کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هفتادوپنج
يكباره ياد صحنههايي افتادم كه از حساب و كتاب اعمال ديده بودم.
ياد آن پيرمردي كه به من تهمت زده بود و بهخاطر رضايت من،
ثواب حسينيهاش را به من بخشيد.
اين افكار و صحنه ناراحتي آن پيرمرد، همينطور در مقابل چشمانم
بود. باخودم گفتم: بايد پيگيري كنم و ببينم اين ماجرا تا چه حد صحت
دارد. هرچند ميدانستم كه مانند بقيه موارد، اين هم واقعي است. اما
دوست داشتم حسينيهاي كه به من بخشيده شد را از نزديك ببينم.
به آن پيرمرد گفتم: فالني را يادتان هست؟ همان كه چهار سال
پيش مرحوم شد.
گفت: بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر اين مرد خوب بود. اين
آدم بيسر و صدا كار خير ميكرد. آدم درستي بود. مثل آن حاجي
كم پيدا ميشود.
گفتم: بله، اما خبر داري اين بنده خدا چيزي تو اين شهر وقف
كرده؟ مسجد، حسينيه؟!
گفت: نميدانم. ولي فالني خيلي با او رفيق بود. حتماً خبر دارد.
االن هم داخل مسجد نشسته.
بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيم. ذكر خير آن مرحوم شد و
سؤالم را دوباره پرسيدم: اين بنده خدا چيزي وقف كرده؟
اين پيرمرد گفت: خدا رحمتش كند. دوست نداشت كسي خبردار
شود، اما چون از دنيا رفته به شما ميگويم.
ايشان به سمت چپ مسجد اشاره كرد و گفت: اين حسينيه را
ميبيني كه اينجا ساخته شده. همان حاج آقا كه ذكر خيرش را كردي
اين حسينيه را ساخت و وقف كرد. نميداني چقدر اين حسينيه خير
و بركت دارد.
االن هم داريم بنايي ميكنيم و ديوار حسينيه را برميداريم و
ملحقش ميكنيم به مسجد، تا فضا براي نماز بيشتر شود.
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هفتادودو
ماجرا رخ داده يا نه؟!
از همان بيمارستان توسط يكي از بستگان تماس گرفتم و پيگيري
كردم و جوياي سالمتي آنها شدم. چندتايي را اسم بردم.
گفتند: نه، همه رفقاي شما سالم هستند.
تعجب كردم. پس منظور از اين ماجرا چه بود؟ من آنها را درحالي
كه با شهادت وارد برزخ ميشدند مشاهده كردم.
چند روزي بعد از عمل، وقتي حالم كمي بهتر شد مرخص شدم.
اما فكرم بهشدت مشغول بود. چرا من برخي از دوستانم كه االن
مشغول كار در اداره هستند را در لباس شهادت ديدم؟
يك روز براي اينكه حال و هوايم عوض شود، با خانم و بچهها
براي خريد به بيرون رفتيم.
به محض اينكه وارد بازار شدم، پسر يكي از دوستان را ديدم كه از
كنار ما رد شد و سالم كرد.
رنگم پريد! به همسرم گفتم: اين فالني نبود!؟
همسرم كه متوجه نگراني من شده بود گفت: چيزي شده؟ آره،
خودش بود!
اين جوان اعتياد داشت و دائم دنبال كارهاي خالف بود. براي به
دست آوردن پول مواد، همه كاري ميكرد.
گفتم: اين زنده است؟ من خودم ديدم كه اوضاعش خيلي خراب بود.
مرتب به مالئك التماس ميكرد. حتي من علت مرگش را هم ميدانم.
خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستي كه اشتباه نديدي؟ حاال
علت مرگش چي بود؟
گفتم: باالي دكل، مشغول دزديدن كابلهاي فشار قوي برق بوده
كه برق او را ميگيرد و كشته ميشود.
ً خانم من گفت: فعال كه سالم و سر حال بود.
آن شب وقتي برگشتيم خونه خيلي فكر كردم. پس نکنه اون
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هفتادوچهار
نشانه ها
پس از ماجرايي كه براي پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدم كه من
برخي از اتفاقات آينده نزديک را هم ديدهام.
نميدانستم چطور ممكن است. لذا خدمت يكي از علما رفتم و اين
موارد را مطرح كردم.
ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودي،
بحث زمان و مكان مطرح نبوده. لذا بعيد نيست كه برخي موارد مربوط
به آينده را ديده باشيد.
بعد از اين صحبت، يقين كردم كه ماجراي شهادت برخي همكاران
من اتفاق خواهد افتاد.
يكي دو هفته بعد از بهبودي من، پدرم در اثر يك سانحه مصدوم
شد و چند روز بعد، دار فاني را وداع گفت. خيلي ناراحت بودم، اما
ياد حرف عموي خدا بيامرزم افتادم كه گفت: اين باغ براي من و
پدرت هست و بهزودي به ما ملحق ميشود.
در يكي از روزهاي دوران نقاهت، به شهرستان دوران كودكي و
نوجواني سر زدم، به سراغ مسجد قديمي محل رفتم و ياد و خاطرات
كودكي و نوجواني، برايم تداعي شد.
يكي از پيرمردهاي قديمي مسجد را ديدم. سلام و عليك كرديم
و براي نماز وارد مسجد شديم.
🖇ادامه دارد ...‼️
تاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هشتاد
خيلي آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين
سالها طوري از دنيا ميرود كه هيچ كاري نميتوانند برايش انجام
دهند! حتي مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا
فاصله داشته.
چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگي را گرفتيم و
تجهيزات را بستيم. خودم را حسابي براي شهادت آماده كردم. من
آرپي جي برداشتم و در كنار رفقايي كه مطمئن بودم شهيد ميشوند
ً با تمام اين افراد
قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره. احتماال
همگي با هم شهيد ميشويم.
نيمههاي شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد
محمدي خودش را به من رساند.
او كارها را پيگيري ميكرد. سريع پيش من آمد و گفت: االن
داريم ميرويم براي عمليات، خيلي حساسيت منطقه باالست. او
ميخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند.
من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچهها به زودي شهيد ميشوند.
از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم. من هم ميخواهم با آنها
باشم، بلكه بهخاطر آنها، ما هم توفيق داشته باشيم.
دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم. سر
ستون ايستاده بودم و با آمادگي كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه
پرواز ميكند.
هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه جواد محمدي با موتور جلو آمد و
مرا صدا كرد. خيلي جدي گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر،
خط شكن محور باشي.
بايد حرفش را قبول ميكردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد
شدم. ده دقيقهاي رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو.
🖇ادامه دارد ...‼️
تاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هشتادویک
بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا.
سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد.
من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟
جواد هم گفت: اين آرپيجي را بگير، برو باالي تپه. بچهها تو را
توجيه ميكنند.
رفتم باالي تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلي آرام بود.
تعجب كردم! از چند نفري كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه
كار كنيم. خط دشمن كجاست؟
يكي از آنها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندي است. بايد فقط
مراقب حركات دشمن باشيم.
تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده! روز بعد كه عمليات
تمام شد، وقتي جواد محمدي را ديدم، باعصبانيت گفتم: خدا بگم
چيكارت بكنه، برا چي من رو بردي پشت خط؟!
ً او هم لبخندي زد و گفت: تو فعال نبايد شهيد شوي. بايد براي مردم
بگويي كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کردهاند.
براي همين جايي تو را بردم كه از خط دور باشي.
اما رفقاي ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادي و سيديحيي
براتي كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتي بعد مرتضي
زارع، بعد شاهسنايي و عبدالمهدي کاظمي و... در طي مدت کوتاهي
تمام رفقاي ما كه با هم بوديم، همگي پركشيدند و رفتند. درست
همان ً طور كه قبال ديده بودم.
جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. بچههاي اصفهان را به
ايران منتقل كردند. من هم با دست خالي از ميان مدافعان حرم به ايران
برگشتم. با حسرتي كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد.
🖇ادامه دارد ...‼️
تاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هشتادودو
مدافعان وطن
مدتي از ماجراي بيمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع
حرم، حال و روز من خيلي خراب بود.
من تا نزديكي شهادت رفتم، اما خودم ميدانستم كه چرا شهادت
را از دست دادم!
به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان
كه عاشق شهادت هستند را عقب مياندازد.
روزي كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود!
چند دختر جوان با لباسهايي بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و
ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جاي خودم را تغيير دادم.
هرچه ميخواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نميشد. اما ديگر
دوستان من، در جايي قرار گرفتند كه هيچ نامحرمي دركنارشان نباشد.
اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نميدانم، شايد فكر كرده
بودند من هم مسافر آنتاليا هستم. هرچه بود، گويي ايمان من آزمايش
شد. گويي شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده
نيستي. با اينكه در مقابل عشوههاي آنان هيچ حرف و هيچ عكس
العملي انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولي از اين آزمون نگرفتم.
در ميان دوستاني كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را ميشناختم
كه آنها را جزو شهدا ديدم. ميدانستم آنها نيز شهيد خواهند شد.
🖇ادامه دارد ...‼️
تاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هشتادوسه
يكي از آنها علي خادم بود. علي پسر ساده و دوستداشتني سپاه
بود. آرام بود و بااخالص. در فرودگاه جايي نشست كه هيچ كسي در
مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود.
در جريان شهادت رفقاي ما، علي هم مجروح شد، اما همراه با ما
به ايران برگشت. من با خودم فكر ميكردم كه علي بهزودي شهيد
خواهد شد، اما چگونه و كجا؟!
يكي ديگر از رفقاي ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل
كرمي بود. او در ايران بود و حتي در جمع مدافعان حرم حضور
نداشت. اما من او را در جمع شهدايي كه بدون حساب و كتاب راهي
بهشت ميشدند مشاهده كردم!
من و اسماعيل، خيلي با هم دوست بوديم. يكي از روزهاي سال
1397 به ديدنم آمد. ساعتي با هم صحبت كرديم. او خداحافظي كرد
و گفت: قراراست براي مأموريت به مناطق مرزي اعزام شود.
رفقاي ما عازم سيستان و بلوچستان شدند. مسائل امنيتي در آن
منطقه بهگونهاي است كه دوستان پاسدار، براي مأموريت به آنجا اعزام
ميشدند. فرداي آن روز سراغ علي خادم را گرفتم. گفتند سيستان
است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا براي او باز شود!؟
سريع با فرماندهي مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضاي حضور در
مرزهاي شرقي را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد.
مدتي گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آنها را همراهي
کنم. در يکي از روزهاي بهمن 97 خبري پخش شد. خبر خيلي كوتاه
بود. اما شوك بزرگي به من و تمام رفقا وارد كرد.
يك انتحاري وهابي، خودش را به اتوبوس سپاه ميزند و دهها
رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت ميرساند.
سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علي خادم و
اسماعيل كرمي هر دو در ميان شهدا بودند.
🖇ادامه دارد ...‼️
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
#پیام_شما این موضوع مشکل خیییلی هامون هست😭
#احکام💕
پیامبر اکرم (ص):
لا ینال شفاعتی من اخر الصلوة بعد وقتها
کسی که خواندن نماز را از زمانش به تأخیر بیندازد، به شفاعت من (در روز قیامت) نخواهد رسید.
💐🌹💐
خب رفیق،
اگر یه مدت اندازه دو یا سه روز، ده دقیقه قبل از اینکه اذان بگه بری وضو بگیری ،جانمازتو پهن کنی و منتظر بشی تا اذان بگه و نمازتو بخونی ، بعد از 2 الی3 روز عادت میکنی به اینکه تا اذان گفت سری نماز بخونی.
بعضی وقتا اذان گفته ولی گرسنه ای و میگی اول یه چیزی بخورم بعد نمازمو میخونم و بعد از خودن یا یادت میره یا میگی الان که نماز نمیتونم بخونم حالا بعدش میخونم... این باعث میشه نمازتو فراموش کنی یا دیر بخونی
یا بعضی وقتا که مدرسه ای ،اجازه نمیدن نماز بخونی،وقتی میای خونه گرسنه و خسته ای، اما با همه ی خستگی و گرسنگی برو نمازتو بخون ، بعدش اینقدر غذا و خواب میچسبه😋😎🤩 ولی اگر غذا بخوری دائم توی غذا به فکر نمازتی و غذا اصلا بهت نمی چسبه...
به قول شهید همت:به نماز نگو کار دارم، به کار بگو نماز دارم🌸
اگر همیشه به محض اینکه اذان گفت نماز تو خوندی خیلی اون روز و کار هایی که انجام میدی بهت میچسبه😋
ادمین#گمنام♥️
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
سلام🌸گناه خاموش همون گناه مشترک و پر تکرار خود ارضایی در دختران و پسران هست
سلام بچها چند نفری تون راجب خود ارضایی و گناه خاموش در ناشناس سوال کردید، بنظرم برای جواب این سوال سرچ بزنید بهتر باشه اینجوری دقیق تر میفهمید، فقد در همین حدی که متوجه شدید چی هست کافیه تحقیقات اضافه خودش موجب الودگی به این گناه میشه🍃
#دعاےفرج🌱
#مدیر_Zahra
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
16.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
قهر با خدا نداریم!❌
هرغلطی کردی با خدا قهر نکن🤨
👤استاد رائفی پور
Γ🍃✍🏼••
#تلنگرانہ
آمـادھشـہـادتبودن...
بـاآرزوۍشـہـادتداشـٺـن،
فرسنگهافاصلهستوفـرقمےڪنـه✋🏼(:
#حواسمونهست
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
ما چه می دانیم؛
خدا می داند که بعضی ابتلائات،
شرط بعضی اِفاضات است،
شخصی می گفت:
به فلان مشکل مبتلا شدم،
خیلی بر معلوماتم افزوده شد...
آیت الله بهجَت(ره)🌱
#مدیر_Zahra
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
■ #حرفحق😎🌸
___
🎗تویِ فضایِ مجازی ،
جوانِ حزب اللهی و افسرجنگِ نرم!😎
.
👈🏻اما تویِ فضایِ واقعی
نماز صبح پَر..!☹️
+ کسی که نمازش درست نشه
هیچے توی زندگیش درست
نمیشه....
میگن اگه یه نمازت صبحت قضا بشه چهل روز مراقبت به فنا میره😢😳....حالا دیگه خودت حساب کن قضا شدن چه ضرره سنگینیه💔....
دیگه جدی بگیر و حساااابی مراقب نمازت باش✌️چون نخوندنش واقعا عقب میندازتت رفیق😶
از ما گفتن....
#نمازصبحونهیمقویِروحِ😌💪
#خودسازی🧕🌿
#مدیر_Zahra
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
••
غافلی از حالِ دل
ترسم که این ویرانه را
دیگران بی صاحب انگارند
و تعمیرش کنند!
#صائب
#شهیدآقامحمدرضادهقانامیری 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای رسیدن به امامزمان(عج)
مواظب چشمهایت باش...❤️🕊
#امام_زمان
#پیشنهاد_دانلود👌🏻😭
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_نودوسه
گفتم: من با تمام بديها خيلي مراقب بودم كه حق كسي را در
زندگيام وارد نكنم.
حتي در محل كار، بيشتر ميماندم تا مشكلي نباشد. تمام بيماران از
من راضي هستند و...
آن فرشته گفت: بله، درست ميگويي، اما هزار و صد نفر از مردان
هستند كه به آنها در زمينه حق الناس بدهكار هستي!
وقتي تعجب مرا ديد، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و
چهرهاي زيبا عطا كرد، اما در مدت زندگي، شما چه كردي؟!
با لباسهاي تنگ و نامناسب و آرايش و موهاي رنگ شده و بدون
حجاب صحيح از خانه بيرون ميآمدي، اين تعداد از مردان، با ديدن
شما دچار مشكالت مختلف شدند.
بسياري از آنها همسرانشان به زيبايي شما نبودند و زمينه اختالف
بين زن و شوهرها شدي. برخي از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما
بودند، با ديدن زيبايي شما به گناه افتادند و...
ُ گفتم: خب آنها چشمانشان را حفظ ميكردند و نگاه نميكردند.
به من جواب داد: شما اگر پوشش و حريمها و حجاب را رعايت
ميكردي و آنها به شما نگاه ميكردند، ديگر گناهي براي شما
نبود. چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده كه
چشمانتان را حفظ كنيد.
اما اكنون به دليل عدم رعايت دستور خداوند در زمينه حجاب، در
گناه آنها شريك هستي.
تو باعث اين مشكالت شدي و اين کار، از بين بردن حق مردم
در داشتن زندگي آرام است. تو آرامش زندگي آنها را گرفتي و
اين حقالناس است. پس به واسطه حقالناس اين هزار و صد نفر، در
گرفتاري و عذاب خواهي بود تا تكتك آنها به برزخ بيايند و بتواني
از آنها رضايت بگيري.
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هشتادونه
گفت: ظاهراً مرا نشناختي؟ ده سال قبل، در فالن اداره براي مدت
كوتاهي با شما همكار بودم. من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه
خواندم، حدس زدم كه ماجراي شما باشد، درسته؟
گفتم: بله و كمي صحبت كرديم. ايشان گفت: يکي از بستگان من
با خواندن اين كتاب خيلي متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده
و به عنوان بازگشت حقالناس و بيتالمال، كلي پول پرداخت كرده.
بعد از صحبتهاي معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه
او را كجا ديدم!
يكباره يادم آمد! او هم جزو كساني بود كه از كنار من عبور كرد
و بيحساب وارد بهشت شد. او هم شهيد ميشود.
ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من ميافزايد، خدايا نكند
مرگ ما شهادت نباشد. به قول برادر عليرضا قزوه:
وقتي كه غزل نيسـت شـفاي دل خسـته
ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟
رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز
آن سـينهزنان حرمـش دسـته بـه دسـته
ميگويم و ميدانم از اين كوچه تاريك
راهي اسـت به سرمنزل دلهاي شكسته
در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست
پايـي كـه بـه آن زخـم عبوري ننشسـته
قسـمت نشـود روي مـزارم بگذارنـد
سـنگي كـه گل اللـه به آن نقش نبسـته
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هشتادوپنج
در دوران نوجواني و زماني که در بسيج مسجد فعال بودم، شبها
در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت وآمد داشتيم.
ما طبق عادت نوجواني، برخي شبها به داخل قبرهاي خالي
ميرفتيم و رفقا را ميترسانديم! اما يکشب ماجراي عجيبي پيش
آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناري
فروريخته و سنگ لحدهاي قبر پيداست! من در تاريکي، از حفره
ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود! از
نشانههاي روي قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است.
همان لحظه يکي از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. او ميخواست
اسکلتهاي مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار
را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. لحظاتي بعد صداي جيغ اين
دوستم را شنيدم! نفميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد!
من او را بيرون آوردم و بالفاصله وارد قبر شدم، به هر طريقي
بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن
خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم.
در آن سوي هستي و درست زماني که اين ماجرا را به من نشان
دادند، گفته شد: آن قبري که پوشاندي، مربوط به يک زن مؤمن و
باتقوا بود. به خاطر اين عمل و دعاي آن زن، چندين حوريه بهشتي در
بهشت منتظر شما هستند. همان لحظه وجود نوراني اهل بيت:در
مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش ديدار اين چهرههاي نوراني
شدم. از طرفي چهرهي زيباي آن حوريه ها را نيز به من نشان دادند.
اما زيبايي جمال نوراني اهل بيت: کجا و چهرهي حوريههاي
بهشتي؟! من در آنجا هيچ چيزي به زيبايي جمال اهل بيت: نديدم.
٭٭٭
اما نكته مهمي كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق
شهادت نصيب هر كسي نميشود
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هشتادوهشت
نفر اول خودش را معرفي كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از
چهرهام پريد!
ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعي شد. بالفاصله به دوست
كناري او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟
او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را
ميشناسم. اما من كه حال منقلبي داشتم، بلند شدم و خداحافظي
كردم.
خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد
برزخ شدند و بدون حسابرسي اعمال راهي بهشت شدند. هر دو با هم
شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!
باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها براي من
آشنا بودند.
پنج نفر ديگر از بچههاي اداره را مشاهده كردم كه االن از هم جدا
و در واحدهاي مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده
بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت ميرسند.
چند نفري را در خارج اداره ديدم که آنها هم...
هرچند ماجراي سه دقيقه حضور من در آن سوي هستي و بررسي
اعمال من، خيلي سخت بود و آن لحظات را فراموش نميكنم، اما
خيلي از موارد را سالها پس از آن واقعه، در شرايط و زمانهاي
مختلف به ياد ميآورم.
چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه
در قيامت انجام شده بود. يكي از مسئولين از تهران، براي بازرسي به
ادارهي ما آمد.
همينكه وارد اتاق ما شد، سالم كرد و پشت ميز آمد و مشغول
روبوسي شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: چطوري برادر؟
من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدالله
🖇ادامه دارد ...‼️
تاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هشتادوشش
انسان بااخالصي كه بتواند از تمام تعلقات دنيايي دل بكند، لياقت
شهادت مييابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك
انتخاب آگاهانه كه براي آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد.
مثالي بزنم تا بهتر متوجه شديد. همان شبي كه با دوستانم در سوريه
دور هم جمع بوديم وگفتم چه كساني شهيد ميشوند، به يكي از رفقا
هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد ميشوي.
روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهاي ما مورد هدف قرار
گرفت. سيديحيي و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست
در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را
ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار
نيروهاي داعش، توانست به عقب بيايد!
من خيلي تعجب كردم. يعني اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين
ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم
آمد. پس از كمي حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي
پشيمانم. خيلي... باتعجب گفتم: از چي پشيماني؟
گفت: »يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادي؟ آن روز، وقتي
كه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت
شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم.
يقين داشتم كه االن شهيد ميشوم. باور كن من ديدم كه رفقايم
به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم
آمدند. ديدم نميتوانم از آنها دل بكنم!
در درونم به حضرت زينب 3 عرض كردم: خانم جان، من
لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من ميخواهم پيش فرزندانم برگردم.
خواهش ميكنم... هنوز اين حرفهاي من تمام نشده بود كه حس
كردم يك نيروي غيبي به ياري من آمد! دستي زير سرم قرار گرفت و
مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نميشد.
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_نودوچهار
اين خانم ادامه داد: هيچ دفاعي نميتوانستم از خودم انجام دهم.
هرچه گفتند قبول كردم.
بعد مرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه كه از آتش و عذاب
جهنم توصيف شده را كامل مشاهده كردم.
درست در زماني كه قرار بود وارد آتش شوم، يكباره ياد كتاب
شما و توسل به حضرت زهرا 3 افتادم.
همانجا فرياد زدم و گفتم: خدايا به حق مادرم حضرت زهرا3 به
من فرصت جبران بده. خدا...
تا اين جمله را گفتم، گويي به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت
عالئم حياتي، مرا به بيمارستان منتقل كردند و اكنون بعد از چند ماه
بهبودي كامل پيدا كردم.
اما فقط يك نشانه از آن چند لحظه بر روي بدنم باقي مانده.
دستبندي از آتش بر دستان من زده بودند، وقتي من به هوش آمدم،
مچ دستانم ميسوخت، هنوز اين مشكل من برطرف نشده!
دستان من با حلقهاي از آتش سوخته و هنوز جاي تاولهاي آن
روي مچ من باقي است! فكر ميكنم خدا ميخواست كه من آن
لحظات را فراموش نكنم.
من به توبهام وفادار ماندم. گناهان گذشتهام را ترك كردم. نمازها
را شروع كردم و حتي نمازهاي قضا را ميخوانم.
ولي آنچه مرا در به در به دنبال شما كشانده، اين است كه مرا
ياري كنيد. من چطور اين هزار و صد نفر را پيدا كنم؟ چطور از آنها
حالليت بطلبم؟
اين خانم حرفهاي آخرش را با بغض و گريه تكرار كرد.
من هم هيچ راه حلي به ذهنم نرسيد. جز اينكه يكي از علماي رباني
را به ايشان معرفي كنم.
پایان
تاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هشتادوچهار
توفيق شهادت
وقتي با آن شهيد صحبت ميكردم، توصيفات جالبي از آن سوي
هستي داشت. او اشاره ميكرد كه بسياري از مشكالت شما با توكل
به خدا و درخواست از شهدا برطرف ميگردد.
مقام شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد
برزخ نشويد متوجه نميشويد. در اين مدت عمر، با اخالص بندگي
كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم
شهادت باشد.
بعد گفت: »اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودي
اهلبيت: حلقه ميزنند و از وجود نوراني آنها استفاده ميكنند.«
من از نعمتهاي بهشت که براي براي شهداست سؤال كردم. از
قصرها و حوريهها و...گفت: »تمام نعمتها زيباست، اما اگر لذت
حضور در جمع اهلبيت: را درك كني، لحظهاي حاضر به ترك
محضر آنها نخواهي بود. من ديدهام كه برخي از شهدا، تاكنون سراغ
حوريههاي بهشتي نرفتهاند، از بس كه مجذوب جمال نوراني محمد و
آل محمد: شدهاند.«
صحبتهاي من با ايشان تمام شد. اما اين نکته که زيبايي جمال
نوراني اهل بيت: حتي با حوريهها قابل مقايسه نيست را در ماجراي
عجيبي درک کردم.
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_نود
تجربهای جديد
كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياري خدا، با اقبال مردم روبرو
شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلي خوب بود و افراد بسياري خبر
ميدادند كه اين كتاب تأثير فراواني روي آنها داشته.
بارها در جلسات و يا در برخورد با برخي دوستان، اين كتاب به
من هديه داده ميشد! آنها من را كه راوي كتاب بودم نميشناختند،
و من از اينكه اين كتاب در زندگي معنوي مردم موثر بوده بسيار
خوشحال بودم.
يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوي محل
كار ميرفتم.
يك خانم خيلي بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسي
بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا
مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد.
بيمقدمه سالم كرد و گفت: ميخواهم بروم بيمارستان ... من
پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان
كجاست؟
گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را
ميرسانم. آن روز تعدادي كتاب سه دقيقه در قيامت روي صندلي
عقب بود.
🖇ادامه دارد ...‼️
تاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هشتادوهفت
حسرت
اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهي
مرزهاي شرقي شدم.
مدتي را در پاسگاههاي مرزي حضور داشتم. اما خبري از شهادت
نشد! در آنجا مطالبي ديدم که خاطرات ماجراهاي سه دقيقه براي من
تداعي ميشد.
يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها
حالم تغيير کرد! من هر دوي آنها را ديده بودم که بدون حساب و در
زمرهي شهدا و با سرهاي بريده شده راهي بهشت بودند.
براي اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوي شما محمد
است؟ آنها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه
دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزي نگفتم.
از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتي
كه غير قابل باور است.
يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته
بودند. جلو رفتم و سالم كردم.
خيلي چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم
شما را كجا ديدم. ولي خيلي براي من آشنا هستيد. ميتوانم فاميلي
شما را بپرسم؟
🖇ادامه دارد ...‼️