#یادت_باشد
#پارت_دوم
#رمان
آموختم که زندگی فقط و فقط به سبک شهدا زیباست. زیبایی زندگی آن هارا دوست داشتم و تنها رضایت خدا برایم معیار بود. با حمید که ازدواج کردم،او را انسانی عجیب یافتم. هر نگاه و هر نفسش و هر سخنش درسی بود برای من که به مثل شاگردی در محضرش بودم و هر لحظه ار استادم چیزی می آموختم. نگاهش به دنیا و آدم ها با تمام افرادی که با آنها دم خور بودن فرق داشت؛ متعالی بود. نمیدانم چطور توصیف کنم حال انسانی را که هم بازی کودکی، همسر، هم سفر و استادش را دست می دهد. کودکی ام با تمام زیبایی ها و تلخی هایش با او به ابدیت رفت. زندگی مشترک بی حضور مادی او پایان یافت و من با کوله باری از خاطرات بر دوش در طی طریق این مسیرم. بیست و چهار سال سن دارم،اما نمی دانم شاید در اصل بیست و چهار سال را از دست داده ام. اینکه درست زندگی کرده و در مسیر بمانم اراده میخواهد، اما معتقدم سه سالی که یا همسرم گذراندم جزو بهترین لحظات عمرم بوده است. اکنون که نمیدانم قتلگاهش کجاست وفقط نامی از تمام آن گودال میدانم که آن هم سوریه و حلب است و سنگی سرد که اورا آنجا احساس نمیکنم، روز هارا بی او سپری میکنم به امید اذانی دیگر و بله ای که به او خواهم داد و به او خواهم پیوست؛ با قلبی که هرروز پاره پاره می شود و با کمر خمیده ای که کوله باری از زندگی را تنها بر دوش می کشم. درود می فرستم به تمام نیک مردانی که بخاطر شرف ناموس خدا، عقلیه ی عقلا، حضرت زینب کبری(س) فدا شدند و بصیر بودند تا نصیرمان گشتند. در رابطه با نوشتن خاطرات این کتاب دلهره ی عجیبی داشتم. بیشتر نمیخواستم جزئیات زندگی را موبه مو مرور کنم. شاید یک نوع دفاع بدنم در مقابل اتفاق سنگینی بود که رخ داده بود، اما به یاد قولی که به همسرم در رابطه با نوشتن خاطرات داده بودن می افتادم و در نهایت تصمیمم را گرفتم.
💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜
『پاٺوق بچھ مذهبیآ』
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#پارت_دوم
#کتاب_امام_من📚
شب بود 🌌 و ملیکای طاهره، ملیکای معصومه، در خواب😴 رویایی صادقانه میدید.
در اتاقش، در آن قصر🏰 مجلل پادشاهی👑 روم، ملیکا در خوابی آرام بود که پر شده بود از صحنه هایی رویاگونه، دید که در باغ قصرنور 💫هایی بی نظیر پایین می آیند. از آسمانی آبی 💙 تا زمینی که رنگ و بوی لطافت داشت. ملیکا خودش را در جمعی میدید که روحش را به تلاطمی همراه با نسیم می انداخت. دلش گواهی میداد که آنان را میشناسد🤔، سرشتش با آن ها و محبتشان در هم آمیخته بود💞 و همین شادی وصف ناپذیری را در ذره ذره وجودش جاری میکرد💦، اما حافظه اش... نمی شناخت انگار😖. در میان آن صحنه ها، دست بر دست، کناری به لذت تماشا ایستاده بود🧍🏻♂یکی که عیسیبنمریم بود، میزبانی میکرد🥰. احترام میگذاشت بر دیگرانی که درخشان تر بودند🌟که نور همهی خواب ملیکا از وجود و حضورشان بود. همانان که باعث میشدند او همراه چشمان عیسیبنمریم، تنها به آنها بنگرد و دل نکند🙂. و شنید که محمد(ص) است😍؛ محمد مصطفی،( 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷). شنید که بانوی همراهش فاطمه است 🌈. شنید خبری درباره خودش را. خواستگاری او از عیسیبنمریم... 🥺
ملیکا از نوادگان شمعون بود. شمعون، یار و وصی فداکار عیسیبن مریم و از نوادگان ایشانخدا
💔🍁|~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
خدا، داستان نجات بشر آخرِ زمان ها و برای همهی امتها و میان همهی اقوام و ملل را به گونه ای ترسیم کرده که شرق و غرب عالم را به وحدت میرساند🤝🏻❤️
ملیکا دختری از غرب عالم، فرزند عیسیبنمریم (علیه السلام)... با حسنبنعلی (علیه السلام) از شرق عالم، فرزند محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله)...
نه غرب به شرق برتری دارد و نه شرق به غرب.❌
برتری از چهار جهت با کسی است که در محوریت عالم با مرکزیت خدا قرار بگیرد.🍃
*عالم هستی و مردمانش زیر پرچم ولی خدا به وحدت میرسند*
و توحید هیچ نیست الا الله ❣️
ادامه دارد....