرد! من هر دوي آنها را ديده بودم که بدون حساب و در
زمرهي شهدا و با سرهاي بريده شده راهي بهشت بودند.
براي اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوي شما محمد
است؟ آنها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه
دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزي نگفتم.
از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتي
كه غير قابل باور است.
يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته
بودند. جلو رفتم و سالم كردم.
خيلي چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم
شما را كجا ديدم. ولي خيلي براي من آشنا هستيد. ميتوانم فاميلي
شما را بپرسم؟
🖇ادامه دارد ...‼️