eitaa logo
در مسیر شهادت
591 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» 💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 💠 جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
     چند روزی بود که هادی را نمی دیدم. خبری از او نداشتم. نمی دانستم برای جنگ با داعش رفته. در مسجد هندی همه از او تعریف می کردند. از اخلاق خوب، لب خندان و مهمتر اینکه با لوله کشی آب، در منزل بیشتر مردم یک یادگار از خودش گذاشته بود. یکی دوبار هم به او زنگ زدم. اما برنداشت. توی گوشی نام او را به عنوان «ابراهیم تهرانی» ثبت کرده بودم. خودش روز اول گفته بود من را ابراهیم صدا کنید. بچه تهران هم بود. برای همین شد ابراهیم تهرانی. تا اینکه یک روز به مسجد آمد. خوشحال شدم و سلام علیک کردیم. گفتم: ابراهیم تهرونی کجایی نیستی؟ می دانستم در حوزه علمیه هم او را اذیت کرده اند. او با دوچرخه به حوزه و برای کلاس می رفت، اما برخی افراد با اینکار مخالفت می کردند. با اینکه درس و بحث او خوب بود و حسابی مشغول مطالعه بود، اما چون در کنار درس مشغول لوله کشی بود، بعضی ها می گفتند یک طلبه نباید این کارها را انجام دهد! خلاصه آن روز کمی صحبت کردیم. من فهمیدم که برای جهاد به نیروهای حشدالشعبی ملحق شده. آن روز در خلال صحبت ها احساس کردم در حال وصیت کردن است. نام دو سید روحانی را برد و گفت: من به دلایلی به این دو نفر کم محلی کردم. از طرف من از این دو نفر حلالیت بطلب. بعد یکی از اساتید خودش را نام برد و گفت: اگر من برنگشتم حتماً از فلانی حلالیت بطلب. نمی خواهم کینه ای از کسی داشته باشم و نمی خواهم کسی از من ناراحت باشد. می دانستم آن شیخ یکبار به مقام معظم رهبری توهین کرده بود و ... او همینطور وصیت کرد و بعد هم رفت. یک پیرمرد نابینا در محل داشتیم که هادی با او رفیق بود. او را تر و خشک می کرد. حمام می برد و... همیشه هم، او را با خودش به مسجد می آورد. هادی سراغ او رفت و با هم به مسجد آمدند. بعد از نماز بود که دیگر هادی را ندیدم. تا اینکه هفته بعد یکی از دوستان به مسجد آمد و خبر شهادت او را اعلام کرد. من به اعلامیه او نگاه کردم. تصویر خودش بود اما نوشته بود: شیخ هادی ذوالفقاری. اما من او را به نام ابراهیم تهرانی می شناختم. بعدها شنیدم که یکی از دوستان شهید او «ابراهیم هادی» نام داشت و هادی به او بسیار علاقمند بود. خبر را در مسجد اعلام کردیم. همه ناراحت شدند. پیکر هادی چند روز بعد به نجف آمد. همه برای تشییع او جمع شدند. وقتی من در خانه گفتم که هادی شهید شده همه خانواده ما ناراحت شدند. همسرم گفت: می خواهم به جای مادرش که در اینجا نیست در تشییع این جوان شرکت کنم. بسیار مراسم باشکوهی برگزار شد. من چنین تشییع باشکوهی را کمتر دیده ام. پیکر او در تمام حرمین طواف داده شد و اینگونه باشکوه در ابتدای وادی السلام به خاک سپرده شد. از آن روز تا حالا هیچ روزی نیست که در منزل ما برای شیخ هادی فاتحه خوانده نشود. همیشه به یاد او هستیم. لوله کشی آب منزل ما یادگار اوست. یادم نمی رود. یک هفته بعد از شهادت، خوابش را دیدم. در خواب نمی دانستم هادی شهید شده. گفتم: شما کجایی، چی شد، نیستی؟ گفت: الحمدلله به آرزوم رسیدم.  زندگینامه وخاطرات 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم: _دوست دارم.😍🙈 یه دفعه زد رو ترمز،وسط اتوبان... سرم محکم خورد به داشبرد.🤕ماشین ها با بوق ممتد و به سرعت از کنارمون رد میشدن.🚕🚙🚌روی صندلی جا به جا شدم و بدون اینکه نگاهش کنم پیشانیمو ماساژ دادم و با خنده گفتم: _امین خیلی بی جنبه ای..سرم درد گرفت.😬😁 هیچی نگفت... نگاهش کردم.سرش روی فرمان بود. ترسیدم.😧😥فکر کردم سرش با شدت خورده به فرمان. آروم صداش کردم.جواب نداد.نگران شدم.بلندتر گفتم: _امین،جان زهرا بلند شو.😨 سرشو آورد بالا ولی نگاهم نکرد. چشمهاش نم اشک داشت.😢قلبم درد گرفت.خوب نگاهش کردم.چیزیش نبود. به من نگاه نمیکرد. ماشین روشن کرد و رفت کنار اتوبان پارک کرد... از ماشین پیاده شد،رفت تو بیابون.🚶یه کم که دور شد،نشست رو زمین. من به این فکر میکردم که ممکنه چه حالی داشته باشه. احتمال دادم بخاطر این باشه که وقتی بخواد بره سوریه من ازش دل بکنم.😔💔 نیم ساعتی گذشت.... پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم.چند دقیقه ای ساکت بودیم.بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _من قول میدم هر وقت خواستی بری سوریه مانعت نشم،حتی دلخور هم نشم.نگران نباش.😒 دوباره بغضش ترکید... من با تعجب نگاهش میکردم.😟دیگه طاقت سکوتش رو نداشتم.اشکهام جاری شد.😭گفتم: _چی شده؟ امین،حرف بزن.😭 یه نگاهی به من کرد... وقتی اشکهامو دید عصبانی😠 بلند شد و یه کم دور شد. گیج نگاهش میکردم.😟🙁دلیل رفتارشو نمیفهمیدم. ناراحت گفت: _زهرا..حلالم کن.😞 سؤالی نگاهش کردم.اومد نزدیکتر، گفت:.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══