eitaa logo
در مسیر شهادت
629 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
+ بهش گفتن‌آقا ابراهیـم... چرا جبهه رو ول نمیکنی بیای دیدار ؟ - گفت ما رهبری رو برای میخوایم نه برای تماشا! @darentezareshahadat
دوست هیئتی آدم را بهشتی میکند ❤️ یکی را با خودش آورده بود زورخانه که باکی نداشت از کارهای خلاف و شراب‌خواری‌اش بگوید. نه نماز می‌دانست چیست، نه روزه. یک بار هم به جلسات مذهبی نرفته بود. پس از کمی رفاقت آن دو با هم، یک بار ابراهیم او را برد به جلسه‌ای مذهبی. وارد که شدند، او رفت و کنار دوست دیگر ابراهیم نشست. سخنران که بالای منبر از مظلومیت امام حسین، علیه‌السلام، می‌گفت، او فقط خیره خیره نگاه می‌کرد و با عصبانیت گوش می‌داد. چراغ‌ها را هم که موقع روضه خواندن خاموش کردند، او به جای اشک ریختن، به یزید فحش می‌داد؛ فحش ناجور. دوست ابراهیم این‌ها را برایش تعریف کرد و قبلش هم گفت: «این‌ها دیگه کی‌ان دنبال خودت می‌آری؟» ابراهیم خندید: «عیب نداره. این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه بر اهل بیت نکرده. مطمئن باش با امام حسین که رفیق بشه، تغییر می‌کنه. ما هم اگه این بچه‌ها رو مذهبی کردیم، هنر کرده‌ایم!» به تعبیر خود ابراهیم، این بچه‌ها را می‌انداخت توی دامن امام حسین، علیه‌السلام. تلاش ابراهیم ثمر داد؛ آن پسر از بچه‌های خوب ورزشکار شد و بازگشت خودش را هم به مسیر درست زندگی، مدیون ابراهیم و رفقایش می‌دانست. @darentezareshahadat
دخترم در کلاسهای تابستانی شهرک محل سکونت ما یعنی شهرک ارتش تهران شرکت می کرد. یک روز یک گل سینه هدیه گرفت که عکس شهیدی روی آن بود. چندبار خواست برای من از این شهید بگوید که اجازه ندادم. شب بود که گل سینه روی زمین افتاده بود. پایم رفت روی سوزن آن و حسابی خون آمد. بعد از پانسمان گل سینه را برداشتم و باعصبانیت انداختم توی سطل زباله. آخر شب طبق روال هرشب سریال ترکیه ای را دیدم و خوابیدم. من اگر هر کار اشتباهی انجام دهم اما نمازم را سر وقت می خوانم. صبح حدود ساعت پنج بود. بعد از نمازصبح مشغول تسبیحات بودم که احساس کردم یک جوان روبروی من نشسته!! نفهمیدم خوابم یا بیدار اما آن جوان که صورتش پیدا نبود به من گفت: سریالهایی که می بینی افسانه است. اما ما افسانه نیستیم. ما با شما هستیم. باتعجب گفتم: شما کی هستی؟ گفت: تصویر من روی گل سینه بود که انداختی توی سطل. دویدم و رفتم داخل سطل را گشتم. تصویر یک شهید بود که زیر آن نوشته بود: خیلی برایم عجیب بود. به طور اتفاقی رفتم سر کمد کتابخانه. دیدم کتابی به نام سلام بر ابراهیم لابه لای کتابها ست. کتابی در مورد همین شهید. مشغول مطالعه شدم. خیلی جالب بود. شوهرم را صدا زدم و پرسیدم که این کتاب کجا بوده؟ گفت: چند روز پیش توی اداره به ما هدیه دادند. هر دو جلد کتاب را آن روز خواندم. خیلی عالی بود. صبح روز بعد؛ بعد از نماز به بهشت زهرا رفتیم. ساعتی را در کنار مزار یادبود او بودم. حالا او حقیقت زندگیم شده. دیگر سراغ افسانه های ماهواره نمی روم. حجاب و نمازم نیز کاملا تغییر کرده. سلام خدا بر ابراهیم🌹 @darentezareshahadat
🌷 | 📍 درخلوت خودم بودم که صدا زدی مرا... نه اینکه من خود آمده باشم... تو مرا خواندی... و راهم دادی به دنیای زیبایت... ❤️ ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @darentezareshahadat
یاد ابراهیم بخیر می‌گفت: به فکر مثل شهدا مُردن نباش⛔️ به‌ فکر مثل شهدا زندگی‌کردن باش✅ ... 🆔 @darentezareshahadat
محال است به نگاه کنے و حال دلت عوض نشود💚🌹 لبخندش فرق دارد چون از جنس لبخند خداست... 🆔 @darentezareshahadat
همیشہ میگفت : در زندگی ، آدمی موفق تر است ڪه ⇜ در برابر عصبانیت دیگران " صبور " باشد ⇜ و ڪار بی منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود :)) 🆔 @darentezareshahadat
در بخشی از این کتاب میخوانیم: ❤️ به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت می‌کردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمی‌شناخت تصویرش را از من گرفت و نگاه کرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه!؟ با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟! گفت: من قبلاً تو بازار سلطانی مغازه داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سَر بازار می‌ایستاد. یه کوله باربری هم می‌انداخت روی دوشش و بار می‌برد. یه روز بهش گفتم: اسم شما چیه؟ گفت: من رو یدالله صدا کنید! گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید با تعجب گفت: این آقا رو می‌شناسی!؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ایشون قهرمان والیبال وکشتیه، آدم خیلی باتقوائیه، برای شکستن نفسش این کارها رو می‌کنه. این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه! بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم! 🕊 🆔 @darentezareshahadat
ابراهیم دراول سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت. او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید... ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @darentezareshahadat ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
☘️ 💛فقیری به مسجد آمده بود و کفش مناسبی نداشت، ابراهیم پیش او می رود و کفشهایش را به آن مرد هدیه می دهد. خودش در گرمای ظهر تابستان، با پای برهنه از مسجد تا خانه می رود. او واقعا مرد خدا بود. 🌸 🆔 @darentezareshahadat
می گفت: اگر میگویید الگویتان حضرت زهرا "س" است ؛ باید کاری کنید ایشان از شما راضی باشند و حجاب شما فاطمی باشد. 🆔 @darentezareshahadat