eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
347 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
ولادت امیر المومنین(ع) قسمت اول فاطمه بنت اسد،همسر ابوطالب،زنی بسیار مهربان و باایمان بود.او فرزندی نُه ماهه در شکم داشت.از وقتی این فرزند را باردار شد،حسّ عجیبی داشت.احساس می کرد با بقیه ی بچه هایش فرق دارد.او دوست داشت هر چه زودتر فرزندش به دنیا بیاید.یک روز برای زیارت خانه ی خدا به مسجد الحرام .آن روز درد زیادی داشت.او از خدا می خواست دردش را کم کند.آرام آرام دور خانه ی خدا می چرخید.ناگهان از درد ناله زد.رو به سوی خانه خدا کرد و گفت:《خدایا!به من کمک کن تا فرزندم را به آسانی به دنیا بیاورم؛تو بسیار مهربان و توانایی!》فاطمه هنوز ناله می کرد که به خواست خداوند،دیوار کعبه شکافته شد.صدای شکافته شدن دیوار کعبه،همه را متوجّه خانه خدا کرد.گروهی دور خانه ی خدا می چرخیدند و عدّه ای گوشه ی مسجدالحرام نشسته و باهم مشغول گفتگو بودند ادامه دارد.... ڪڀے وآڄٻـ🌿
ولادت امیر المومنین(ع) قسمت دوم (برگرفته از‌کتاب قهرمان غدیر) آنها نیز از جا برخاستند و همگی به دیوار کعبه چشم دوختند.همه شگفت زده دیدند دیوار خانه ی خدا شکافته شد و همسر ابوطالب به درون کعبه رفت و دوباره شکاف دیوار بسته شد.همه نگران فاطمه بودند.کلید درِ خانه ی خدا را آوردند تا قفل را باز کنند؛ولی هرچه تلاش کردند نشد.همه فهمیدند آنچه اتفاق افتاده به خواست خدا بوده و راهی جز صبر و انتظار ندارند.فاطمه بنت اسد سه روز داخل کعبه،مهمان خدا بود.همه نگران بودند و هیچکس از سرنوشت فاطمه خبری نداشت.روز چهارم،دوباره دیوار کعبه شکافته شد.مردم با صدای شکافته شدن دیوار خانه ی خدا همگی جمع شدند.فاطمه از دیوار شکافته شده ی خانه ی خدا بیرون آمد.همسر ابوطالب با لبانی خندان نوزادش را در آغوش گرفته و به میان مردم رفت.زنان دور فاطمه حلقه زدند و از حال او جویا شدند.فاطمه گفت:《برای زایمان فرزندم به خدا پناه آوردم.آسیه و مریم برای تولد فرزندم،به کمک من آمدند.میوه های بهشتی به من دادند و با مهربانی از من پذیرایی کردند...وقتی از کعبه بیرون می آمدم فرشته ای ندا داد:نام فرزندت را علی بگذار.این فرزندم علی است.فقط او در خانه ی خدا به دنیا آمده》 Γ@bashohadat🕊-
دستان گرم پیامبر از وقتی قحطی آمد،سفره های بیشتر مردم خالی از نان وغذا شده بود.کار تجارتِ ابوطالب نیز خوب پیش نمی رفت.ابوطالب فرزندان زیادی داشت.دیگر نمی توانست به اندازه ی کافی غذا برای خانواده اش تهیه کند.اوبسیار نگران و پریشان بود.محمدّ پسر برادر ابوطالب،با خدیجه ازدواج کرده بود.خدیجه زنی ثروتمند بود.محّمد نزد عمویش عباس رفت.عمو هم مردی ثروتمند بود.از حال و هوای خانه ی ابوطالب برای عمویش بازگو کرد.محّمد به عمویش پیشنهاد داد تا در نگهداری فرزندان ابوطالب به او کمک کنیم.عموی پیامبر از این پیشنهاد خوشحال شد و هر به سوی خانه ی ابوطالب حرکت کردند.درِ خانه ی ابوطالب به صدا در آمد.یکی از بچه ها در را باز کرد و گفت:《عمو و پسرعمو آمده اند.》ابوطالب از دیدن آن ها خوشحال شد و به آنها خوش آمد گفت.بچه ها نیز خیلی خوشحال بودند.محّمد امین جوانی سی و شش ساله بود.او پسر عبدالله برادر ابوطالب بود.محّمد شروع به صحبت کرد:《عمو جان!این روزها سخت شده،اگر شما اجازه بدهید می خواهیم به شما کمک کنیم.هر کدام از ما سرپرستی یکی از فرزندان شما را به عهده میگیریم.》ابوطالب گفت:《خداوند به شما خیر بدهد شما خیلی با محبت هستید اما صبر کنید باید با مادرشان هم صحبت کنم .》 ابوطالب از پیشنهاد برادر و برادر زاده اش بسیار خوشحال شده بود و سپردن سرپرستی دو فرزندش،به برادر و برادر زاده اش یعنی آسایش و راحتی بیشتر همه خانواده است؛ ولی دور شدن از فرزندانش نیز خیلی سخت بود؛ ابوطالب با همسرش مشورت کرد. فاطمه بنت اسد همسر و مادری، بسیار مهربان بود.هرگز دلش نمی خواست از فرزندانش جدا شود؛ بغض گلوی هر دو را گرفته بود، ولی تحمل گرسنگی بچه ها و دیدن سفره خالی، برای آنها بسیار سخت تر بود. هر دو با چشمانی گریان قبول کردند مدّتی از فرزندانشان دور باشند ابوطالب و همسرش تصمیم گرفتند عقیل و طالب او را نزد خود نگه دارند و دو فرزند دیگر را به برادر و برادر زاده است؛ بسپارند عباس سرپرستی جعفر را انتخاب کرد. محمد نیز سرپرستی علی را برگزید، محمد دستهای کوچک علی را در دستانش گرفت، تا او را به خانه ببرد؛ ناگهان محمد به به یاد چند سال قبل افتاد، که ابوطالب سرپرستی اش را به بر عهده گرفت؛ پیامبر چند سال در خانه ابوطالب زندگی کرده،و با مهربانی های مادر علی بزرگ شده بود.هر چهار نفر با لبانی خندان از خانه ابوطالب خارج شدند؛ علی پسر بچه‌ای شش ساله بود. او از همه خوشحال تر بود. او حضرت محمد(صلی الله علیه وآله) را خیلی دوست داشت پیامبر نیز علی را خیلی دوست داشت او را کنار خود می خواباند مرتب او را در آغوش می کشید غذا دهانش می‌گذاشت پیامبر برای تربیت علی بسیار دقت می‌کرد
داستان مهمانی بزرگ حضرت محمد چهل ساله بود که به پیامبری رسید،علی نخستین مردی بود که به او ایمان آورد آن زمان علی تنها ۱۰ سال داشت ۳سال پیامبر فقط به صورت پنهانی مردم را به اسلام دعوت می‌کرد. پس از سه سال خدا دستور داد، تا دعوت به دین اسلام را آشکار کند؛ابتدا باید نزدیکانش را به دین اسلام دعوت می کرد. یک مهمانی در خانه پدر حضرت علی برگزار کردند .حدود ۴۰ نفر از فرزندان جدش عبدالمطلب را دعوت کرد؛ پیامبر دستور داد با کمی گوشت، غذای خوشمزه ای درست کنند. مهمانان آنها با دیدن آن غذای اندک پیامبر را مسخره کردند و گفتند این آبگوشت غذای یک نفر هم نیست. چطور می‌خواهد شکم همه ما را سیر کند؟ پیامبر با آرامش و مهربانی به مهمانان نگاه کرد سپس فرمود:با نام خدا شروع کنید و بخورید. همه شروع کردند به غذا خوردن؛ شاید برخی بیشتر می خوردند تا غذا کم بیاید و پیامبر خجالت زده شود اما همه سیر شدند. ابولهب خیلی شگفت زده بود رو به مهمان ها کرد و گفت این مرد شما را سحر کرده است نمی‌بینید با قضایی اندک چطور شماها را سیر کرد؟ پیامبر به آنها اجازه نداد مهمانی را با این حرف ها به هم بریزند بعد از غذا بلند شد و گفت خداوند مرا به سوی شما فرستاده است خداوندی که قادر و تواناست ست و هر کاری را که بخواهد انجام میدهد به من دستور داده تا شما را به دین اسلام دعوت کنم من باید همه مردم را بدین خدا دعوت کنم از میان شما چه کسی حاضر است مرا در این ماموریت بزرگ یاری کند؟ همه ساکت شدند و با تعجب به هم نگاه می کردند از میان همه مهمان ها،علی برخاست و حمایت خود را از پیامبر اعلام کرد؛پیامبر به آن اشاره کرد که بنشین. علی نشست. پیامبر دوباره پیام خدا را به گوش خویشاوندانش رساند و گفت هرکس مرا در این مأموریت الهی یاری کند وزیر برادر و جانشین من خواهد بود چه کسی مرا یاری میکند؟ این بار هم هیچکس از جایش تکان نخورد. فقط همدیگر را نگاه می کردند؛ دوباره علی از جایش بلند شد و اعلام آمادگی کرد. در آن زمان فقط ۱۳ سال داشت. پیامبر با لبخندی به او اشاره کرد که بنشیند. پیامبر می خواست هیچکس بهانه‌ای نداشته باشد و کسی بعدها نگوید تو به ما وقت ندادی که خوب فکر کنیم. حضرت محمد(ص) برای بار سوم رو به مهمانها کرد و فرمود اگر کسی مرا در این کار سخت یاری کند،وارث و جانشین من خواهد بود.بلند شد و پیامبر او را نزد خود آورد. دست او را گرفت و به مهمانان نشان داد؛ سپس فرمودند از امروز علی وزیر و جانشین و برادر من است.آنجا بسیار شلوغ شد و پیامبری حضرت محمد و جانشینی حضرت علی را مسخره می کردند. ابولهب عموی محمد بود. پیامبر بودن او را قبول نداشت. رو به برادرش ابوطالب کرد و گفت خیلی خنده‌دار است از امروز باید تو پیرو دین برادرزاده و فرزند ۱۳ ساله ات باشی؛ مهمانها می خندیدن و پیامبر را مسخره می‌کردند و با بی توجهی از خانه ابوطالب بیرون رفتند