💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_هفتم
بین خواب و بیداری بودم که رفتم یک جای آشنا.
رفتم جلو و جلوتر ...
حالا همه چیز برام روشن تر شد .
اینجا همون جای قبلیه.
این بار با دقت بیشتری نگاه کردم.
زمین سراسر غرق خون بود ، لباس های خودمم سراسر غرق خون بود.
کاغذی توجهم رو جلب کرد که باد داشت اونو همراه خودش میبرد .
به سمتش دویدم و با تمام توانم گرفتمش...
به کاغذ نگاهی انداختم...
باورم نمیشهه...
این ... این همون بنر جلوی دانشگاهه.
با همون تاریخ...
به اطرافم نگاهی انداختم.
تمام کسایی که اونجا بودن غرق خون بودند و کسی زنده نبود...
احساس کردم از پشت سرم صدایی میاد.
برای یک لحظه ترس تمام وجودم رو فرا گرفت.
با ترس برگشتم ، اما چیزی نبود...
ولی هنوز همون صدا رو میشنیدم.
صدا ها خیلی نامفهوم بود و مشخص نبود از کجا میاد...
اطرافم رو نگاهی کردم و متوجه مَردی شدم که غرق در خونه .
به سمتش دویدم .
دستش قطع شده بود و پاش با چپیه بسته شده بود و سربند (یا مهدی ادرکنی...).
کنارش روی زمین نشستم ، لبش تکون میخورد اما صداشو نمیشنیدم.
گوشم رو نزدیک صورتش بردم ، صداش کمی واضح تر شد ...
+آ...آ....ب....آ....ب
به قیافه غرق در خونش نگاهی کردم .
خدای من ، این تشنشه !
ولی توی این بیابون آب از کجا پیدا کنم؟!
بلند شدم و نگاهی به اطرافم کردم...
باید حتما آب پیدا میکردم حتی شده از زیر سنگ.
شروع کردم به دویدن ...
ولی هر جا که میرفتم دریغ از یک قطره آب .
دیگه از پیدا کردن آب ناامید شده بودم و میخواستم برگردم پیش همون مرده اما کنار یکی از همون جنازه ها قمقمه ای دیدم...
سریع به سمتش دویدم ، درشو باز کردم و با دیدن آب های داخلش چشمام برق عجیبی زد...
قمقمه رو توی بغلم گرفتم و به طرف همون مَرده دویدم.
بهش رسیدم و متوجه شدم هنوز زندست ...
سریع در قمقمه رو باز کردم و آب رو به طرف لب های خشکیده اش بردم...
&ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_هشتم
آب رو جرعه جرعه بهش دادم و اون هم با ولع آب ها رو قورت می داد.
کمی حالش بهتر شد .
بدون اینکه نگاهم کنه ، به سختی شروع کرد به صحبت کردن.
+چن...چند...رو...روز...پیش...ع...عملیات...
داشتیم...هم...همه...چیز...داشت...خوب...پیش
می...رفت ...که...نقش...مون...لو...ر...رفت
یه...جا...سو...س...بینمون...ب...بود
سرفه ای کرد و ادامه داد.
+عراقیا...بهمون...شبیخون...ز...زدن...همه...قتل...
عام...شدن...
علی...، حا...ج...محسن...ع...عباس...فرمانده.
به اینجای حرفش که رسید لبخندی زد و ادامه داد.
+سه...رو...روزه...این...اینجا...افتادم
نه...آبی...و...نه...غذایی
به سمتم برگشت و بریده بریده گفت
+خدا شما رو رسونده ، تا وصیتم رو بهتون بکنم.
وقتی به دو کوهه رسیدید، کنار تانک ۶۴ چند تا سنگ بزرگه ...
چند متر اون ورتر رو به اندازه یک متر بکنید...
دوستای من و خود من رو اونجا میتونید پیدا کنید...
به سرفه افتاد.
دوباره خواستم بهش آب بدم که مانعم شد.
+م...ن ، وق...وقت...زیادی ...ندارم.
ام...امیدوارم...دفعه...بعد...که...اینجا...میاید ...
یادگار...بی...بی...سرتون...با...باشه..........
دیگه حرف نزد .
دیگه نفس نکشید.
دیگه نگاهم نکرد.
چشم هاش برای همیشه بسته شد و حرفش
نیمه تموم موند.
به خودم که اومدم دیدم صورتم خیس اشکه و گلوم هم از جیغ هایی که زدم درد گرفته و صدام گرفته...
سربند (یا مهدی ادرکنی) رو برداشتم و روی چشماش گزاشتم.
دوباره به صورت نورانیش نگاهی انداختم.
هنوز از نگاه کردن سیر نشده بودم که........
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_نهم
{ از زبان آراد }
با حرف های آیه دو دل شده بودم که برم داخل یا نه.
دل رو به دریا زدم و زنگ زدم به بنیامین ...
_جانم داداش .
+بنیامین کجایی؟
_من تازه با ماشین سپاه را افتادم ، تا برسم به اتوبوسا ، چی شده آراد ؟
+مگه نگفتم با اتوبوس برو ؟
من همه چیزو سپرده بودم به تو.
_شرمنده داداش.
این خواهر سر به هوامون چند تا وسیله رو جا گذاشته بود ، برگشتم تا ببرمشون.حالا میگی چی شده یا نه؟
+حال یه نفر بد شده ...
تا ده دقیقه دیگه باید اینجا باشی وگرنه خودت میدونی .
_اوه چه خشن .
چشم ، الان میام...
بعد از گذشت چند دقیقه دیدم با ماشین سپاه با سرعت نور داره میاد سمتم.
به محض پیاده شدن از ماشین به طرفم دوید و گفت
_چی شده آراد؟
کی حالش بد شده؟
دستی توی موهام کشیدم و کلافه گفتم
+خانم فرهمند.
_همون دختره که زد تو گو.......
چشم غره ای بهش رفتم که ادامه حرفشو خورد .
_مگه خواهرت اونجا نیست؟
+چرا هست ، ولی چون ترسیده نمیتونه کاری انجام بده .
_ام...اما ...
آراد اون نامحرمه.
+میدونم ، میدوووونم.
ولی پای جونش در میونه...
برو صندلی عقب ماشین رو در بیار و زود بیا.
_میخوای چیکار کنی ؟!
+گفتم برووو
خواست حرفی بزنه اما چیزی نگفت و بعد از گذشت چند دقیقه صندلی به دست برگشت.
صندلی رو از دستش گرفتم و به سمت آبخوری
راه افتادیم ...
یا اللهی گفتیم و وارد آبخوری شدیم...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_ام
یا اللهی گفتیم و وارد آبخوری شدیم...
با دیدن مروای بیهوش و غرق در خون ،
سریع به طرفش خیز برداشتم ...
رو به آیه کردم و گفتم
+حواست باشه ،
آروم بلندش کن بزارش روی صندلی ، آیه آروممم...
آیه با گریه سرشو به علامت باشه تکون داد
و با کمک آیه گذاشتیمش روی صندلی .
یاعلی گفتم و با کمک بنیامین بلندش کردیم.
سریع سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
هنوز چند دقیقه ای از سوار شدنمون نگذشته بود که مروا شروع کرد به جیغ و داد کردن.
آیه هم هول کرد و سریع دستشو گذاشت روی پیشونی مروا و با گریه گفت
×آرااااد ت...تو رو خدااااا تند ترررر بروو
ای...این د...دختر داره تو تب میسوزهههه
+آخه خواهر من ، این پراید درب و داغون چطوری میتونه تندتر از این بره؟!
با گفتن این حرفم ، یاد همون روزی افتادم که مروا حالش بد شده بود و به پرایدم توهین میکرد...
اون روز کارد میزدی خونم در نمی اومد ،
چون روی ماشینم خیلی حساس بودم اما حالا خودم به پرایدم توهین کرده بودم.
کلافه سرمو تکون دادم ...
با صدای ناله های مروا به خودم اومدم،
و از توی آیینه نگاهی بهش انداختم...
_کسسسییی اینجا نیسسستتت؟
آهاییییی
اینجا چقدر مُردهههه هستتتت.
من از مُردهههه میترسممممم.
گریه میکرد و مدام جیغ میزد .
بنیامین نگاهی به عقب کرد...
کم مونده بود از ترس پس بیوفته .
خودمم دست کمی ازش نداشتم ، با این وجود پامو روی پدال گاز گذاشتم و تا جایی
که میتونستم تند می روندم...
°•°•°•°•°
بالاخره بعد از ۲۰ دقیقه به بهیاری یه روستا تو همون نزدیکیا رسیدیم...
تشخیص پزشک بر این بود که گرما زده شده.
دختره لج باز ...
وقتی هی میگفتم بریم داخل چادر ، این روزا رو می دیدم ...
ولی اون مثل همیشه لجوجانه حرفش رو به کرسی نشوند و عاقبتمون این شد ...
هوووف.
خدا آخرِ این سفر رو به خیر بگذرونه.
اصلا چرا باهامون اومد؟
اینکه همش بیمارستانه...
با خودم گفتم : مروا رو شهدا دعوت کردن...
پس حواست باشه چی میگی ...
کلافه روی صندلی نشستم ،
آرنج هام رو گذاشتم روی زانوهام و سرم رو بهشون تکیه دادم...
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای جیغ مروا از جا پریدم و به سرعت به طرف اتاق حرکت کردم...
در زدم وگفتم
+آیه میتونم بیام تو ؟
×آ...آره آراااد تو رو خدااا بیا تووو
با یا اللهی وارد اتاق شدم.
+چیشده؟
×آراد ، داره تو تب میسوزهههه.
+خب بگو بیان یه سرمی یه دارویی چیزی بهش بزنن ...
مگه اینجا دکتر نداره ؟!!!
در حالی که گریه میکرد گفت
×گفتم گفتم ، ولی اوناها میگن که تجهیزات لازم رو ندارن...
اگه تا شب تبش نیاد پایین ، ممکنه...
+ممکنه چی ؟
×ممکنه............
&ادامه دارد
17.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#درنگتفکرانه
«تحریف ادیان؛ قسمت اول»
👤 استاد رائفی پور
💢 قارون و سامری مبدأ تحریف در بنیاسرائیل،
تفکری که تا الان ادامه دارد😳 . . .
#نشر_واجب💯
#تباه!!
عڪس خودت رو با لباسای رنگی و
کلۍ عشوه میزاری رو پروفایل بعد ناراحتیڪهمزاحمتمیشن!
خب انتظار دارۍ با این عکسا ذکر
روزهاے هفته رو بفرستن برات
😂✋
#دلتنگی❣️
#پروفایل🦋
#امام_زمان🌸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘️
ادمین#گمنام♥️
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مہدیجان ❤️
🍂 عشق یعنیهر زمان یادش کنم بی اختیار
🍃 قطره یِ اشکی فرو ریزد از این چشمانِ تار
🍂 عشق یعنی لک زده قلبم به دیدارش ولی
🍃 تابه کِی باشم نمیدانم چُنین چشم ان
#مهدویت
📌 خصوصیّت دوران امام زمان
👤 رهبر_انقلاب :
🔅 یک خصوصّیتی که در دوران امام زمان هست این است که
انسانها آراسته به فضائل اخلاقی میشوند،
ضعفهای اخلاقی که این همه مشکلات را برای بشر به وجود آورده
در طول تاریخ از انسانها گرفته میشود.
🌟🌟
╔∞♡🍃🌺🍃♡∞╗
@dorehamei
╚∞♡🍃🌺🍃♡∞╝