#یادت_باشد
#پارت_اول
#رمان
پدرم وقتی در کودکی هایم زندگی شهدا را تعریف می کرد، سوار پرنده ی خیال می شدم و دلم با صدای حاج منصور ارضی که مرثیه ی دو کوهه را می خواند به چزابه و دو کوهه و اروند سفر می کرد. بارهاو بارها بزرگ مردانی را در ذهنم مجسم میکردم و بی صدا و آرام بزرگ می شدم، بی آنکه بدانم و به قلبم و به جانم چه اکسیری از زندگی تزریق می شود، از دیدن اشک های پدرم در هنگام دیدن عکس رفقای شهیدش دلم شروع به لرزیدن می کرد. در خلوت، زمانی که پدرم در ماموریت های مختلف بود، تسکین روح آشوب من در فراق او فقط خواندن و بود و بس؛ خواندن کتاب هایی از جنس شهدا و اشک هایی که بی اختیار گونه هایم را خیس می کرد. یاد گرفته بودم که زندگی یعنی ایثار، یعنی جهاد، یعنی ماموریت و یعنی مادرم که همیشه چشم به راه پدرم بود؛ مادری که هم مرد بود و هم زن تا جای خالی بابا را در مواقع ماموریت حس نکنیم. الحق والانصاف آدم های اطراف من همه به این شکل بودند. نگاهشان که می کردم بوی خدا می دادند. عطر باران، بوی خاک و عطر تند باروت با لباس های سبز پاسداری که من را به عرش می رساند. عکس های آلبوممان پر بود از عکس های شهدا با چهره های خیره کننده شان. از زندگی پر هیجانمان آموخته بودم که آرامش را سر مشق هر روزه ی خود کنم. با خواندن کتاب و کاشتن گل ها بزرگ می شدم و با آن ها خودم را آرام می کردم.
💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙
『پاٺوق بچھ مذهبیآ』