eitaa logo
در مسیر شهادت
590 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
گمنامی... اوایل کاربود؛حدود سال 1386 به سختی مشغول جمع آوری خاطرات شهید هادی بودیم. شنیدم که قبل از ما چندنفر از جمله دونفر ازبچه های مسجد موسی ابن جعفر چندمصاحبه بادوستان شهید گرفته اند سراغ آنهارا گرفتم. بعداز تماس تلفنی، قرار ملاقات گذاشتیم. سیدعلی مصطفوی ودوست صمیمی او،هادی ذوالفقاری، بایک کیف پراز کاغذ آمدند. سیدعلی راازقبل میشناختم ؛مسئول فرهنگی مسجد بود. اوبسیار دلسوزانه فعالیت میکرد. اما هادی را برای اولین بار میدیدم. آنها چهارمصاحبه انجام داده بودند که متن آن رابه من تحویل دادند. بعد هم درباره ی شخصیت شهید ابراهیم هادی صحبت کردیم. دراین مدت هادی ذوالفقاری ساکت بود. درپایان صحبت های سیدعلی،رو به من کرد وگفت ؛شرمنده، ببخشید، میتونم مطلبی روبگم؟ گفتم: بفرمایید. هادی باهمان چهره ی باحیا ودوست داشتنی گفت:قبل ازما وشما چندنفر دیگر به دنبال خاطرات شهید ابراهیم هادی، رفتند اماهیچکدام به چاپ کتاب نرسید!شاید دلیلش این بوده که میخواستند خودشان رادر کنار شهید مطرح کنند بعد سکوت کرد. همینطور که باتعجب نگاهش میکردم ادامه داد؛خواستم بگویم همینطور که این شهید عاشق گمنامی بوده، شماهم سعی کنید که... فهمیدم چه چیزی میخواهد بگوید،تاآخر حرفش راخواندم.ازاین دقت نظر او خیلی خوشم آمد. این برخورد اول سرآغاز آشنایی ما بود. بعد ازآن بارها از هادی ذوالفقاری برای برگزاری یادواره ی شهدا وبه خصوص یادواره ی شهید ابراهیم هادی کمک گرفتیم. اوبهتر از آن چیزی بود که فکر میکردیم؛جوانی فعال،کاری،پرتلاش،اما بدون ادعا... هادی بسیار شوخ طبع وخنده رو ودرحین حال زرنگ وقوی بود. ایده های خوبی برای کارهای فرهنگی داشت بااین همیشه کارهایش را درگمنامی انجام میداد.دوست نداشت اسم او مطرح شود. مدتی باچاپخانه های اطراف میدان بهارستان همکاری میکرد. پوسترها و برچسب های شهدا را چاپ میکرد. زیر بیشتر این پوسترها به توصیه ی او نوشته بودند؛جبهه ی فرهنگی،علیه جنگ فرهنگی _گمنام. رفاقت مابا هادی ادامه داشت تااینکه یک روز تماس گرفت. پشت تلفن فریاد میزد وگریه میکرد!بعد هم خبر عروج ملکوتی سیدعلی مصطفوی رابه من داد. سال بعد همه ی دوستان راجمع کرد وتلاش نمود کتاب خاطرات سیدعلی مصطفوی چاپ شود.او همه ی کارهارا انجام میداد اما میگفت ؛راضی نیستم اسمی از من به میان آید. کتاب همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سیدعلی، هادی بسیار غمگین بود. نزدیکترین دوست خودرا درمسجد ازدست داده بود. هادی بعداز پایان خدمت چندین کار مختلف را تجربه کرد وبعداز آن راهی حوزه علمیه شد. **** تابستان سال 1391 درنجف،گوشه حرم حضرت علی(ع) اورا دیدم یک دشداشه ی عربی پوشیده بودو همراه چندطلبه ی دیگر مشغول مباحثه بود. جلورفتم وگفتم:هادی خودتی؟! بلندشد و سمت من آمد وهمدیگر را درآغوش گرفتیم.باتعجب گفتم:تواینجا چیکار میکنی؟! بدون مکث و باهمان لبخند همیشگی گفت:اومدم اینجا برای شهادت! خندیدم وبه شوخی گفتم:بروبابا،جمع کن این حرفارو،درباغ روبستندند،کلیدشم نیست! دیگه تموم شد حرف شهادت رو نزن.! دوسال ازآن قضیه گذشت تااینکه یکی دیگر ازدوستان پیامکی برای من فرستاد که حالم رادگرگون کرد. هادی ذوالفقاری،ازشهر سامرا به کاروان شهدا پیوست برای شهادت هادی گریه نکردم؛چون خودش تاکید داشت اشک را فقط باید در عزای حضرت زهرا(س)ریخت. اماخیلی درباره ی او فکر کردم. هادی چه کرد؟ ازکجا به کجا رسید؟ اوچگونه مسیر رسیدن به مقصد را برای خودش هموار کرد؟! اینها سوالاتی است که ذهن مرا بسیار به خودش مشغول نمود. وبرای پاسخ به این سوالات به دنبال خاطرات هادی رفتیم. اما دراولین مصاحبه یکی ازدوستان روحانی مطلبی گفت که تایید این سخنان بود. اوبرای معرفی هادی ذوالفقاری گفت:وقتی انسانی کارهایش راپنهانی وبرای خدا انجام دهد،خداوند درهمین دنیا آن را آشکار میکند. هادی ذوالفقاری مصداق همین مطلب است.او گمنام فعالیت کرد ومظلومانه شهید شد. به همین دلیل است که شما بعد از شهادت، ازهادی ذوالفقاری زیاد شنیده ای وبعد از این بیشتر خواهی شنید... دنبال شهرتیم وپی اسم ونام.. غافل ازینکه فاطمه گمنام میخرد.. منبع زندگینامه ی 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
رفتم وضو گرفتم و ✨نماز شب✨ خوندم... از وقتی فضیلت نماز شب رو متوجه شدم به خدا گفتم _هروقت بیدارم کنی میخونم.من گوشی و ساعت و این چیزها تنظیم نمیکنم.😍اگه خودت بیدارم کنی میخونم وگرنه نمیخونم. انصافا هم خدا مرام به خرج داد و از اون شب قبل اذان صبح بیدارم میکنه.حالا گفتن نداره ولی منم نامردی نکردم و هرشب نمازشب خوندم.😍✨ خداروشکر مامان موقع صبحانه دیگه حرفی از خواستگاری نگفت.😆🙈 با بسم الله وارد دانشگاه شدم.گفتم: _خدایا امروز هم خودت بخیرکن.چند قدم رفتم که آقایی از پشت سر صدام کرد -خانم روشن توی دلم گفتم خدایا،داشتیم؟!! برگشتم.سرم بالا بود ولی نگاهش .✋👑 گفتم:بفرمایید. -امروز کلاس استاد شمس تشریف میبرید؟ -بله -میشه امروز باهاشون بحث نکنید؟😐 -شما هم دانشجوی همون کلاس هستید؟ -بله -پس میدونید کسی که بحث رو شروع میکنه من نیستم.☝️ -شما ادامه ندید. -من نمیتونم در برابر👈 افکار اشتباهی که به خورد دانشجوها میدن باشم. -افکار هرکسی به خودش مربوطه. -تا وقتی به زبان نیاورده یا به عمل تبدیل نشده به خودش مربوطه.👌 -شما عقاید خودتو محکم بچسب چکار به عقاید بقیه دارید؟😏 -عقاید من بهم اجازه نمیده دربرابر کسی که میخواد بقیه رو کنه باشم. -شما چرا فکر میکنید هرکسی مثل شما فکر نکنه گمراهه؟ -ایشون افکار خودشونو میگن،منم عقاید خودمو میگم.تشخیص درست و نادرست با بقیه..من دیگه باید برم.کلاسم دیر شده.✋ اجازه ی حرف دیگه ای بهش ندادم و رفتم.اما متوجه شدم همونجا ایستاده و به رفتن من نگاه میکنه. ✨خداجون خودت عاقبت امروز رو بخیر کن.✨ ریحانه توی راهرو ایستاده بود.تا منو دید اومد سمتم.بعد احوالپرسی گفتم: _چرا کلاس نرفتی؟😕 -استاد شمس پیغام داده تو نری کلاسش. لبخند زدم و دستشو گرفتم که بریم کلاس.باترس گفت: _زهرا دیوونه شدی؟!برای چی میری کلاس؟!😧 -چون دلیلی برای نرفتن وجود نداره. میخواست چیزی بگه که... صدای استاد شمس از پشت سرمون اومد.تامنو دید گفت: _شما اجازه نداری بری کلاس.😠 گفتم:به چه دلیلی استاد؟ -وقت بچه های کلاس رو تلف میکنی. -استاد این کلاس شماست.من اومدم اینجا شما به من برنامه نویسی آموزش بدید.پس کسیکه تو این کلاس صحبت میکنه قاعدتا شمایید. -پس سکوت میکنی و هیچ حرفی نمیزنی.😠 -تا وقتی موضوع راجع به برنامه نویسی کامپوتر باشه،باشه. دانشجو های کلاس های دیگه هم جمع شده بودن.استاد شمس با پوزخند وارد کلاس شد. من و دانشجوهای دیگه هم پشت سرش رفتیم توی کلاس. اون روز همه دانشجوها ساکت بودن و استاد شمس فقط درمورد برنامه نویسی صحبت کرد. گرچه یه سؤالی درمورد درس برام پیش اومد ولی نپرسیدم.بالاخره ساعت کلاس تمام شد.استاد سریع وسایلشو برداشت و از کلاس رفت بیرون. همه نگاه ها برگشت سمت من که داشتم کتابمو میذاشتم توی کیفم. زیر لب خنده م گرفت.اما بچه ها که دیدن خبری نیست یکی یکی رفتن بیرون.من و ریحانه هم رفتیم توی محوطه. ریحانه گفت: _خداکنه دیگه سرکلاس چیزی جز درس نگه. گفتم:خداکنه.😕 تاظهر چند تا کلاس دیگه هم داشتم.بعداز نماز رفتم دفتر بسیج دانشگاه.با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و نشستم روی صندلی. چند تا بسته کتاب روی میز بود.حواسم به کتابها بود که خانم رسولی(رییس بسیج خواهران) صدام کرد -کجایی؟دارم با تو حرف میزنم.😐 -ببخشید،حواسم به کتابها بود.چی گفتین؟ -امروز تو دانشگاه همه درمورد تو و استادشمس صحبت میکردن. -چی میگفتن مثلا؟ -اینا مهم نیست.من چیز دیگه ای میخوام بهت بگم. -بفرمایید -دیگه کلاس استادشمس نرو.😒 -چرا؟!!اون افکار اشتباه خودشو به اسم روشن فکری بلند میگه.یکی باید جوابشو بده. -اون آدم خطرناکیه.تو خوب نمیشناسیش.بهتره که دیگه نری کلاسش.😕 -پس....😐 نذاشت حرفمو ادامه بدم.گفت: _کسانی هستن مثل تو که به همین دلیل تو اینجور کلاسها حاضر میشن.به یکی دیگه میگم بره. -ولی آخه....😕 -ولی آخه نداره.بهتره که تو دیگه کلاسش نری. -باشه. بعد کلاسهام رفتم خونه.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد گفتیم اطلاعات زیاد بدون عمل برعکس عمل میکنه و انسان رو از بین میبره دومین گزینه ظرفیت داشتن هست ببینید رفقا هر آگاهی که میخواین داشته باشین باید قبلش ظرفیتش رو ایجاد کرده باشید👌 چجوری؟ با انتخاب یه سری کارها میتونید برای خودتون ظرفیت ایجاد کنید مثلا با کمک به والدین یا هر راهی که بشه کمکی به فردی بکنید کلا نکته طلایی این مسئله اینجاست ❤️وقتی دغدغه کمک به همنوع رو داشته باشی کارهای زندگیت راحتتر پیش خواهد رفت اون ظرفیته ایجاد میشه یه مسئله مهمی که باید بهش دقت کنیم اینه دنبال راههای دیگه نباشید تنها مسیرش همینه ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
به قلم فاطمه امیری زاده زهرا با ناراحتی گفت ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفت مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجور ی مخ زنی کنه بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید با دیدن صاحب صدا شکه شد با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمی شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن مهیا با صدای پسره به خودش آمد ـــ مزاحم بودند ـــ بله پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود ــــ چیه چته نگاه میکني؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم پسره استغفرا... زیر لب گفت ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا * ادامه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 ═══✼🍃🌹🍃✼══ 🆔️ @darentezareshahadat   ═══✼🍃🌹🍃✼══