#دمشق_شهرعشق
#قسمت68
💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازهاش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه میکردم.
از همان مقابل در اتاق، #اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :«مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!»
💠 میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود.
از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن #نامحرم خجالت میکشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :«باهاش چیکار کردن؟»
💠 لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه #بیرحمی سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :«باید خانوادهاش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.»
سعد تنها یکبار به من گفته بود خانوادهاش اهل #حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد :«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانوادهاش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کس دیگهای بفهمه شما همسرش بودید!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@darentezareshahadat
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هرچی_توبخوای
#قسمت68
یه کم فکر کردم که چی میخواد بگه مثلا.گفتم:
_درمورد امین؟
من من کرد و گفت:
_به امین هم مربوط میشه.بخاطر همین میخوام در حضور امین بگم.
نشستم.اونم نشست.گفت:
_من امین رو مدت زیادی نبود که میشناختم ولی ده ساله که با محمد دوستم....نمیدونم چطوری بگم.....فکر نمیکردم گفتنش اینقدر سخت باشه.
فهمیدم چی میخواد بگه...
اول میخواستم برم ولی بعد گفتم بهتره یک بار برای همیشه تموم بشه.چیزی نگفتم.صبر کردم تا خودش بگه.بالاخره گفت:
_من از محمد خواسته بودم که درمورد من با شما صحبت کنه.اما محمد گفت شما حتی نمیخواین درموردش فکر کنید....اما این مساله برای من مهمه.بخاطر همین از پدرتون اجازه گرفتم که با خودتون صحبت کنم.
عجب!!پس بابا بهش اجازه داده.😕وقتی دید چیزی نمیگم،گفت:
_شما کلا به ازدواج فکر نمیکنین یا به من نمیخواین فکر کنین؟😔
تا اون موقع چیزی نگفته بودم.به مزار امین نگاه میکردم.گفتم:
_چرا اینجا؟
-برای اینکه از امین خواستم کمکم کنه.😔👣
سؤالی و با اخم نگاهش کردم...😟😠
به مزار امین نگاه میکرد.متوجه نگاه سنگین من شد.سرشو آورد بالا.به من نگاهی کرد.دوباره به مزار امین نگاه کرد.
زیر نگاه سنگین من داشت عرق میریخت.گفت:
_اگه اجازه بدید در این مورد بعدا توضیح میدم.
بلند شدم.گفتم:
_نیازی به توضیح نیست.
برگشتم که برم،سریع اومد جلوم.سرش پایین بود.گفت:
_ولی من به جواب سؤالم نیاز دارم.
یه کم فکر کردم که اصلا سؤالش چی بود.گفت:
_میشه به من فکر کنید؟
-نه.
از صراحتم تعجب کرد.😟همونجوری ایستاده بود که رفتم.
رفتم خونه...
بابا چیزی نگفت.منم چیزی نگفتم.حتما خود پسره به بابا گفته که من چی گفتم.
حدود یک ماه بعد بابا گفت:
_خانواده موحد اصرار دارن حضوری صحبت کنیم.😊
گفتم:
_نظر من برای شما مهم هست؟😒
بابا گفت:_آره
-من نمیخوام حتی بیان خاستگاری.😔
-میگم بدون گل و شیرینی به عنوان مهمانی بیان.😕
-جواب من منفیه.😒
-بذار بیان صحبت کنیم بعد بگو نه.😐
-وقت تلف کردنه.😔
بلند شدم برم تو اتاقم.بابا گفت:
_زهرا،اجازه بده بیان،بعد بگو نه.
به چشمهای بابا نگاه کردم.دوست داشت موافقت کنم.بخاطر بابا گفتم:
_...باشه.😒
بغض داشتم...
اشکم داشت جاری میشد.سریع رفتم توی اتاقم. اشکهام میریخت روی صورتم.به عکس امین نگاه کردم.گفتم:
_داری کمکش میکنی؟..😒چرا؟..پس من چی؟..😢 نظر من مهم نیست؟...مگه نگفتی هر کی به دلم نشست؟من ازش خوشم نمیاد،مهمه برات؟من فقط از تو خوشم میاد،مهمه برات؟😭
داغ دلم تازه شده بود...
حتی فکر کردن به اینکه کسی جای امین باشه هم خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم.
برای آخر هفته قرار مهمانی گذاشتن.آقای موحد با پدر و مادر و خواهراش بودن.چون مثلا مهمانی بود سینی چایی رو هم من نیاوردم.تمام مدت ساکت بودم و سرم پایین بود.
قبلا که خواستگار میومد مختصری براندازش میکردم تا ببینم اصلا از ظاهرش خوشم میاد یا نه.ولی اینبار چون جوابم منفی بود حتی دلیلی برای برانداز کردن آقای موحد هم نداشتم.😕😒
علی بیشتر از شرایط کاری آقای موحد میپرسید. وقتی فهمید کارش با محمد یه کم فرق داره و مأموریت هاش #بیشتر و #خطرناک تره،چهره ش در هم شد.😠
بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط🌳⛲️ صحبت کنیم.
تابستان بود...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@darentezareshahadat
═══✼🍃🌹🍃✼══