eitaa logo
در مسیر شهادت
594 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
_.... اون دختر حتی حاضر نبود به من فکر کنه... 😔 پنج سال انتظار و عاشقی 🖐یک طرف😔 یک سال انتظار و سکوت☝️ یه طرف... تو این یک سال سخت ترین روزهای زندگیمو گذروندم.😣 تازه معنی حرفها و نگاه هاش رو میفهمیدم... دست راستشو گرفتم و به کف دستش نگاه کردم. هنوز جای بخیه ها بود.گفتم: _پس اون پسر فداکاری که این همه سال دعاش میکردم تو بودی؟!!☺️😍 چشمهاش ناراحت بود.😒 گفتم: _من اون پنج سال بی خبر بودم ولی این یک سال زمان رو لازم داشتم برای اینکه الان عاشقت باشم.😊☝️ همه ساکت بودن... برای اینکه فضا رو عوض کنم گفتم: _پس تا حالا دو بار ضرب شست منو دیدی.به قول آقای موحد حواست باشه منو عصبانی نکنی که کاراته بازی میکنم.😜👊 همه خندیدن.😀😁😃😄ولی من محو تماشای مردی بودم که مردانه پای عشقش به من ایستاده بود.😍وحید لایق عشقی با دوام بود.فضای شادی شده بود. اون شب وحید و خانواده ش رفتن ولی من تا صبح به کارهای خدا فکر میکردم...😊🤔 زندگی من مثل جورچینی بود که قطعاتش خیلی منظم و حساب شده سرجاش قرار داشت.👌 فردای روز عقد وحید باید میرفت سرکار. ولی زودتر از همیشه برگشت.با من تماس📲 گرفت. گفت: _از بابا اجازه گرفتم که من و تو با هم بریم بیرون.آماده شو دارم میام دنبالت.😊 خیلی خوشحال شدم... سریع آماده شدم.حتی چادر هم پوشیدم و منتظر نشستم تا بیاد.😅😍مامان میخواست برای شام قرمه سبزی درست کنه.به من گفت: _برای شام برمیگردی؟ گفتم: _فکر نکنم.احتمالا بیرون یه چیزی میخوریم.☺️ مامان هم مشغول درست کردن خورشت شد.بوی غذا تو خونه پیچیده بود... گوشیم دستم بود تا وقتی تماس گرفت سریع برم بیرون.زنگ در زده شد.نگاه کردم وحید بود.تعجب کردم که چرا به گوشیم زنگ نزده.😟🙁 گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم: _الان میام.☺️ لبخند زد و گفت: _معمولا اول یه تعارفی میکنن که بیا تو.😁 خنده م گرفت.گفتم: _میخوای بیای تو؟😃😅 -مامان خونه ست؟ -بله -پس اگه اشکالی نداره باز کن.😁 درو باز کردم و به مامان گفتم: _آقا وحید میخواد بیاد تو. خودم جلوی در ایستاده بودم.مامان هم از آشپزخونه اومد. وحید بالبخند وارد شد.یه دسته گل خوشگل❤️💐 تو دستش بود.بالبخند نگاهش کردم.نگاهم کرد ولی اول خیلی مهربون و خنده رو رفت سمت مامان.بعد احوالپرسی دسته گل رو گرفت سمت مامان و گفت: _قابل شما رو نداره.😊💐 مامان به من نگاه کرد.وحید با خنده گفت: _این برای شماست.مال زهرا تو ماشینه.😅 مامان هم خنده ش گرفته بود و گفت: _واقعا اینو برا من خریدی؟😊 وحید گفت: _بله مامان مهربونم.برای شما خریدم.☺️ مامان گل رو گرفت و تشکر کرد.من از این حرکت وحید و اینطور حرف زدنش با مامان تعجب کردم.😟آخه ما تازه دیروز عقد کردیم.اینکه اینقدر زود صمیمی شده و این حد از صمیمیت برام عجیب بود ولی از اینکارش خوشم اومد و با لبخند نگاهشون میکردم.☺️ مامان تعارفش کرد بشینه.وحید کنار مامان نشست و با مهربانی نگاهش میکرد و باهاش احوالپرسی میکرد. سه تا لیوان شربت آلبالوی خونگی آوردم. وحید وقتی شربت شو خورد به مامان نگاه کرد و گفت: _به به، خیلی خوشمزه بود.معلومه خیلی کدبانو هستین.😋 مامان بالبخند گفت: _نوش جان.😊 وحید گفت: _بوی شام تون هم که عالیه.برای زهرا هم غذا درست کردین؟😅😋 -نه.زهرا گفت بیرون شام میخورین. وحید به من نگاه کرد و گفت: _همچین غذایی رو ول کنیم بریم بیرون غذا بخوریم؟😌😋 مامان باخوشحالی گفت: _اگه میاین بیشتر درست میکنم. وحید به مامان نگاه کرد و گفت: _منکه از همین الان گرسنه م شد.کی آماده میشه؟ من و مامان خندیدیم😁😄.مامان گفت: _پسرم هنوز که درست نکردم.😅 وحید بلند خندید😂 و گفت: _من کلا از غذاهای خوشمزه خیلی خوشم میاد.لطفا زیاد درست کنید. مامان هم بلند خندید.😃بعد یه کم صحبت دیگه ما بلند شدیم بریم بیرون ولی برای شام برمیگشتیم. وقتی سوار ماشین شدم وحید یه دسته گل💐 کوچولوی خوشگل از صندلی عقب برداشت و به من داد.خیلی خوشحال شدم😍 ولی مثل سابق از خوشحالی جیغ نمیزدم.😅فقط عاشقانه به وحید نگاه کردم و تشکر کردم. وحید حرکت کرد.گفتم: _کجا میخوای بریم؟☺️ -یه جای خوب.😇 تو مسیر مدام حرف میزد.از همه چیز میگفت. خیلی.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══