eitaa logo
در مسیر شهادت
627 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. 💠 کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. 💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
یه کم فکر کرد و گفت: _سه شنبه.😅 گفتم: _دوست داری چند روزه بری؟😊 -یه هفته.☺️🙈 به وحید نگاه کردم.جدی بهش گفتم: _از سه شنبه یه هفته به محمد مرخصی بده.😎☝️ وحید بالبخند به محمد نگاه میکرد.بدون هیچ حرفی گوشیشو از کنارش برداشت. شماره گرفت.📲گوشی رو گذاشت روی گوشش.همونجوری که به محمد نگاه میکرد لبخندشو جمع کرد. صداشو صاف کرد.خیلی رسمی گفت: _سلام آقای افتخاری. محمد به من اشاره کرد بگو قطع کنه. بالبخند به محمد نگاه کردم. وحید گفت: _آقای افتخاری لیست مرخصی های هفته آینده رو رد کردید؟....خوبه.از سه شنبه به مدت یک هفته برای آقای محمد روشن مرخصی رد کنید....تشکر.خداحافظ. تا وقتی وحید صحبت میکرد محمد بال بال میزد که نگو...😧 به من میگفت بگو نگه.وقتی وحید قطع کرد دوباره لبخند زد.مطمئن شدم شوخی میکرده.به محمد گفتم: _چه راحت میشه شما رو سرکار گذاشت.😁 محمد جدی به من نگاه کرد و گفت: _سرکار چیه؟ واقعا زنگ زده برام مرخصی رد کرده.😧 به وحید نگاه کردم.گفت: _خودت گفتی دیگه.😉 جدی نگاهش کردم و گفتم: _واقعا الان زنگ زدی؟😐 بالبخند گفت: _آره.😊 گفتم: _گوشیتو بده.😳 نگاه کردم،دیدم آره،واقعا به آقای افتخاری زنگ زده و صحبت کرده.گفتم: _پارتی بازی کردی؟!!!😳😐 -خودت گفتی خب!!😍😉 -هر چی من بگم باید گوش بدی؟!!😑 خندید و گفت: _یعنی میگی به حرفت گوش ندم؟!!!😁 موندم چی بهش بگم.گفتم: _واقعا پارتی بازی کردی؟😕 -نه بابا! من به همکارام میگم شش ماه یه بار باید مرخصی برن.محمد الان ده ماهه مرخصی نرفته. تو هم نمیگفتی بهش مرخصی میدادم.😎☝️ خیالم راحت شد.وحید بالبخند به محمد گفت: _تو خجالت نمیکشی الان ده ماهه زن و بچه هاتو یه مسافرت نبردی؟😄 مریم گفت: _بیشتر از یک ساله.😅 وحید جدی شد.میخواست چیزی به محمد بگه به مریم گفتم: _عزیزم.از این به بعد هر وقت هوس مسافرت کردی به خودم بگو.😌😜 همه خندیدیم.😁😂😃😄 محمد یه نگاهی به وحید کرد و گفت: _اونوقت خودت چند وقت یه بار مرخصی میری؟😬😁 وحید به من نگاه کرد بعد رو به محمد گفت: _تو امشب نمیتونی دعوا راه بندازی.من مرخصی هامو گذاشتم برای بعد ازدواجم.😌😍 محمد گفت: _ببینیم و تعریف کنیم.😁 به محمد گفتم: _طبیعیه که وحید کمتر از نیرو هاش مرخصی بره.😎 وحید به من نگاه کرد.محمد خیلی جدی گفت: _خدا کنه شیش ماه دیگه هم نظرت همین باشه.😐😕 وحید گفت: _محمد تو امشب چته؟!!🙁 محمد باناراحتی گفت: _نگرانم.😥نه فقط امشب.از وقتی امین اومد خواستگاری زهرا نگرانم.از وقتی تو اومدی خواستگاریش نگران تر شدم. خواهر دسته گلم داغون شده.میترسم تو زندگی با تو داغون تر بشه.😒😥 بعد بلند شد... کفش هاشو پوشید و رفت.وحید خواست بره دنبالش گفتم: _من میرم.😊 یه گوشه ایستاده بود.پشتش به من بود.کنارش ایستادم.گفتم: _یادته بچه بودیم،تو کوچه که بازی میکردیم،من از همه کوچیکتر بودم.شما همه ش مراقبم بودی کسی اذیتم نکنه؟😊😍 گفت: _الان بزرگ شدی😔 -ولی هنوز هم مراقبی کسی اذیتم نکنه.😊 -برادر بودن سخته.😔 -مخصوصا اگه خواهری مثل زهرا داشته باشی که همه ش خودشو تو دل سختی ها می اندازه... من بار سنگینی هستم برای همه.بابا،مامان، علی، شما،امین حالا هم وحید.. ولی من هیچ وقت نخواستم هیچ کدومتون رو اذیت کنم.من فقط میخوام تو شرایط مختلفی که برام پیش میاد کاری رو انجام بدم که خدا ازم راضی باشه.😊✋ -تو بار سنگینی هستی چون خیلی بزرگی.😔 -میگی چکار کنم؟سعی کنم بزرگ نشم که تو دو روز دنیا بیخیال و راحت زندگی کنم؟☺️ سرشو انداخت پایین.بعد یک دقیقه سرشو آورد بالا.به من نگاه کرد و گفت: _سرعت رشدتو کم کن تا ما هم بهت برسیم.😒 -مسخره م میکنی؟!! من حالاحالا ها مونده تا به شماها برسم.به مامان،بابا، وحید...محمد،وحید میخواد همسرش چجوری باشه؟😊 -همراه.😍👌 من و محمد برگشتیم به پشت سرمون نگاه کردیم.بالبخند گفتم: _فالگوش ایستادی؟!!☺️😅 وحید لبخندی زد و گفت: _فالگوش ایستادن بدتره یا غیبت کردن؟😁 بالبخند به من خیره شده بود.محمد رفت.وحید اومد نزدیکتر.گفتم: _همراه یعنی چی؟😊 -یعنی اینکه سرعت رشدتو کم کنی تا منم بهت برسم بعد با هم بزرگ بشیم.😍😊 -وحید😊 -جانم؟😍 -خیلی دوست دارم..خیلی.😍 لبخند زد.گفت: _بریم،محمد منتظره.☺️ چند قدم رفت،ایستاد.برگشت و گفت: _بیا دیگه.😎 بالبخند رفتم کنارش و گفتم: _حالا کی باید سرعت شو کم کنه تا اون یکی بهش برسه؟؟😉 خندید😁 و همراه هم رفتیم. بعد از عقد وحید گفت:...🤔 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍    ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══