پسر اولش گفت:مادر برم؟
رفت و شهید شد💔
پسر دومش هم رفت وشهید شد.
وبعد پسر سوم...
۹نفر از محارمش شهید شدند..😳😨
و خودش در #حج_خونین
شهید شد...❣🌹
#زنان_زینبی
#شهیده_فاطمه_نیک
#یادشباصلوات
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
ﺭﻭﺯ قیامت؛نیکیهایمان را
ﺑـﻪ محبوبترین ،فرد زندگیمان
نخواهیم داد،اما مجبور میشویم
بـﻪﮐﺴﯽ نیکیهایمان را بدهیم که..
ﺍﺯ ﺍﻭ متنفر ﺑﻮﺩیـم
ﻭ #ﻏﯿﺒﺘﺶ راﮐﺮﺩیم!
حقالناس اوج #حماقت ،است نه #زرنگی
| #تلنگرانه💡
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🥀➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
~🕊
🌿#ڪݪام_شـھید💌
"جان"امانتیست...
کهبایدبه"جـانان"رساند،
اگرخودندهی،میستانند...
#شهیدسیدمرتضیآوینی♥️🕊
.
.
♡ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
هدایت شده از کانال پرتوِ حجاب
دوستان محترم یکی از اعضای کانال محتاج دعای شما عزیزان هست، براشون دعا کنید✨
اجرتون با شهدا🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#کمیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•📽🖤•
در حالی کودک بود و
از خانه بیرون نرفته بود
و با کسی دوستی نکرده بود
از من بسیار بیشتر درباره ی همه علوم می دانست😳!!!
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-📽🖤"
محلِ زندانی کردنِ امام هادی💔
با این کلیپ متوجه میشید که امامانِ ما چقد معصوم بودن🙂(:
#شهادت_امام_هادی|#معصوم|#کلیپ
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت شانزدهم
{ سوریه }
مادر شهید:
با تیزبینی همه جارا بررسی و رصد میکرد. اتفاقات تاسف باری که در سوریه افتاده بود، مصطفی را حسابی بر آشفته کرده بود، اوطاقت کشته شدن مسلمانان مظلوم سوریه را نداشت.
از طرفی نگران وضعیت شیعیان محاصره شده در نبل و الزهرا بود، که از نسل موسی بن جعفر بودند. سوریه رفتن برای او یک دغدغه شده بود و پیگیری تحولات آنجا کار همیشگی اش بود.
دلش برای حرم حضرت زینب میتپید و ترس آن را داشت که خدای نکرده روزی پای تکفیری هابه حرم برسد.
دائم از سوریه صحبت میکرد و میخواست مارا برای اعزام خودش آماده کند. هربار که بحث سوریه میشد، من به او میگفتم:«مصطفی جان من مشکلی با سوریه رفتن تو ندارم.من و پدرت از حق خودمان می گذریم؛ فقط یک موضوع برای من مهم است و آن رضایت همسرت است. اول اورا راضی کن بعد برو.»
با لبخند نیم نگاهی میکرد و چند لحظه مرا تماشا میکرد و میخواست با این کار مرا به یاد نذرم بیندازد. من متوجه منظور او بودم ولی نمیتوانستم نسبت به حق همسرش بی تفاوت باشم.
من خودم خواسته بودم که پسرم فدایی اهل بیت باشد، اما دوست نداشتم که همسرش از سوریه رفتن او ناراحت و ناراضی باشد. همه فامیل و محل متوجه شده بودند و خیلی بامن صحبت میکردند تا او را از سوریه رفتن منصرف کنم،
حتی یکی میگفت:«به او بگو شیرم را حرامت میکنم تا نرود!» اما در قاموس من نمیگنجید که از حرمت حرم حضرت زینب بگذرم و پسرم را از دفاع حرمش باز دارم. خداراشاکرم که این کار را انجام ندادم.
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت هفدهم
{ اولین اعزام }
همسر شهید:
اخبار سوریه خیلی عذابش می داد. از اتفاقات آنجا برای من زیاد می گفت تا کم کم مرا آماده کند. مدتی بود که به هر دری می زد تا بتواند خود را به سوریه برساند. از طریق سپاه موفق به اعزام نشد. تا این که بالاخره با عده ای آشنا شد که برای کمک در کار آشپزخانه برود .
چون سربازی نرفته بود برای گرفتن پاسپورت مبلغی به عنوان ودیعه گرو گذاشته بود. ویزای عراق را گرفت تا بتواند از کشور خارج شود. یک روز از فرودگاه تماس گرفت و گفت : که در حال پرواز به سمت سوریه است و من که انتظار همچنین حرفی را نداشتم خیلی شوکه شدم. با گریه به او گفتم : حداقل از قبل به من می گفتید. رفتم خانه مادرم و برادرم که ناراحتی مرا دید پیشنهاد داد که به فرودگاه امام خمینی بروم. به فرودگاه که رسیدیم. او و تعدادی از دوستانش را جلوی در دیدم که با ناراحتی ایستاده بودند. معلوم شد که ساکش رفته و خودش از پرواز جامانده بود. سوار ماشین برادرم شد و با این که مادرم نیز عقب نشسته بود، بدون توجه به حضور دیگران از فرودگاه تا خانه با صدای بلند گریه کرد. ولی من خوشحال بودم که موفق نشده بود. بعد از افطار لباس پوشید تا ازخانه بیرون برود. از او پرسیدم : کجا می روی؟ گفت : می روم با یکی از دوستانم دعواکنم! من که از عصبانیت او خیلی می ترسیدم ! دیده بودم که خیلی شدید عصبانی می شود. با اصرار زیاد با او همراه شدم تا اتفاقی برای او نیوفتد. با آژانس به مزار شهدای گمنام فاز ۳ اندیشه رفتیم. آنجا مراسمی برگزار بود. بی توجه به مراسم، سمت قبر شهدا رفت. من داشتم از پله های شهدا بالا می رفتم که متوجه شدم جلوی پله ها ایستاده و دارد با شهدا صحبت می کند. برگشتم تا با هم بالا برویم. با لحنی آرام شهدا را تهدید می کرد و می گفت :( که اگر کار مرا درست نکنید آبروی شما را می برم ! به همه می گویم شما هیچ کاری نمی توانید بکنید....) بعد هم رفت گوشه ای نشست و با شهدا صحبت کرد. تقریبا ده روز بعد من همراه خانواده ام به شمال رفتم واو نیامد. روزی که برگشتم با من تماس گرفت و گفت که در فرودگاه منتظر پرواز است . خیلی ناراحت شدم ولی از جهتی خیالم راحت بود که به آشپزخانه می رود. خیلی گریه کردم اما توجهی به گریه های من نکرد و خداحافظی کرد و برای اولین بار عازم سوریه شد. اما روحیات مصطفی برای آشپزخانه سازگار نبود. آشپزخانه بهانه ای بود برای رسیدن به هدف دیگری که در سر داشت. او اصلا آشپزی بلد نبود .حتی یک نیمرو ساده راهم نمی توانست درست کند. آشپزخانه خواسته های روح بلند پرواز او را برآورده نمی کرد. لذا بدون این که کسی باخبر شود از آشپزخانه می رود . همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند ۲۵ روز بعد برگشتند اما خبری از مصطفی نشد .پیگیری های من هم حاصلی نداشت تا این که بعد از ۴۵ روز مصطفی برگشت .در این مدت دو مشکل عمده داشت .اول این که عربی بلد نبود تا بتواند گروهی پیدا کند و عضو آن ها بشود و آنان را متوجه کند که برای مبارزه آمده است و دوم مقاومت های زیادی که برای حضور ایرانی ها در این جنگ وجود داشت .چون سیاست بر این بود که هیچ ایرانی ای در این معرکه نباشد تا تهمت دخالت نظامی به ایران زده نشود .او در این مدت از طریق یکی از دوستان اهل نجف با رزمندگان عراقی آشنا شده و با آن ها همراه شده بود. برخی از ماجراهایی که در این ۸ سال زندگی مشترک مان رخ می داد .باب میلم نبود .ولی اگر آدم کسی را دوست داشته باشد به خاطر او همه کاری می کند .اوایل درباره خطرهایی که داشت به من چیزی نمی گفت .حدود سه ماه کنارمان بود و این بار به عراق رفت تا با رزمندگان عراقی به سوریه اعزام شود . می گفت : رزمندگان عراقی ۲۴ ساعت می جنگند و ۴۸ ساعت استراحت می کنند و من در این ۴۸ ساعتی که بیرون از میدان جنگ هستم اذیت می شوم. به همین دلیل به محلی که رزمندگان حزب الله لبنان به مردم سوریه اموزش می دادند می رفت و در کنار آن ها بود. در حرم حضرت زینب با رزمندگان فاطمیون آشنا می شود و ابوحامد فرمانده تیپ فاطمیون را قانع می کند که از این به بعد با آن ها اعزام شود .دومین حضورش ۷۵ روز طول کشید.
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت هجدهم
{ سید ابراهیم }
همسر شهید:
از سوریه که آمد با هم به مشهد رفتیم . آنجا مرا با رزمندگان فاطمیون آشنا کرد و مقدمات سفر سوم خود را مهیا کرد . قرار بود با بچههای افغانستان اعزام شود، می بایست خودش را تبعه افغان جا بزند هرچند که آنها میدانستند ایرانی است ، اما به هر حال قوانین خاص خود را داشتند . لهجه افغانستانی را هم خیلی زود یاد گرفت . سومین بار با تیپ فاطمیون اعزام شد . در این مدت انواع دوره ها و آموزش ها را می دید . مصطفی نام جهادی «سید ابراهیم» را برای خود برگزید که نام پدر بزرگ من بود . همه او را به همین نام می شناختند. بعد از مدت کوتاهی که در کنار بچه های فاطمیون جنگید به خاطر قابلیت های بالایی که داشت از او خواستند تا فرماندهی یکی از گردان های فاطمیون را به عهده بگیرد . به شرط نامگذاری گردان توسط خودش، فرمانده گردان شد و به خاطر علاقه زیادش به گردان عمار و شهدای آن ، نام زیبای عمار را برای گردان انتخاب کرد . در همایشی هم که با جاماندگان گردان عمار در تهران داشت به آنها قول داده بود که ما انتقام شهدای گردان عمار را میگیریم . چرا که گردان عمار ادامهدهنده راه همان گردان و جنگ سوریه در امتداد جنگ ایران و ادامه انقلاب حضرت امام خمینی است . او معتقد بود افکار انقلاب اسلامی روز به روز در دل مردم سوریه رشد و نمو پیدا می کند و عشق به امام و آرمان های او در بین مردم آنجا رواج پیدا می کند . چند روز قبل از تولد محمدعلی استرس داشتم که بدانم برای تولد پسرمان هست یا نیست!؟ سه روز قبل از تولد محمدعلی از کمر و پهلو مجروح در بیمارستان بقیه الله بستری شد. مصطفی طبقه پنجم و من طبقه دهم بستری بودیم! دائم به ما سر میزد و بیشتر پیش ما بود تا خودش . از مجروح شدنش ناراحت نمی شدم ، چون مجروحیت هایش باعث میشد مدتی پیش ما باشد و خیالم راحت بود که حداقل دو هفته پیش ماست . هر بار هم که می آمد ده دقیقه ای حرف نمی زدم و فقط او را نگاه می کردم . به او خیلی وابسته بودم ، اما او به هیچ کس و هیچ چیز این دنیا وابسته نبود و به همین دلیل خیلی راحت دل می کند و می رفت . اما دوستی و علاقه من به مصطفی به حدی رسیده بود که نبودن هر چیزی حتی نبودن بچه ها را میتوانستم تحمل کنم ، ولی دوری از او برایم غیر قابل تحمل بود . تمام وجودم مصطفی بود ، ولی او برای ماندن نبود ، نمی توانست بماند . زمانی هم که ایران بود ، دلش اینجا نبود ! اصلا اینجا نبود . گم شده اش را پیدا کرده بود . از نوع رفتارش مطمئن بودم که روزی شهید میشود . مصطفایی که سال ۸۶ با او ازدواج کردم با مصطفی سال ۹۴ خیلی فرق داشت . به خودش هم یک بار گفتم: «من خیلی استرس دارم.» جواب داد: «نگران نباش! بادمجان بم آفت ندارد؛» ولی من مطمئن بودم که اتفاقی برای او میافتد . رفتارش خیلی عوض شده بود ، در کارِ خانه زیاد کمک می کرد ، به بچه ها خیلی محبت میکرد ، از من به خاطر کارِ خانه زیاد تشکر میکرد . وقتی که میرفت شب اول خیلی سخت بود . بعد هم کار من روزشماری بود تا دوباره برگردد.
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت نوزدهم
{ آخرین دیدار }
همسر شهید:
آخرین بار که داشت می رفت از بیرون آمدم و متوجه شدم که یکی از ساک های او نیست، به او گفتم: ساکت را بسته ای ؟ گفت: از کجا فهمیدی؟ گفتم: یکی از ساک هایت نیست. کمی سر به سرم گذاشت و گفت: تو باید در اطلاعات استخدام شوی و خندید. گفتم: خب حالا ساکت کو؟ گفت: از ترس شما زود تر از خودم فرستادم پادگان. پرسیدم: می خواهی بروی؟ جواب داد: حالا ببینم چه می شود. فردا زنگ زد و گفت که دارد به سوریه می رود و من طبق معمول گریه کردم و او هم کار خودش را کرد و رفت.
چند روز بعد تماس که گرفت، گفت: من شرمنده شما هستم و باید یک بار شما را برای زیارت بیاورم خدمت حضرت زینب تا از شرمندگیم کم شود.
به سختی کار های اداری پاسپورت محمد علی را انجام دادم و راهی سوریه شدیم. به مصطفی گفتم: خیلی زحمت کشیدم تا کار های اداری را انجام دادم. در جوابم گفت: من برای این که به سوریه برسم خیلی زحمت کشیدم. حالا ببینم شما چه قدر زحمت می کشی؟
شب آخری که در سوریه بودیم با هم رفتیم در زینبیه قدم بزنیم. یکی از دوستانش خبر داد که فرمانده اش با او کار دارد . با او که تماس گرفت ماموریت حلب را به او ابلاغ کرد. می خواست به زیارت حضرت زینب برود. با خودم گفتم: من هم می روم و از حضرت می خواهم که دیگر مصطفی به سوریه نیاید و پیش من باشد. به مصطفی گفتم: من هم می آیم با بی بی کار دارم .
گفت: بله همان کاری که با امام رضا و همه امامزاده های ایرانی داشتی؟ ولی مطمئن باش که این بار هم دست خالی بر می گردی.
وارد حرم شدم و مثل همیشه که می خواستم برای سوریه نرفتن آقا مصطفی دعا کنم نتوانستم. یک شرم عجیبی نمی گذاشت این دعا را بخواهم . نه از امام رضا توانستم بخواهم و نه از حضرت زینب، همان شرم مانع می شد که این خواسته را بگویم . بعد از زیارت آمدم بیرون و جلوی درب کنار مصطفی نشستم. کمی حرف زدیم و گنبد را به من نشان داد و گفت : ببین چه قدر قش است. در حالی که گنبد را از آن زاویه ی جدید می دیدم. پرسید: اگر اتفاقی برای مت بیوفتد چه کار می کنی؟
گفتم: نه اتفاقی نمی افتد.
گفت: حالا یک درصد احتمال بده که اتفاقی بیوفتد . گفتم: مادر هرگز اجازه نمی دهد اتفاقی که برای خودش افتاده برای بچه هایش هم بیوفتد. حضرت زینب مادر ماست و چون خودش طعم فراق و هجران عزیزانش را کشیده است اجازه نمی دهد این طعم تلخ را ما هم بچشیم.
دیگر اجازه ندادم ادامه بدهد. وقتی راه افتادیم از من پرسید: از حضرت خواستی؟ گفتم: طبق معمول شرمنده شدم و نتوانستم بگویم . از هم جدا شدیم .
#تلنگر💞
نگیدپروفایلشمذهبےنیست
پسخودشممذهبےنیست
بہقولبزرگے
مذهبےبودنبہپروفایلنیست
آرزوے #شهادت کردنمبہبیوگرافےنیست...🌱
ادمین#گمنام❣️
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
هدایت شده از آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
🌸✨بسم الله الرحمن الرحیم✨🌸
.
.
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن❤️✨
#دلتنگی|#پروفایل
ادمین#گمنام🌸
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
#پروفایل_مذهبی🌿 #حاج_قاسم_سلیمانی🌹 ادمین#گمنام💐 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
یک شال عزا به هر مسلمان بدهید🥀
بوی خوش او را به گلستان بدهید
بابای تمامی یتیمان بود او
انگشتریاش را به یتیمان بدهید💔
ادمین#گمنام💐
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
⇢¦🌿☁️••
.
.
سلامامامزمانمصبحتونبخیر🖐🏻
کمکمکنیندلِخانوادهدوستامرو
هیچوقتنشکنم🌱...!
(برایآقاتبهترینمنتظرباش😌)
.
.
#اللّٰھُم_عجل_لولیڪ_الفࢪج
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
💫➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
«🌿» مامدعۍصفِاولبــودیم ازآخࢪِمجلسشھداراچیدند🙂 #استوری📱 #شهدا✨ #والپیࢪشہدایۍ🌿 #ساختِ
☁️✨
اگہدقتکنےمےبینے
همہیشھدایہبرقِ
خاصےتوےچشماشونہ⚡️. .
اینبخاطرھاینہڪہ
جزخداواهلبیت﴿علیہالسلام﴾
چشماشونوروۍهمہچیزبستن . .
همہچیزها🙂!!
#والپیر_شہدایۍ|#استوری|#شهید_صدر_زاده
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
هدایت شده از آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
عاشقان وقت نماز است😍
••🧡🌿↴
آخرشهمضامنم . .
سلطانِمشھدمےشود😌!!
#امام_رضا|#استوری|#والپیر
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
••🧡🌿↴ آخرشهمضامنم . . سلطانِمشھدمےشود😌!! #امام_رضا|#استوری|#والپیر ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@basho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⇢¦📽
👈🏼بهترین روش دفع شیطان😈
و رفعِ نگرانی😰
🔥|#نشرواجب
احمدرضا بیضایی می گوید:
یکی از دوستانش جملهای عربی را برایم پیامک کرده بود و اولش نوشته بود: این سخنی از محمودرضاست. آن جمله این بود: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة». یعنی: «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! پرسیدم: این جمله را محمودرضا کجا گفته؟ گفت: آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس اجرا کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت من هم آنرا توی دفترم یادداشت کردم. جمله برای بیست و هشت روز قبل از شهادتش بود
#شهید
#بسیجی
#بسیج
#محمود-رضا-بیضایی
#شیعه
#حضرت-زینب
👌تفاوت ایشاالله ، انشاالله و ان شاءالله درکجاست؟؟
↻ ایشاالله: یعنی خدا را به خاک سپردیم (نعوذبالله) (استغفرالله)
↻ انشاالله: یعنی ما خدا را ایجاد کردیم (نعوذبالله) (استغفرالله)
↻ ان شاءالله: یعنی اگر خداوند مقدر فرمود (به خواست خدا)
#انتشار_بدیم_تا_اشتباه_نکنیم