✍️ #دمشق_شهرعشق
#قسمت69
💠 و زخم ابوجعده هنوز روی رگ #غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره!» و دوباره صدایش پیشم شکست :«التماستون میکنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو #حرم بودید!»
قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :«والله اینا وحشیتر از اونی هستن که فکر میکنید!»
💠 صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره #درعا خبر داد :«میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر #نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشتهها رو تیکه تیکه کردن!»
دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهستهتر کرد :«بیشتر دشمنیشون با شما #شیعههاست! به بهانه آزادی و #دموکراسی و اعتراض به حکومت #بشار_اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو #حمص دارن شیعهها رو قتل عام میکنن! #سعودیهایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعهها رو سر میبرن و زن و دخترهای شیعه رو میدزدن!»
💠 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او میشنیدم در #انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@darentezareshahadat
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هرچی_توبخوای
#قسمت69
بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم....
تابستان بود.هوا خیلی خوب بود.
روی تخت نشستیم.
سرم پایین بود و حرفی برای گفتن نداشتم.اما در عوض آقای موحد معلوم بود هم حرف زیادی برای گفتن داره هم خجالتی نیست و راحت میتونه حرف بزنه.
بعد از یه کم توضیح در مورد خودش، گفت:
_حتی نمیخواین سعی کنین منو بشناسین؟😊
گفتم:
_نیازی نمیبینم.😒
-من نمیخوام جای امین رو برای شما بگیرم.میدونم نمیتونم.فقط میخوام منم جایی هر چند کوچیک تو زندگی شما داشته باشم.حتی اگه بتونید یک درصد از اون حسی که به امین داشتین به من داشته باشین برای من کافیه.😊
-شما خیلی راحت میتونید با کسی ازدواج کنید که بهتون علاقه داشته باشه.😔
-من ترجیح میدم با کسی زندگی کنم که من نسبت بهش همچین حسی داشته باشم.😊🙈
از حرفش تعجب کردم.
-شما مگه چقدر منو میشناسید؟؟!!!!😟😳
-خیلی بیشتر از اون چیزی که شما فکر میکنید.😊
محکم گفتم:
_من نمیخوام بهش فکر کنم😐
سکوت کرد.گفتم:
_من برای زندگی با شما مناسب نیستم. من ترجیح میدم بقیه ی عمرمو تنها بگذرونم.
بلند شدم و گفتم:
_بهتره این موضوع رو همینجا تمومش کنید.😒
رفتم سمت پله ها.بدون اینکه برگردم گفتم:
_دیگه بریم داخل.
از سه تا پله دو تا شو رفتم.منتظر شدم که بیاد.خیلی طول کشید تا اومد.در که باز شد،همه نگاه ها برگشت سمت ما.از چهره ما همه چیز مشخص بود.
بیشتر از همه چهره علی نظرمو جلب کرد،نفس راحتی کشید.
وقتی همه رفتن،بابا اومد تو اتاقم.روی مبل نشست و به من نگاه کرد.
-زهرا😒
نگاهش کردم.
-درموردش فکر کن.😒
قلبم تیر کشید.گفتم:
_بابا،چرا شما مرحله به مرحله پیش میرید؟چرا اصرار دارید من ازدواج کنم؟😔 بابا من امین رو دارم.خیلی هم دوسش دارم.💔👣
بعد چند لحظه سکوت گفت:
_سید وحید پسر خوبیه.من سال هاست میشناسمش.خودشو،پدرشو.اونم تو رو میشناسه.بهت علاقه داره.میتونه خوشبختت کنه.😒
بابغض گفتم:
_خوشبخت؟!!😢
نفس غمگینی کشیدم.
-منم فکر میکنم پسر خوبی باشه.حقشه تو زندگی خوشبخت باشه ولی من نمیتونم کسی رو خوشبخت کنم.😞😢
-دخترم نگو نمیتونم.تو نمیخوای وگرنه اگه بخوای مطمئنم که میتونی،خدا هم کمکت میکنه.😊
مدت ها بود از کلمه نمیتونم استفاده نکرده بودم.بابا بلند شد.رفت سمت در.به من نگاه کرد.گفت:
_درموردش فکر میکنی؟😊
گفتم:
_....چشم....ولی شاید خیلی طول بکشه. پسر مردم رو امیدوار نکنید.😒
بابا لبخند زد و رفت...😊
ولی من گریه کردم،😭خیلی.نماز خوندم. دعا کردم.از خدا کمک خواستم.
هر چقدر هم که میگذشت حس من به امین و اون پسر تغییر نمیکرد.
#دوست_نداشتم اینقدر ذهنم مشغول نامحرم باشه.😣رفتم پیش بابا نشستم. گفتم:
_بابا،من درمورد حرفهای شما فکر کردم.
بابا نگاهم کرد.
-هنوز همه ی قلب من مال امینه.من نمیخوام به کس دیگه ای فکر کنم.شاید بعدا بتونم ولی الان نمیخوام.😣😞
بابغض حرف میزدم.بابا چیزی نگفت.منم رفتم تو اتاقم.
دیگه کسی درمورد آقای موحد حرفی نمیزد.فکر کردم دیگه همه چیز تموم شده.
احساس کردم...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@darentezareshahadat
═══✼🍃🌹🍃✼══