eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
393 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
4- خودتو نباز ، ودوباره شروع کن : اشتباه کردی قبول اما خودتو نباز و از اشتباه این سری عبرت بگیر بالافاصله بعد از غسل دوباره شروع کن وادامه بده نگاه بالاخره تمومش میکنی اما یکم زمان می بره راستیییییییی رفیق الان بهترین زمان برای مسدودیت داخلی هست (سایت ها و روش لغزش هات) چون الان دیگه آتش شهوتت خوابیده وسرد شدی ؛ پس ناامید نشو وسعی کن راه های قبلی تو طوری مسدود کنی که دوباره نتونی بهش برگردی ...) توی این راه خسته نشدن خیلی مهمه چن شاید 10 بخوری زمین باز دوباره بلند شو و در آخر خدامون می‌فرمایند که ان الله یحب التوابین قطعا من بنده های توبه کننده ام را دوست دارم !!!
حتتتما مطالعه کنید دوستان💕
ثواب‌‌یهویے😍 میتونین‌براےآقا‌ سه‌ڪارانجام‌بدین؟✋🏼 ¹-براشون‌دوبارصلوات‌بفرستین🕊 ²-سه‌باربراشون‌اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج‌بگین🙂 ³-این‌پیام‌وحداقل‌به1کانال،گروه یابیشتر(هرکےڪه میتونه‌😉)بفرستین تااوناهم‌ثواب‌کنن
برای‌دیگران‌خوشحال‌باش نوبت‌خودتم‌میرسه😉 جمعت قشنگ رفیق☕️ 🧕🌿
یکی از حسرت‌های جهنم که احساس سوختگی با آتش رو از درون به انسان منتقل میکنه، اینه که به استعدادهای کشف نشده‌ات پی می‌بری و توانایی‌ها و امکاناتی که داشتی و استفاده نکردی آگاه میشی و آتیش میگیری!! آتیش میگیری وقتی می‌بینی چقددددددر امکانات و موقعیت خوب داشتی برای بهتر شدن و بیشتر رشد کردن و در صدر بودن، ولی استفاده نکردی و مشغول خواب و خور و تنبلی و لهو و لعب بودی!!!
💧 می گفت: «می خواهم چیزی بگویم، فقط به فرمانده مان نگویید». بچه ی اصفهان و از سربازهای ارتش بود. 🌹 می گفت: «حس کنجکاوی ام باعث شد وارد میدان مین شوم، وسط میدان یک جمجمه دیدم. از وقتی آن جمجمه را دیده ام، شب ها خواب ندارم. فکر می کنم از بچه های خودمان باشد و الان خانواده اش منتظرش هستند». 💧 رفتم تا کنار جمجمه رسیدم. پیکری آن جا افتاده بود که مقداری خاک روی آن نشسته بود. خاکها را کنار زدم و پیکر را روی برانکارد گذاشتم. 🌹 قصد بازگشت داشتم که با خود گفتم حالا که موقعیتی پیش آمده، خوب است جستجو کنیم، شاید پیکر دیگری هم پیدا شود. جلوتر زیر یک درخت، شهیدی افتاده بود با یک بی سیم و آن سو تر شهیدی دیگر و..... 💧 آن روز هفت شهید از شهدای ارتش پیدا شد. همان سرباز، مثل باران بهاری اشک می ریخت. تاب نیاوردم. به سمتش رفتم تا دلداری اش بدهم. 🌹 گفت: «آقا، وقتی دیدم هر هفت شهید مُهر و تسبیح داشتند، از خودم خجالت کشیدم. من خیلی وقتها در خواندن نماز کوتاهی می کنم. از امروز دیگر همه ی نمازهایم را سر وقت می خوانم.» 📚 آسمان مال آنهاست (کتاب تفحص)، ص 56. ‌
هدایت شده از کانال اَحکام شرعی
💢 بعضی از مکروهات نماز 1️⃣. برهم گذاشتن چشم ها (البته در رکوع کراهت ندارد.) 2️⃣. گرداندن چشم ها به طرف راست یا چپ. 3️⃣. برگرداندن اندک صورت به طرف راست یا چپ. 💠نکته: اگر صورت کاملاً به طرف راست و یا چپ برگردانده شود، نماز باطل است. 4️⃣. بازی کردن با ریش، دست و مانند آن. 5️⃣. در هم فرو بردن انگشت ها. 6️⃣. انداختن آب دهان. 7️⃣. نگاه کردن به خط قرآن، کتاب، یا نوشته انگشتر. 8️⃣. ساکت شدن هنگام قرائت یا ذکر، برای شنیدن سخن دیگران. 9️⃣. هر کاری که خضوع و خشوع را از بین ببرد. 🔟. به پا داشتن جوراب تنگ (که پا را فشار دهد.) 1️⃣1️⃣. در حال خواب آلودگی و خودداری کردن از بول یا غائط. 💢 سایت آیت الله خامنه ای ┏━💠💠🆔💠💠━┓ 🌟@tasvir12🌟 ┗━💠💠🆔💠💠━
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 الان حدودا نیم ساعتی هست که معطل شدم تا اسممو بنویسن ... من... مروا... کسی که تا حالا تو صف نونوایی واینستاده بود، الان تو صف ثبت نام راهیان نوره . یه خانم چادری با چشم های عسلی و صورت سفید و لب های غنچه ای پشت میز نشسته بود. _سلام +سلام عزیزم ، برای ثبت نام اومدید؟ _بله +اِمم... آخه ... امروز ... چیزه... از پشت کسی صدام زد ×هوی خانم برگشتم و اخمی کردم و گفتم _هوی چیه آقا ؟ مؤدب باش پوزخند صدا داری زد ×اینجا صف پارتی نیستا صف راهیان نوره _خب مشکلش چیه ؟ ×مشکلش اینه که این تیپی که اومدی اینجا ، تیپ پارتیه ، نه سفر معنوی ... نگاهی به لباس خودم و اون انداختم از نظر خودم لباسام مشکلی نداشت . اون یه پیرهن دیپلمات مشکلی پوشیده بود که دکمه اشو تا یقه بسته بود و یه شلوار گشاد قهوه ای ، و ریش بلندی که شبیه داعش شده بود . اینبار من پوزخندی زدم _خوبه ما هم با این تیپتون راتون ندیم کلاس؟ این تیپایی که شما میزنید برای سفر به سوریه س برای ثبت نام داعش نه کلاس درس. و به سرعت از اونجا دور شدم . اما سر و صدا ها میومد . &ادامـــه دارد ......
به وقت پارت گذاری.....
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 صدای خانومه رو شنیدم که روبه آقاعه می گفت : +این چه کاری بود کردید ؟ مگه ظاهر مهمه ؟ مهم دلشه ... همین شما و امثال شماست که نظر بقیه رو نسبت به مذهبیا عوض میکنه خجالت بکشید آقا +خانم ... خانم صبر کنید ... صدای قدم های نزدیکش رو میشنیدم ولی اهمیتی ندادم و به قدم هام سرعت بخشیدم ... ازپشت دستم کشیده شد و منو مجاب به برگشتن کرد . خواستم هر چی از دهنم در میاد بارش کنم که با دیدن صورت قرمزش که رو به کبودی می رفت ، ترسیده نگاهم رو بهش دوختم . انگار نفس کشیدن براش سخت شده بود. نشست روی زمین اما همچنان سخت نفس میکشید. _چی ... شده؟ حالت...خوبه؟ صدامو ... و ...میشنوی؟ صدای قدم هایی رو تو نزدیکی شنیدم و بعد صدایی آشنا ... ×مژده ...مژده حالت خوبه ؟ مژدهههه نگاهی به صورتش انداختم . عه... اینکه همون گارسونه س رو به من گفت : ×اسپریش تو کیفشه بلند شدم از جمعی که دورمون بود رد شدم و خودمو به میز مژده رسوندم ... &ادامـــه دارد ...... ~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 سریع به طرف کیف مژده رفتم و بعد از کمی گشتن ، یه اسپری پیدا کردم که ظاهرا برای تنگی نفس و آسم بود ... به گارسونه نشونش دادم ... _اینه؟ +آره خودشه ازدستم گرفت و گذاشت داخل دهن کسی که تازه متوجه شدم اسمش مژدس همزمان با این کار ، باهاش حرف میزد . ×نفس بکش خواهری نفس بکش ببین دارم میمیرما مژدهههه...!!! بعد از چند دقیقه کم کم رنگ صورت مژده عادی شد و خیال همه راحت ... دورش رو خلوت کردیم تا بهش اکسیژن برسه . گارسونه هم رفت تا کارهای هماهنگی رو انجام بده . نشستم کنار مژده ... _حالت خوبه ؟ لبخندی زد و با باز و بسته کردن چشماش بهم فهموند که حالش بهتره . _چت شد یهو ‌؟ +چیزی ... نیست ...فقط ... یه ... تنگی ... نفس ... ساده ... اس _خب آخه تو که می دونی نباید بدوی ‌؛ چرا اومدی دنبالم ؟! +دل شکستن ... تاوان ... داره ... نمیخواستم ... بخاطر ... حرف... یه ... آدم ... یه عمر ...کینه ... مذهبیا ... رو ... به ... دل ... بگیری . و بعد سرفه کرد کمی پشتش رو ماساژ دادم . _خیلی خب حرف نزن حالت بدتر میشه &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از ۲۰ دقیقه حالش جا اومد و تونست بدون لکنت صحبت کنه ... کمکش کردم بلند بشه و با هم ، هم قدم شدیم . +چیشد که به این نتیجه رسیدی؟ باصدای مژده به خودم اومدم . _چه نتیجه ای ؟ +همین که بیای راهیان نور دیگه... _آهااا هیچی... من اطلاعات زیادی از این سفر ندارم فقط برای گردش و تفریح اومدم تا از این شهر و آدماش دور باشم ... همین ... _خب پس بزار توضیح بدم ببین عزیزم اونجایی که میریم طرفای جنوبه ، شلمچه_فکه_طلائیه_کانال کمیل و خیلی جاهای دیگه ... به اینجای حرفش که رسید ، حرفشو بریدم و پرسیدم _چرا میرید اونجا ؟ لبخندی به روم پاشید که متوجه کار اشتباهم شدم . _معذرت میخوام داشتید میگفتید ... +میشه یه خواهش بکنم ؟ حدس میزدم خواهشش چیه ... حتما میخواست باز جانماز آب بکشه و بگه نپر وسط حرفام اما با حرفی که زد مبهوت بهش چشم دوختم +میشه با من با فعل جمع صحبت نکنی ؟ چون اینطوری احساس غریبی میکنم _باشه چشم +ممنون &ادامـــه دارد ...... ~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 خب داشتم میگفتم تو جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ، عراق به کشور ما دست درازی کرده بود و یه کسایی باید جلو اونا رو میگرفتن یه جوونایی باید از خودشون ، آیندشون ، خانوادشون ، زندگیشون ، راحتیشون ، میگذشتن تا ما تو راحتی زندگی کنیم . مثلا شهید محمد حسین فهمیده ... چی ازشون میدونی ؟ _خب ... چیز زیادی نمیدونم فقط میدونم توی نوجونی مُرده +مُرده نه ... شهید شده . کلافه گفتم _حالا چه فرقی میکنه ؟ دوتاشون یکین دیگه ... +نه عزیزم ، ببینید مُرده با شهید فرق داره اگر کسی بمیره یعنی دیگه وجود نداره اما شهید نه همانطور که خدا توی قرآن گفته: شهدا زنده هستند . _من اصلا به این جور چیزا اعتقاد ندارم با لبخند دلگرم کننده ای گفت : +یه روزی اعتقاد میاری ... دیگه به اتوبوس رسیده بودیم ... +خب مدارکتو بده تا ثبت نامت کنم. _ولی فکر نمیکنم بشه چون الان حرکته چشمکی زد و گفت : +شوما هنوز مژی رو نشناختی ... مدارک رو ازم گرفت و با پارتی بازی به قول خودش مژی و اون گارسون ، بالاخره تونستم توی اتوبوس بشینم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بالاخره اتوبوس حرکت کرد و قطار سرنوشت من رو به ، طرف دوره جدیدی از زندگی کرد ... بعد از چند دقیقه ، حضور کسی رو کنارم حس کردم با دیدن مژده گل از گلم شکفت ... خیلی خوب تونسته بود تو دلم برای خودش جا باز کنه ... +خب گل دخمل چه خبرا ‌؟ _دخمل ؟ +آره دیگه من به دختر میگم دخمل _میدونم ولی انتظار اینکه تو همچین حرفی بزنی رو نداشتم ... +چرا ؟! مگه من آدم نیستم ؟ !! خواستم دهن باز کنم که خودش با چهره دلخوری ادامه داد : +معلومه که آدم نیستم ... و با بغض گفت من فرشتم یه دونه زدم تو بازوش و گفتم : _داشتم سکته میکردم هوووف ... مژده هم به زور جلو خودشو گرفته بود که صدای خنده اش بالا نره ولی از خنده صورتش قرمز شده بود . خلاصه با دیوونه بازی های مژده و دوستاش ، ساعت گذشت و برای نماز ما رو بردن به یه رستوران سرِ راهی ... از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم داخل ... مژده و بقیه دوستاش رفتن طرف نماز خانه دخترا اینقدر دور مژده رو شلوغ کرده بودن که بیچاره نمیدونست جواب کدومشونو بده و کدومو نده ... محو تماشاشون بودم که صدایی از پشت سرم شنیدم ×جسارتاَ نمازخونه خواهران اون طرف هست . این دیگه کدوم... (ناسزا نیست ویرایستارمون مؤدبه😅) برگشتم طرفش ... این که همون پسره اس
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 برگشتم طرفش ... یه آقایی جلوم بود با تعجب از کفش هاش شروع کردم به رصد کردن ... کفش چرمی قهوه ای سوخته... شلوار پارچه ای گَله گُشاد مشکلی ... پیرهن دیپلمات طوسی با چهارخونه های قرمز کمرنگ ... دکمه پیراهنش رو تا آخر بسته بود ... ته ریش مشکی داشت ... بالاتر... بینی متوسط و قلمی هرکی ندونه فکر میکنه عملیه ... چشما... چشماش عسلی ... وای خدااا ‌، از بچگی عاشق چشم عسلی بودم. خب فکر کنم زیادی ذوق کردم موهای مشکیش هم که خیلی ساده و مرتب بودن . وجدان: مروا چته باز عین بز زل زدی به بچه مردم ؟ من : باز این مرغ بی محل اومد برو خونتون الان وقت ندارم . وجدان : احیاناَ خروس بی محل نبود؟ من : خروس که مذکره ، تو مونثی پس باید بهت بگم مرغ ... وجدان : خاک بر سرِ اون معلمی که بهت کارنامه داد ... با صدایی که شنیدم از بحث با صدای درونم دست کشیدم و حواسم رو به صدا دادم ولی این که مژدس پس این چشم عسلیه رفت کجا ؟ !! &ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +مروااا _بله؟ +دوساعته دارم صدات میکنما ! _ببخشید حواسم نبود +چشمت این آقای محمودی ما رو گرفته ؟ ! _محمودی کدوم... +همین آقایی که داشتی درسته قورتش میدادی ... بنده خدا یادش رفت چی میخواست بهت بگه بچه مردم از خجالت آب شده ... ای خاک بر سرِ بی شخصیتت کنن مروا وجدان ‌: اونم از نوع رُسش . من : تو دهنتو ببند وای الان این گندو چطوری جمعش کنم ؟ +بابا شوخی کردم چرا قرمز شدی دختر ؟ _من ... راستش ... عاشق چشمای عسلی هستم بخاطر همین ... یعنی ... مژده دیگه به روم نیاورد و گفت : +بیا بریم پیش بقیه ... الان نمازمون قضا مِرِ (میره ) با هم وارد نمازخانه شدیم... &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 یه گوشه ای نشستم و به نماز خوندن خانما نگاه کردم . مژده خواست نمازشو شروع کنه که با دیدن من دستاش رو از کنار گوشش پایین آورد و به طرفم قدم برداشت... +مروا عزیزم چرا نشستی ؟ _پس چی کار کنم ؟! +نمیخوای نماز بخونی‌؟ _راستش ... چیزه... یعنی... نمیخواستم بدونه که نماز خوندن بلد نیستم ولی نمیدونستم چه بهانه ای براش بیارم ... انگار خودش متوجه شد به خاطر همین سریع گفت : بلند شو بیابریم با هم نماز بخونیم ... به ناچار قبول کردم +گلم وضو داری ؟ _No +So let's go together _چی ؟ ! +گفتم بیا با هم بریم ... _آها ! یادم باشه دیگه هیچ وقت باهات انگلیسی صحبت نکنم ... مژده نیمچه لبخندی زد و به راهمون ادامه دادیم ... با کمک و راهنمایی های مژده وضو گرفتیم و نوبت به نماز رسید تک تک حرکات و چیز هایی که باید به عربی میگفتیم رو با حوصله برام توضیح داد . +متوجه شدی ؟ _حرکات رو آره ولی... +ولی چی ؟ کلافه گفتم : _کلمات عربی رو نمیتونم حفظ کنم ، میشه ول کنی ؟ &ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +ول کن چیه دختر ؟ پاشو پاشو با هم نماز بخونیم هر چیزی که من میگم رو تکرار کن باشه ؟ _اوک ... یعنی چیزه ، باشه ... بلند شدیم و بعد از نیت ، مژده شروع به خوندن و من هم باهاش تکرار کردم ... +بسم الله الرحمن الرحیم _بسم الله الرحمن الرحیم +الحمد الله رب العالمین _الحمد ....... نمی تونستم درست متوجه بشم مژده چی میگه +الحمد الله _احمد الله +رب العالمین _رب العالمین +الرحمن _الرحمن ★★★ بعد از دادن سلام نمازم ، یه آرامشی به وجودم تزریق شد که حالمو خوب کرد برگشتم سمت مژده که داشت با لبخند نگاهم میکرد _چیه ؟ خوشگل ندیدی ؟ +نه ... کسی رو به زیبایی توندیدم حجاب خیلی بهت میاد مروا اصلا قابل توصیف نیست ته دلت احساس شادی میکنی ... نه ؟ _آ...آره آره +لبخند امام زمانتو حس میکنی ، نه ؟ _امام زمان ‌؟ +پاشو پاشو نماز بعدیمونو بخونیم تو راه بهت توضیح میدم ... _باشه بعد از خوندن نماز با هم به طرف اتوبوس حرکت کردیم تقریبا منتظر ما بودن... &ادامـــه دارد
10پارت تقدیم نگاهتان. 10پارت هم صبح پارت گذاری میشه بابت دیشب که پارت نداشتیم.
💕 🌟حض*__*رت مااه🌙 ادمین❣️ ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂